#برشی_از_یک_کتاب
#دلتنگ_نباش
🥀ساعت حدود هشت صبح بود که حسین هم از راه رسید. تا مهران را دید، با تعجب پرسید: «تو اینجا چه کار می کنی؟ روح الله رو آوردن؟» مهران نگاه غم آلودش را به حسین دوخت و گفت: «نه، هنوز نیومده، من از ساعت سه اینجام.» در همین حین آمبولانسی وارد معراج شد.
مهران زد به حسین و گفت: «روح الله این توئه. من مطمئنم. دارم حسش می کنم. » درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود که با آمبولانس وارد معراج شد. حسین رفته بود برای شناسایی و تأیید نهایی.
فقط او را راه می دادند. با اصرارِ حسین، قبول کردند مهران هم برود. مهران در حیاط معراج ایستاد و حسین رفت داخل. پردۀ سالن را که کنار زدند، تعداد زیادی پیکر مطهر شهدا روی زمین بود.
بعضی ها سالم، بعضی ها هم فقط چند تکه استخوان. بدون اینکه به حسین بگویند روح الله کدام است، به سمتش راه افتاد. رسید بالای سرش، دید از شدت سوختگی صورتش سیاه شده، موها و ابروهایش سوخته بود.
فقط از دندانهای مرتب و سفیدش او را شناخت. به نظرش پیکر روح الله خیلی کوچک شده بود. یکی از دستانش هم قطع شده بود.
برای اطمینان دست انداخت دور گردنش و کمی او را بلند کرد. خال پشت گردنش را که دید، اطمینان پیدا کرد که او روح الله است.
پیشانی اش را خیلی آرام روی پیشانی او گذاشت و شروع کرد با او حرف زدن. پشت سرهم به او آفرین و احسنت می گفت.
یاد حرف روح الله قبل از رفتنش افتاد که می گفت: «حسین چه کیفی میده خون آدم جلوی حرم حضرت زینب بریزه! » به یاد حرف های او آرام بود و گریه نمی کرد.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa