#برشی_از_یک_کتاب
#حیاتی_دیگر
🥀پدر شهید:
از سال ۱۳۴۷ حدود پنج سال و نیم در کارخانه ماشین سازی آریا شاهین کار میکردم در بخش تودوزی ماشین و صندلی مشغول هستیم روزی سی، سی و پنج تا حضور خارجیها در کارخانه و کم شدن دستمزدها باعث شد در سال ۱۳۵۲ از کارگران کارخانه اعتراض و در ادامه اعتصاب کنند و این موضوع به حدی جدی شد که وزارت کار معاون وزیر و به تبع آن دولت وارد قائله شدند.
همگی در ظاهر نوید حل مشکلات را میدادند ولی در باطن شیطنت می کردند تقریبا ۱۰ روز بعد از این ماجرا متوجه شدیم که کارت های ساعت زدن کارگرها را یکی یکی بر میدارند و بالاخره نوبت من هم شــد.
کارت بنده را هم برداشتند برای پیگیری به بخش کارگزینی کارخانه رفتم و مخلص کلام اینکه من را هم اخراج کردند ...
🥀مادر شهید:
آبان ماه سال ۱۳۴۹ مقارن با ماه مبارک رمضان بود. حدود یک هفته از ماه رمضان میگذشت. روز هشتم ماه مبارک فرا رسید. کم کم آمدن مسافر کوچکمان را احساس می کردم.
روزه ام را تا موقع تولد نوزاد نگه داشتم؛ در حالی که به لحاظ شرعی می توانستم روزه نگیرم. برخی از اطرافیان می گفتند: «خب، روزه ات را بخور.»
می گفتم: «نه، نمی خورم. یه روز هم یه روزه.» ساعت سه بود که مسافر ما از راه رسید. محمد به دنیا آمد و شد اولین فرزند خانواده و چشم و چراغ خانه.
قبلا رسم بود بزرگترها اسم فرزند را انتخاب می کردند. پدرشوهرم که می گفت: «اسمش را یا علی می گذاریم یا محمد.» مخالفتی نکردم. هر دو اسم زیبا بود.
شوهرم راهی تهران شد و بعد از مشورت با برادرش، غلامرضا، پیگیر صدور شناسنامه شد. بعدا که شناسنامه صادر شد، فهمیدم اسمش محمد است. در ماه پر خیر و برکتی به دنیا آمد، الحمدلله اسمش هم قشنگ شد.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa