#برشی_از_یک_کتاب
#پیغام_ماهیها
🥀حوالی بیستم دیماه ۱۳۶۰ بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای خودم، رفته بودم بیرون سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان با چهرههای ملتهب و هیجانزدهی بچههای دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان میگویند: «برادر همدانی، مژده بده. اگر گفتی چه کسی آمده؟ رفیق فابریکی حاج محمود و شما اینجاست؛ برادر حاج احمد متوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسم بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟ گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود [شهید محمود شهبازی، در آن زمان فرمانده سپاه استان همدان بود و نقش پررنگی در اکثر خاطرات شهید همدانی دارد.] با عجله خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. خدا گواه است، شیرینترین دقایق عمر سپری شدهی من، دیدار این دو نفر در کنار هم بود. از هر حیث که بگویی مکمل هم بودند.
با هر دو سلام علیک و دیدهبوسی کردم. حاج احمد گفت: برادر محسن [رضایی] مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او میروم. از آنجا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. موضوع اصلی مورد نظر ایشان، بحث ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل است. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با [محمد ابراهیم] همت به خوزستان بروی و در آنجا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکلی بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته یا این که تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان میگفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
به محض اینکه صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بیقراری به او گفت: ببین احمد، من از تو خواستهای دارم. آن هم این است که به قول بین ما سه نفر [منظور متوسلیان، همت و شهبازی] که قرار بود در اولین فرصت در جبهه به هم ملحق شویم عمل کنی و من را هم با خودت با آنجا ببری.
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر میشود یکچنین عهد و پیمانی را فراموش کنم؟
...حاج احمد بعد از بازگشت از ملاقات آقای رضایی، باز هم به سپاه همدان آمد. برگشت به محمود گفت: شما عجالتاً هر تعداد از برادرها را که میتوانی، با خودت بیاور. ما این بچهها را به یاری خدا در جنوب سازماندهی میکنیم.
محمود ابتدا خودش به همراه سعید بادامی با همان پیکان سفید استان همدان راهی جنوب شدند و در ساختمان واحد اعزام نیروی سپاه ناحیه دزفول که در خیابان ۱۲ فروردین این شهر قرار داشت به نیروهای کادر تیپ ۲۷ ملحق شدند.
چهل و هشت ساعت بعد، با مرکز پیام استان همدان تماس گرفت و گفت: به همدانی بگویید بچهها را آماده کند تا در اولین فرصت عازم دزفول بشوند.
برای اعزام نیروها یک دستگاه مینیبوس بنز در اختیار گرفتیم. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که با بدرقه گرم بچههای سپاه و صلواتهای پیدرپی راه افتادیم.
یکی دو ساعتی که گذشت، هرکدام از نفرات، خودشان را توی صندلیها جمع کردند و به خواب رفتند. غرش خفهی موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزهی باد سردی که پُرفشار از لای منفذهای دور پنجرهها به داخل هجوم میآورد. محض دفعالوقت، داشتم شعر «پیغام ماهی»های مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه میکردم.
در آن شعر سهراب قرار است پیغام ماهیهای تشنه یک حوض بیآب را ببرد برای خدا.
ماهیها پیغامشان این است:
تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی،
همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است
آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب میخواندم، جایی که میگوید:
باد میرفت به سر وقت چنار
من، به سر وقتِ خدا میرفتم
پیچ و خم جاده تمامی نداشت، دل مشغولیها من هم. سرانجام در صبحی ابری و خشک، حوالی ساعت ۱۰ صبح وارد شهر دزفول شدیم.»
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa