فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⏳
بیـعــت میکنمـ ....
همین ساعت! همین لحظه!
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
🆔|| http://eitaa.com/clad_girls
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_64
✍🏻#فاطمه_شکیبا
همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی،
شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا
برترینها باتقواترین های اند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده اند،
جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا.
به قول آوینی: عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین"ع"است.
و اینجاست که میفهمم قلبم نمی تپد، حسین حسین"ع" میکند؛ با هرقدم شیداتر
میشوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده ای.
جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط
حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علیآقا هم در جواب افراد کاروان همین را
میگویند.
شب اربعین است و از چهار گوشۀ جهان، دور دایره دار طواف عشق
جمعاند؛ هرسو نگاه میکنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه میزنند، هر دستهای به
شکل خودش، اینجا گرم ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه
دنیا میدیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدنها را، دویدنها را.
با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی
است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود
و به چادر زن هایی که میخواستند گل میمالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛
من را که دید، پرسید: زینبی؟
منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه هایش گل مالید و دوباره
گفت: زینبی؟
گفتم: آره به چادر منم بزن.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_65
✍🏻#فاطمه_شکیبا
او گل مالید به شانه ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب"س" کرد.
فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین"ع را عمریست
تحمل کرده ایم.
عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده ام؛ این هم
مهم نیست، چون میدانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شدهام؛ اینجا امام،
خود خود آدمها را از بین پرده های غفلت و دنیا بیرون میکشد و نشانشان میدهد.
ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛ کم کم نگران میشوم، همراهها
آنتن نمیدهد؛ دنبال کسی میگردم که کمکم کند، یکی از خادمها شاید.
با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد میافتم، با خودم فکر میکنم شاید حامد را
بشناسد؛ حس اعتماد باعث میشود بخواهم از او بپرسم، اما نمیدانم چه بگویم،
عربی که من یاد گرفتهام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر بتوانم
حرفم را به او بفهمانم، نمیتوانم حرفش را بفهمم؛ کلمات را در ذهنم مرتب میکنم و
سیدی... انا مفقوده.
جلو میروم: عفوا
لبخندش را پنهان میکند و سر به زیر میاندازد: ایرانی هستید؟
لهجهاش عربی است؛ جا میخورم، بیتوجه به تعجب من میگوید: اسم کاروانتون
چیه؟
- ابالفضل العباس، اصفهان.
- روحانی کاروانتون؟
- حاج آقای کاظمی.
لب هایش کش می آید و با لحن احترام آمیزی میگوید: میشناسمشون... ولی
باید بمونم اینجا، وایسید همینجا تا یکی از دوستانم بیاد، اون میرسونه شما رو.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
لطفا برای تبادل و تبلیغات از ساعت ۸.۵ به بعد پیام دهید با تشکر ادمین تبادل و تبلیغات
@shorottabadol1
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_66
✍🏻#فاطمه_شکیبا
تشکر میکنم و نفس راحتی میکشم؛ با کمی فاصله، منتظر می ایستم و مشغول
ذکر و راز و نیاز میشوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم
با او پشیمانم.
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد: خانم...
برمیگردم و خشکم میزند از چیزی که میبینم.
با لباسی نیمه نظامی و سر و روی ژولیده، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من
خیره شده؛ زیرلب زمزمه میکنم: حامد...!
مرد نظامی هم نمیداند چرا ما از دیدن هم تعجب کرده ایم؛ حامد چند قدم به سمت
من برمیدارد: حوراء! تک و تنها اینجا چیکار میکنی؟
خودش هم میداند که دختری که تک و تنها اینجا باشد، بین جمعیت گم شده
است؛ شرمنده میشوم، شاید هم بخاطر ترس سرم را پایین انداخته ام، دوست ندارم
دعوایم کند؛ خستگی از نگاهش میبارد؛ چشمان سرخ و گود افتادهاش نشان
میدهد خواب و خوراک درست و حسابی نداشته؛ لبخند میزند: طوری نیس آبجی،
علی بهم گفت برنگشتی هتل، همه رو نگران کردی، خوب شد حالا که اتفاقی نیفتاده
بریم.
و به نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد: ممنون شیخ احمد!
وقتی میبیند شیخ احمد هنوز گیج است، میگوید: خواهرمن، ممنون بابت کمک، یا
علی!
و دست مرا میگیرد و دنبال خودش میکشد؛ احساس آرامشی که در حرم داشتم،
دوچندان میشود؛
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_67
✍🏻#فاطمه_شکیبا
با دلسوزی خاص خودش میگوید: آدم تو این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد؛ ولی تو روخدا
دفعه بعد مواظب باش، اینجا از همه جای دنیا میان، یه وقت اتفاقی برات میافته؛
داعش که شاخ و دم نداره، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی، داشتم خل و چل میشدم،
خیلی نگران شدم.
یک دستش را دور شانه هایم میاندازد لبهایش را به گوشم نزدیک میکند: خدا
روشکر الان که چیزی نشده، اصلا دفعه های بعد خودم میارمت، ولی خواهش میکنم
مواظب خودت باش، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم میکنه، حالا دیگه بخند!
تبسمم با خجالت در میآمیزد، من باید الان معذرت بخواهم و نمیخواهم؛ به هتل
که میرسیم، عمه و علی آقا دم در ایستادهاند؛ علی آقا دستش را بر پیشانی
میگذارد و به دیوار تکیه میدهد: اوف... خدا روشکر... نزدیک بود آقاحامد تحویل
داعشم بده.
عمه با همان لحن مادرانه صورتم را میبوسد: کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت فدات
بشم.
خاطر ندارم در خانوادهای که قبلا داشتم، تا به حال انقدر نگرانم شده باشند؛ حامد با
علی دست میدهد اما دستش را رها نمیکند و فشار میدهد: با آخرت باشه آبجی
ما رو گم میکنیا!
و علی هم سرش را خم میکند: چشم، من غلط کردم.
حاج آقا کاظمی به جمع ما میپیوندد و میگوید: خیلیا هنوز نیومدنا!
حامد در گوشم میگوید: فقط برای تو انقدر نگران شدیم، خیلی عزیزی برامون.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_68
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حس بی سابقه ای است؛ حس دوست داشته شدن؛ حامد میگوید باید برود اما یکی
دو ساعت قبل از نماز صبح می آید دنبالمان که برویم حرم؛ اینجا بهشت است،
بهشت.
محبت های حامد و عمه کار خودش را کرده و حسابی وابسته اشان شده ام؛ اما هنوز
بلد نیستم مثل آنها محبتم را نشان دهم؛ من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم
اما یاد نگرفته ام همین حرف را به زبان بیاورم، تنها کاری که بلدم، نشان دادن علاقه با
روش های عملی است، مثال اتو زدن لباسهای حامد یا شستن ظرفها برای عمه.
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم، اصلا بعد از
برگشتمان از کربلا خبری هم از او ندارم.
بدون اینکه لباس هایم را دربیاورم، خودم را روی تخت رها میکنم؛ صدای عمه را که
برای ناهار صدایم میکند گنگ میشنوم؛ چشمانم درحال گرم شدن است که ناگاه
زنگ پیامک، از جا میپراندم؛
هرکسی باشد نمیداند نباید این ساعت به من که تازه
از کلاس برگشته ام پیام دهد؟ بعله، خودش است "نیما!" پسر گیتار و قهوه و وقت
نشناس! نوشته: میشه ببینمت؟ خواهش میکنم... دیگه مثل دفعه های قبل نیس...
تو رو به هرکی میپرستی جواب بده!
پیامک را اول در خواب میخوانم، اما لحنش باعث میشود هشیارتر شوم و چند دور
دیگر بخوانمش؛ چشمانم گرد میشود و سر جایم مینشینم، خواب از سرم پریده،
باورم نمیشود نیما باشد، هیچوقت اینطور پیام نمیداد؛ حتما دوست دخترش گوشی
را برداشته و خواسته شیطنتی بکند، یا... چه میدانم!
از خصوصیات بارز نیما این
است که در مشکلات، دست به دامان کسی نمیشود و خودش انقدر دست و پا
میزند تا مشکلش حل شود؛ مادر هردومان را اینطور تربیت کرده، روش تربیتی بدی نیست!
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃