eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: ✍🏻گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این یک دعوت از طرف شهداست؛ #شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن...♥️ ♥️#شهدا مدیون هیچکس نمی‌مونن! ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌 ♦️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ادامه دارد... 🌺نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
🌎 تولد در سائوپائولو قسمت:4⃣ 🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅 🔶چند ماه در فروشگاه حاج‌‌عبدالله کار کردم.در این مدت چیزهایی از او دیده‌بودم که تا به‌حال از انسان دیگری ندیده‌بودم.ولی هیچ‌وقت از ایشان نپرسیدم این کارها برای چیست؟🍃 🔸مثلا چند روز پشت‌سرهم لباس مشکی می‌پوشید،یا یک‌ماه کامل روزها چیزی نمی‌خورد.🍃 🔸دفتر حاج‌عبدالله طبقه بالا بود.یک‌روز وقتی وارد دفترش شدم،دیدم کفش پایش نیست و روی یک زیرانداز ایستاده است.صدایش کردم اما جوابی نداد و به سمت من برنگشت.بعد خم شد و سپس پیشانی‌اش را روی چیزی شبیه سنگ که مقابلش قرار داشت،گذاشت.🍃 🔶این حرکات برایم عجیب و جالب بود.او انگار با کسی حرف می‌زد که از همه عالم مهمتر بود و هیچ توجهی به من و فضای اطرافش نداشت. بعد از تمام شدن کارش از او پرسیدم: این کاری که شما انجام دادید،چیست؟🍃 🔸حاج‌عبدالله گفت: من مسلمان هستم و دینم اسلام است.نام این کار نماز است و ما در طول روز پنج‌بار نماز می‌خوانیم.🍃 🔶به محض اینکه گفت:مسلمانم،یاد فیلم‌هایی افتادهم که دیده‌بودم.در آن‌ها مسلمان‌ها،انسان‌های به ما معرفی شده‌بود.باور نمی‌کردم حاج‌عبدالله مسلمان باشد.🍃 🔸همسرش هم گاهی به فروشگاه می‌آمد.او را دیده‌بودم که شبیه یک زندگی می‌کند.لباس‌های زیبایی می‌پوشید.گشادوبلند و با روسری که دور سرش می‌پیچید،زیبایی‌اش بیشتر می‌شد.حاج‌عبدالله خیلی به او احترام می‌گذاشت.🍃 🔸نام او بود.ولی کم پیش می‌آمد او را به نام کوچکش صدا بزند. به او می‌گفت: !!! وقتی زینب وارد مغازه می‌شد حاج‌عبدالله می‌ایستاد و لبخند می‌زد.گاهی برایش گل می‌خریدوگاهی شکلات. زینب هم رفتار بسیار محبت‌آمیزی با همسرش داشت.🍃 🔶در فیلم‌هایی که دیده‌بودم زن مسلمان اجازه نداشت،لباسی غیر از چادر بپوشد و اجازه نداشت کار کند،درس بخواند،رانندگی کند و حتی اجازه نداشت دوش‌به‌دوش همسرش در خیایان راه برود! باید یک قدم عقب‌تر از مردش راه می‌رفت.🍃 🔸باید در خانه می‌ماند و مرد به راحتی اجازه داشت زن را کتک بزند و شکنجه کند.ذهنم دچار تناقض شدیدی شده‌بود.اگر تلوزیون راست می‌گفت:پس چیزهایی که با چشم خود می‌دیدم دروغ بود؟🍃 🔶با تناقضی که خودم به‌چشم دیدم نتیجه گرفتم،فیلم‌هایی که از تلوزیون درباره مسلمانان دیده‌ام،دروغی بیش نبوده‌است.🍃 🔸آخر وقت موقع خداحافظی از حاج‌عبدالله سوال پرسیدم‌: در دین شما خدا چطور معرفی می‌شود؟آیا مانند مسیحیت کسی هست که فرزند خدا باشد؟و.....🍃 🔸به حاج‌عبدالله مهلت حرف‌زدن نمی‌دادم و پشت‌سرهم سوال می‌پرسیدم.حاج‌عبدالله با مهربانی گفت: من فرصت ندارم تمام سوالات شما را جواب بدهم.در عوض چندروز صبر کنید تا یک کتاب برای شما بیاورم.🍃 🔶حاج‌عبدالله چندروز بعد کتابی برایم آورد که روی آن به پرتغالی نوشته‌بود:( اسلام،پیامبرواهل‌بیت) به محض اینکه سوار مترو شدم،شروع به خواندن کردم.🍃 🔸در صفحه اول نوشته‌بود(بگو خدا یکتاست.او خدایی است که از همه عالم بی‌نیاز و همه عالم به او نیازمند است.نه کسی فرزند وست و نه خودش فرزند کسی است.و هیچ مثل و مانند و همتایی ندارد.) آن‌موقع نمی‌دانستم این جملات ،آیه‌های یکی از سوره‌های کتاب‌مقدس مسلمان‌ها است.فکر می‌کردم جملاتی است از طرف نویسنده درباره 🍃 ادامه دارد..‌. 🥀 @yaade_shohadaa