eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
مقام و منزلت امیرالمومنین علی علیه السلام در وصایای شهدا 🌺شهادت می دهم که امیرالمومنین (ع) با یازده فرزندش جانشین خاتم الانبیاء هستند و من ایمان به ولایت آنها دارم چون ارکان دین اسلام ولایت اهل بیت(ع) است. ای خواهران و برادران سخنان امام را گوش کنید و به حرف های رهبر عمل کنید. از شما می خواهم که این ولایت را محکم بگیرید و از این ریسمان محکم الهی جدا نشوید که هیچ عبادتی از شما بدون ولایت قبول نخواهد بود و نیست. ✍🏻شهید «محمدرضا قائمی مطلق» 🥀 @yaade_shohadaa
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ 💔در روز شهادت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) یادی کنیم از سردار دلها 🥀 @yaade_shohadaa
💔شهید مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیه به روایت برادر ایشان؛ ✍🏻برادرم در تمام هیئت‌ها فعال بود؛ حتی بسیاری از جلسات مهدیه مشهد را نیز خود پایه‌گذاری کرد. بعد از جنگ‌هایی که در سوریه شکل گرفت و کشورهای بسیاری بر آن دامن زدند، گفت:«من باید هر طور که امکانش باشد به سوریه بروم.» گفتم:«شما دو فرزند کوچک داری!» اما نتوانستم مانع رفتنش شوم. معتقد بود هر جا اسلام و مسلمانان در خطر باشند باید رفت. می‌گفت:«اسلام مرز ندارد؛ وقتی به شیعیان سوریه و حرم حضرت زینب(س) جسارت کنند، به حرم امام رضا(ع) و مردم ایران هم ممکن است جسارت کنند.» برادرم دو فرزند دارد که آن موقع، ابوالفضل سه ساله و علی اکبر چند روزه بود. او می‌گفت:«اگر امروز به سوریه نروم، چطور می‌توانم انتظار داشته باشم فرزندانم در کشورشان امنیت داشته باشند.» او از طریق لشکر فاطمیون اقدام کرد و مدتی در تهران در یک دوره آموزشی بود. فرزندش دو روزه بود که داوطلبانه راهی سوریه شد. بعد از 38 روز در 15 بهمن‌ ماه در عملیات نبل‌والزهرا به درجه رفیع شهادت نائل شد. وقتی برای شناسایی پیکرش به تهران رفتیم، گلوله به صورتش خورده بود و نیمی از صورتش از بین رفته بود. 10 روز قبل از آن که به سوریه برود برای دوره فوق لیسانس ثبت نام کرده بود، شرایط تحصیلی، شغلی و مالی مهدی خیلی خوب بود. برخلاف عقیده برخی که معتقدند مدافعان حرم برای پول از جان خود می‌گذرند، باید بگویم مهدی کارمند حراست فرودگاه بود و هیچ نیاز مالی نداشت. تنها برای دلش و عشقی که به ائمه اطهار داشت رفت و شهید شد. 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀«۸ بهمن ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 خواهر شهید :  او هر روز که به خانه می‌آمد از اتفاقاتی که در سوریه رخ می‌داد برای ما می‌گفت، تمام حرفش هم این بود که ما شیعه هستیم، نباید راضی شویم داعش به حرم دختر پیامبر(ص) نزدیک شود، باید از این حرم دفاع کرد، من باید به سوریه بروم، شما فردا چگونه می‌خواهید جواب حضرت زینب(س) را بدهید؟ همیشه می‌گفت باید به‌کمک حضرت زینب(س) برویم.  ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مجتبی واعظی «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼 بسم الله الرحمن الرحیم یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به او امید دارم وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ و از خشمش در هر شری ایمنی جویم یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ و نه تو را بشناسد تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً از روی نعمت بخشی و مهرورزی اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ همه شر دنیا و شر آخرت را فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) و وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ ای صاحب جلالت و بزرگواری یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ ای صاحب نعمت و جود یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! 🥀شهیده "مکرمه حسینی" 💔خانم مکرمه حسینی و خانم ملیکا حسینی، ۲ خواهر امدادگر هلال‌احمر کرمان، لحظاتی پس از انفجار اول در مسیر گلزار شهدای کرمان در روز سیزدهم دی ماه همزمان با چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم عزیز، خودشان را به محل حادثه رساندند و در حالی که مشغول امدادرسانی به مجروحان بودند، انفجار دوم رخ داد؛ در این حادثه خانم مکرمه حسینی به شهادت رسید و ملیکا حسینی مجروح و به بیمارستان منتقل شد. ♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهیده "مکرمه حسینی" چهاردهم 🥀 @yaade_shohadaa
🕌 ♦️ 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و می‌دانستم دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و می‌ترسیدم مرا دست غریبه‌ای بسپارد که به گریه افتادم. از نگاه بی‌رحمش پس از ماه‌ها محبت می‌چکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای جمع شدن، منم باید برم، زود برمی‌گردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی می‌داد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از حمایت می‌کنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به حمله کنه!» 💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمی‌دانستم خودش هم راهی این لشگر می‌شود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟» در این مدت هربار سوالی می‌کردم، فریاد می‌کشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن‌شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!» 💠 جریان در رگ‌هایم به لرزه افتاده و نمی‌دانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم !» و فقط ترس از دست دادن من می‌توانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی می‌میرم که می‌خوای بذاری بری؟» معصومانه نگاهش می‌کردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.» 💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه می‌خوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابی‌های افغانستانی!» از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ کرده بودم که با هق‌هق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانه‌ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمی‌فهمی نمی‌خوام از دستت بدم؟» 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را می‌سوزاند. با ضجه التماسش می‌کردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمی‌کرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای کوچه‌ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش می‌کشید و حس می‌کردم به سمت می‌روم که زیر روبنده زار می‌زدم و او ناامیدانه دلداری‌ام می‌داد :«خیلی طول نمی‌کشه، زود برمی‌گردم و دوباره می‌برمت پیش خودم! اونموقع دیگه آزاد شده و مبارزه‌مون نتیجه داده!» 💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره‌ام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس می‌کردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید می‌کردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید. 💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده‌ات نمی‌ذارن نازنین!» روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و پیشانی‌ام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو می‌کنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمی‌دانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ...» 💠 روبنده را روی زخم پیشانی‌ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بی‌توجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش می‌کشید تا به در فلزی قهوه‌ای رنگی رسیدیم. او در زد و قلب من در قفسه سینه می‌لرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی‌ام خیره ماند و سعد می‌خواست پای را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»... ادامه دارد... 🌺نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa