eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
404 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 دلم برایش میسوزد، اما باید ادب شود؛ بی اعتنا میگویم: تو هم همینطور. بالاخره راهی میشویم برای خروج از مرز؛ خودش هم نگران است که دائم سفارش هایش را تکرار میکند؛ از هم جدا میشویم و حامد راه اهواز را درپیش میگیرد اما من دیگر فکر چیزی جز دلارام نیستم. اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجا جاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد، دنیا و آخرت معنی ندارد، اینجا فقط اوست؛ او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم. شاه شاهان روبروی من نشسته و میشنود پیش از آنکه بگویم، می دهد قبل از اینکه بخواهم؛ این بابای مهربان، به رسم همیشهاش یتیم نوازی میکند و مرهم میشود بر زخمهایم. و اوست که راهیامان میکند به سرای حسین)ع(؛ راهی شدن همان و مجنون شدن همان؛ مردم دنیا دنبال چه میگردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی"ع"و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت میکند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس میکند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمدهاند اینجا و خاک پای زائران را طبابت کرده اند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت میدود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری میکند؛ زباله جمع میکند، چای تعارف میکند، پای زائران را میشوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرف های شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🔺🔺 یک ادمین برای فعالیت"گذاشتن رمان و معرفی کتاب"نیاز داریم👇 @Montaghem_Zahra313 🔺🔺
کانال تبادل و تبلیغات ایجاد شد↙️ @shorottabadol1 اول بخونید بعد بیاد برای تبادل↖️
✍🏻کاش می دانستم اکنون کجا اقامت داری؟ "دعای ندبه" 📌روز شمار ولادت ولادت صاحب الزمان ۳روز مانده تا ولادت✨ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترینها باتقواترین های اند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده اند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا. به قول آوینی: عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین"ع"است. و اینجاست که میفهمم قلبم نمی تپد، حسین حسین"ع" میکند؛ با هرقدم شیداتر میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده ای. جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علیآقا هم در جواب افراد کاروان همین را میگویند. شب اربعین است و از چهار گوشۀ جهان، دور دایره دار طواف عشق جمعاند؛ هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه میزنند، هر دستهای به شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را. با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن هایی که میخواستند گل میمالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟ منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟ گفتم: آره به چادر منم بزن. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب"س" کرد. فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین"ع را عمریست تحمل کرده ایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛ این هم مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده‌ام؛ اینجا امام، خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد. ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛ کم کم نگران میشوم، همراهها آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید. با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد میافتم، با خودم فکر میکنم شاید حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم، عربی که من یاد گرفتهام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛ کلمات را در ذهنم مرتب میکنم و سیدی... انا مفقوده. جلو میروم: عفوا لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر میاندازد: ایرانی هستید؟ لهجهاش عربی است؛ جا میخورم، بیتوجه به تعجب من میگوید: اسم کاروانتون چیه؟ - ابالفضل العباس، اصفهان. - روحانی کاروانتون؟ - حاج آقای کاظمی. لب هایش کش می آید و با لحن احترام آمیزی میگوید: میشناسمشون... ولی باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو. ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃
لطفا برای تبادل و تبلیغات از ساعت ۸.۵ به بعد پیام دهید با تشکر ادمین تبادل و تبلیغات @shorottabadol1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 💘 ✍🏻 تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر می ایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم با او پشیمانم. صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد: خانم... برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم. با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد...! مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛ حامد چند قدم به سمت من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟ خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده است؛ شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام، دوست ندارم دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتادهاش نشان میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی، علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده بریم. و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد: ممنون شیخ احمد! وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمن، ممنون بابت کمک، یا علی! و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم، دوچندان میشود؛ ↩️ 🚫 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🍂🍃🍂🍃