همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصهها، این هم غمی نیست
دلبستهی اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر، عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
در فکر فتح قلهی قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست
#فاضــل_نظـری
گفت: اولین نشانهی عاشق شدن غم است؟
بوسیدمش به گریه و گفتم: غمت مباد
#فاضل_نظری
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هرجا بروی باز گرفتار زمینی
#فاضل_نظری
من خود دلم از مهر تولرزید، وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر نه!
دلخون شده وصلم و لب های توسرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه
با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!
بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است؛ مگرنه؟
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه !
#فاضل_نظری
تنها شرابِ چشمِ خُمارِ تو قادر است
میخانه را دوباره پر از مشتری کند!
#فاضل_نظری
ای دل صبور باش که غمهای ما از اوست
گر دوست اوست هرچه به ما میرسد نکوست
خاموشم و قنوت من آیینهٔ غم است
غم در زبان عشق، الفبای گفتگوست
ما را که از حجاب ظواهر گذشتهایم
دل مسجد است و عشق نماز است و غم وضوست
با من دم از عذاب قیامت مزن که من
از عدل دوست هم بگریزم به فضل دوست
بفروش جان عاریتی را به صاحبش
گر دوست مشتریست چنین سودم آرزوست
خود گفته است از همه نزدیکتر به ماست
بیچاره عاقلی که سرش گرم جستجوست
#فاضل_نظری
قرارِ ابرهای بیوطن بیهودهپیمایی ست
در آغوشم بگیر ای آسمان! روح تو دریایی ست
دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار
درختی مثل من هرسال ناچار از شکوفایی ست
تو هم بیچارهای؛ بیچاره چون شیری که میداند
فقط وقت عبور از حلقهی آتش تماشایی ست
چراغ حسن میافروزی و در شهر میگردی
ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی ست
به مردم چون پناه آوردم از تنهاییام، دیدم
که از «تنها شدن» جانکاهتر، «احساس تنهایی» ست
#فاضل_نظری
#غزل
ظاهر آراستهام در هوس وصل، ولی
من پریشانتر از آنم که تو میپنداری...
#فاضل_نظری
شرمندهی محبتت ای غم! که در فراق
حالِ مرا به جز تو نپرسید هیچکس
#فاضل_نظری
🏴
#یاحسین
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است
اگر در آتش مهرت گداختیم چه غم
جزای سوختگان در غمت دوچندان است
به احتیاج، سراغ از غم تو میگیریم
که غم، قنوت نماز نیازمندان است
از آن زمان که گرفتی ز مردمان بیعت
جدال عهدشکنها و پایبندان است
خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما
تویی که نام تو در صدر سربلندان است
#فاضل_نظری
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می برد سر بی بدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پر پر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرِگیِ شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
#فاضل_نظری
این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته
موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام ما تصویر ابر تیرهای ست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
هرچه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند
حال، صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هرکجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته
#فاضل_نظری
گاهی اوقات،صلاح است که تنها بشوی
چون مقدر شده تکخال ورقها بشوی
گاهی اوقات قرار است که در پیله درد
نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی
گاهی انگار ضروریست بگندی درخویش
تا مبدل به شرابی خوش و گیرا بشوی
گاهی از حمله یک گربه، قفس میشکند
تا تو پرواز کنی، راهی صحرا بشوی
گاهی از خار گل سرخ برنجی، بد نیست
باعث مرگ گل سرخ، مبادا بشوی
گاهی از چاه قرارست به زندان بروی
آخر قصه هم آغوش زلیخا بشوی!
#فاضل_نظری
ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم
این چشمهی خشکیده نمیکرد تراوش
من بی تو سرافکنده و دمسردم و دلخون
ای عشق! سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش
#فاضل_نظری
.
ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» بِبَرَندَت از یاد
عاشقی چیست؟ بهجز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
#فاضل_نظری
تو سراب موج گندم ، تو شراب سیب داری
تو سر فریب آری تو سر فریب داری
لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند
چه توقعی است آخر که از این طبیب داری
#فاضل_نظری
از تو وقتی خواستی با خود همآغوشم کنی
چشم پوشیدم؛ که ترسیدم فراموشم کنی
سرو عریانی که با پاییز میآمیخت گفت:
کاش پیش از برف با آتش کفنپوشم کنی
باد روشن میکند خاکستر افسرده را
شعلهورتر میشوم هرقدر خاموشم کنی
تلخی و شیرینی دشنام و لبخندت یکیست
باز کن لب تا به سحر عشق مدهوشم کنی
من نمیمانم میان برزخ وصل و فراق
باید امشب یا ببوسی یا فراموشم کنی
#فاضل_نظری
من تو را از آرزوهایت جدا کردم، ببخش
من به اسم لطف در حقت جفا کردم ببخش
با گمان عشق دل بستم به مهر این و آن
با تو و تنهاییات ای دل چهها کردم ببخش
من فقط یک بار بخت زندگانی داشتم
در مسیر آزمودن گر خطا کردم ببخش
کودکی بودم که مسحور از تماشا میدوید
گاه اگر در راه دستت را رها کردم ببخش
داستان خضر و موسی بحث عشق و عقل بود
چون نفهمیدم، چرا چون و چرا کردم! ببخش
تا گشودم پیلهام را آتشت را یافتم
سوختم ای شمع و جشنت را عزا کردم ببخش
از کنارم رد شدی، رفتی و فهمیدم تویی
آه قدری دیر نامت را صدا کردم ببخش
#فاضل_نظری
#وجود
من تو را از آرزوهایت جدا کردم، ببخش
من به اسم لطف در حقت جفا کردم ببخش
با گمان عشق دل بستم به مهر این و آن
با تو و تنهاییات ای دل چهها کردم ببخش
من فقط یک بار بخت زندگانی داشتم
در مسیر آزمودن گر خطا کردم ببخش
کودکی بودم که مسحور از تماشا میدوید
گاه اگر در راه دستت را رها کردم ببخش
داستان خضر و موسی بحث عشق و عقل بود
چون نفهمیدم، چرا چون و چرا کردم! ببخش
تا گشودم پیلهام را آتشت را یافتم
سوختم ای شمع و جشنت را عزا کردم ببخش
از کنارم رد شدی، رفتی و فهمیدم تویی
آه قدری دیر نامت را صدا کردم ببخش
#فاضل_نظری
به چنگ آوردهام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفتهحالی را
خدا را شُکر امشب هم حریفی پیشِ رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغرهای خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیدهام اما
کسی باور ندارد حرف مست لااُبالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
#فاضل_نظری
با من که آسمان تو بودم ، روا نبود
چون ابر ، هر دقیقه درآیی به یک لباس ...
#فاضل_نظری
فخر است برایش که بخوانند فقیرش
شاهی که به درگاهِ تو افتاد مسیرش
پیشِ تو که بر خاک و بر افلاک امیری
خاکش به سر آنکس که بخوانند امیرش
هرکس که به انکارِ تو و قدرِ تو پرداخت
سلطان هم اگر بود کشیدند به زیرش
بی مهرِ تو این گمشده سیارهی تاریک
آبستنِ رنج است؛ چه صحرا، چه کویرش
دل سوی تو آورده پناه از غمِ دنیا
این طفل یتیم است در آغوش بگیرش
پیشِ تو مرا پیشکشی نیست جز این شعر
منت به سر من بگذار و بپذیرش .
#مولانا_الحیدر "علیهالسلام"
#فاضل_نظری
استخوانهای مرا در پنجه آخر خُرد کرد
آنکه میپنداشتم چون موم در چنگ من است
#فاضل_نظری
طاووس من! حتی تو هم در حسرت رنگی!
حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی!
یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر
امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی
از «خود» گریزانی چرا ای سنگ! باور کن
حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی
عمریست در نی شور شادی میدمی، اما
از نی نمی آید به جز اندوه آهنگی
دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی
در فکر سوی دیگری! آوخ چه آونگی!
#فاضل_نظری
عشقها داماند و دلها صید و گیسوها کمند
بگذر و بگذار، دل در هرچه میبینی مبند
شادمانی خود غم دنیاست پس بیاعتنا
مثل گل در محفل غمها و شادیها بخند
با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر
رودها هر لحظه می آیند و هر آن میروند
گر ز خاک آرزو چون کوه دامن برکشی
هیچگاه از صحبت طوفان نمیبینی گزند
آسمانی شو که از یک خاک سر بر میکنند
بیدهای سربهزیر و سروهای سربلند
گفت: ما با شوق دلکندن ز دنیا دلخوشیم
گفتمش: هرکس به دنیا بست دل دیگر نکند
#فاضل_نظری
#اکنون
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود
حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود
ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق
از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود
#فاضل_نظری
•🖤🔗•
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــ❁ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
آغوش بستی و چمدان غرور را
نگذاشتی زمین که خداحافظی کنی
ماندم بدون آنکه بدانم برای چه
رفتی بدون اینکه خداحافظی کنی
#فاضل_نظری
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــ❁ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
اگر جنگیده بودم دست کم حسرت نمیخوردم
ولی من بر شکست بی جدال خویش می گریم!
#فاضل_نظری