8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚پیرو راه حسینیم و پریشان حسن
همه گویند بـه مـا بی سرو سامان حسن
💚در دل مادرمان فاطمه جایی داریم
از عنایات حسن نان و نوایی داریم
🎊میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد🎊
#رمضان
#میلاد_امام_حسن_علیهالسلام
🥀@yaade_shohadaa
❤️🔥پدر شهید علیاکبر نظری ثابت نقل میکند به گلزار شهدا که رسیدم دیدم خانم مسنّی دارد سنگ قبر فرزندم را میشوید. بالای سرش رسیدم گفتم: «خانم شما این شهید را میشناسید؟ گفت: تا یک هفته پیش او را نمیشناختم. گفتم: پس چی شد که شناختید؟ در پاسخ گفت: من خودم سیدهام و مادر شهید هستم. فرزندم در ردیف دوم پیش پای شهید زینالدین مدفون است. بیماری لاعلاجی گرفتم و مدتها دنبال مداوا بودم. هرکاری کردم خوب نمیشدم؛ خیلی ناراحت بودم. از خدا خواستم تا حداقل خواب فرزند شهیدم را ببینم. وقتی به خوابم آمد، به پسرم گله کردم که مگر تو شهید نیستی؟ من مادرت هستم و سیدهام! کاری بکن و از خدا بخواه شفا بگیرم. پسرم گفت: برو سر قبر علیاکبر. گفتم: کجاست تا پیدا کنم؟ گفت: عصر پنجشنبه پدرش میآید سر قبرش، بگرد پیدا میکنی. چند بار آمدم تا پیدا کردم. به شهید شما متوسل شدم و شفا گرفتم. بار دیگر از خدا خواستم تا خواب پسرم را ببینم. به خوابم آمد. از او پرسیدم: چرا مرا به آن شهید حواله دادی؟ گفت: در این عالم شهداء درجه و جایگاههای متفاوتی دارند. هرکسی در دنیا اخلاص و تلاش بیشتری داشته در اینجا درجه و مقام بالاتری دارد. به همین خاطر شما را به شهید علیاکبر نظری ارجاع دادم.
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید محمدابراهیم همت
#امام_زمان
#ماه_شعبان
🥀 @yaade_shohadaa
💚شیعه میسازد حرم روزی برایت یا حسن،
بعد از آن چشم ملائک سوی باب القاسم است.
💐میلاد با سعادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام) بر شما همراهان بزرگوار، مبارک باد.
#رمضان_الکریم
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۷ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهید مجید فخرایی ۱۹ ساله سرباز وظیفه ای که تنها ۱۰ ماه از خدمتش گذشته بود در حین انجام وظیفه در چهارشنبه سوری سال ۱۳۹۳ بر اثر اصابت نارنجک محترقه توسط عدهای از آشوبگران در مشهد به شدت مجروح شد و به کما رفت ، در ۷ فروردین شربت شهادت نوشید.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مجید فخرایی «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
بسم الله الرحمن الرحیم
اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ
خدایا بفرست بر خفتگان در گور نشاط و سرور
اَللّهُمَّ اَغْنِ کُلَّ فَقیرٍ اَللّهُمَّ اَشْبِعْ کُلَّ جایِعٍ اَللّهُمَّ اکْسُ کُلَّ عُرْیانٍ
خدایا دارا کن هر نداری را خدایا سیر کن هر گرسنه ای را خدایا بپوشان هر برهنه را
اَللّهُمَّ اقْضِ دَیْنَ کُلِّ مَدینٍ اَللّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ کُلِّ مَکْرُوبٍ اَللّهُمَّ رُدَّ
خدایا ادا کن قرض هر قرضداری را خدایا بگشا اندوه هر غمزده را خدایا به وطن بازگردان هر
کُلَّ غَریبٍ اَللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اَسیرٍ اَللّهُمَّ اَصْلِحْ کُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ
دور از وطنی را خدایا آزاد کن هر اسیری را خدایا اصلاح کن هر فسادی را از کار
الْمُسْلِمینَ اَللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَریضٍ اَللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناکَ اَللّهُمَّ
مسلمین خدایا درمان کن هر بیماری را خدایا ببند رخنه فقر ما را به وسیله دارائی خود خدایا
غَیِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ اَللّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّیْنَ وَاَغْنِنا مِنَ
بدی حال ما را بخوبی حال خودت مبدل کن خدایا ادا کن از ما قرض و بدهیمان را و بی نیازمان کن از
الْفَقْرِ اِنَّکَ عَلی کُلِّشَیءٍ قَدیرٌ
نداری که راستی تو بر هر چیز توانائی.
#ماه_رمضان
🥀 @yaade_shohadaa
#دوازدهمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_نیروی_انتظامی (ناجا)
#روز بیستوهشتم
❤️🔥هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام «احسان شیرخانی»
♦️روز ۲۵ آبان ماه مأموران پلیس حین گشتزنی در حوزه استحفاظی خود در دشت "سمسور" واقع در مرز استان کرمان با سیستان و بلوچستان، با کاروان اشرار مسلح درگیر شدند، در این درگیری که نزدیک به 24 ساعت ادامه داشت؛ دو نفر از اشرار سابقهدار که دارای سوابق متعدد شرارت و ناامنی در منطقه جنوب شرق کشور بودند به هلاکت رسیده و سایر اشرار با آتش پرحجم مأموران از صحنه متواری شدند. در این درگیری استوار یکم احسان شیرخانی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa