#برشی_از_یک_کتاب
#کاش_برگردی
🥀زکریا محکم به من چسبیده بود. تازه کمی آرام شده بود. از لحظهای که به بیمارستان آمده بودیم، یکریز داشت گریه میکرد و چشمهایش گود افتاده بود. کنار دست ما چند مادر و کودک دیگر هم نشسته بودند که آنها هم مثل ما نوبت عمل داشتند. نگرانی زیاد باعث شده بود نتوانم حتی به در اتاق عمل نگاه کنم، دوست داشتم چشمهایم را ببندم و رفتوآمد پرستارها و دکترهایی را هم که هرچند دقیقه یکبار از جلوی چشم ما رد میشدند، نبینم.
چیزی که بیشتر از همه نگرانم میکرد عکسالعمل پدر زکریا بود. کربلایی سری قبل وقتی شنید دکترها گفتهاند که باید پسرم را عمل کنیم، اجازه نداد؛ بااینکه همهٔ آزمایشها را انجام داده بودیم، ولی کربلایی چند ساعت قبل از عمل دست ما را گرفت، مدارک و پرونده را برداشت، و برگشتیم روستا. اعتقاد داشت بچهٔ دوماهه از چنین عملی سالم بیرون نمیآید.۱
حالا از آن روز نزدیک یک سال و نیم گذشته بود، ولی گریههای غیرطبیعی زکریا شب و روز ادامه داشت. برعکس صغری که بچهٔ آرام و بیسروصدایی بود، زکریا فقط وقتی آرام میشد که او را با چادر به پشتم میبستم، برایش لالایی میخواندم، و دور خانه یا حیاط میچرخاندم. کافی بود چند لحظه او را زمین بگذارم تا دوباره گریههایش شروع شود. گاهی از بس بیتابی و گریه میکرد که اشکهای مرا هم درمیآورد. برای اینکه بقیه از گریههای زکریا عاصی نشوند، مجبور بودم همیشه او را بغل کنم و سرپا باشم.
کربلایی که خانه بود، خیلی از کارها را خودش انجام میداد و همیشه کمکدستم بود. سن زیادی نداشتیم؛ کربلایی ۲۲ سال داشت و من هم سال. بااینحال سعی میکردیم روی پای خودمان باشیم. اوضاع از روزی برای من سختتر شد که جارچیها اعلام کردند که جوانهای روستا باید برای خدمت سربازی ثبتنام کنند و به جبهه اعزام شوند. کربلایی اولین نفری بود که داوطلب شد تا به خدمت سربازی برود. جوانهای روستا وقتی دیدند پدر زکریا با وجود داشتن دو فرزند پیشقدم خدمت سربازی شده، همه ثبتنام کردند. آن سال بیست نفر همراه کربلایی از روستای ما به پادگان اعزام شدند تا بعد از آموزش به مناطق جنگی بروند.
بعد از اینکه کربلایی به جبهه رفت، همه کارهای خانه روی دوش من افتاد. اول صبح از خواب که بلند میشدم، زکریا را پشتم میبستم تا کمی آرام بگیرد. با همان وضع راهی طویله میشدم؛ باید تا وقتی که صغری از خواب بلند میشد، شیر گاوها را میدوشیدم و به گوسفندها علوفه میدادم. هنوز صبحانه نخورده، ناهار را بار میگذاشتم و بعد هم مینشستم پای دار قالی.
🥀 دستش را که گرفتم یخ کرده بود، پاهایش می لرزید، رو به من گفت: عزیز نمی تونم راه برم، منو بغل می کنی؟
یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه اش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ صبور این خانواده باشد.
هر چه جلوتر می رفتیم فاطمه محکم تر مرا بغل می کرد، می دانستم آغوش پدر می خواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر شهید را حس می کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم.
#جمعه
🥀 @yaade_shohadaa