eitaa logo
کـافـه‌یــادگــاه‌
84 دنبال‌کننده
653 عکس
350 ویدیو
12 فایل
رساله‌ی‌عشق‌‌ من همانم که خودم از خود من جا مانده و در این مرحله از زندگی تنها مانده https://abzarek.ir/service-p/msg/1793684
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه بسیار است، اما همدمی نیست مثل تمام غصه‌ها، این هم غمی نیست دلبسته‌ی اندوه دامنگیر خود باش از عالم غم دلرباتر، عالمی نیست کار بزرگ خویش را کوچک مپندار از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت «انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست در فکر فتح قله‌ی قافم که آنجاست جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست
گفت: اولین نشانه‌ی عاشق شدن غم است؟ بوسیدمش به گریه و گفتم: غمت مباد
این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود هرجا بروی باز گرفتار زمینی
من خود دلم از مهر تولرزید، وگرنه تیرم به خطا می رود اما به هدر نه! دلخون شده وصلم و لب های توسرخ است سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه با هرکه توانسته کنار آمده دنیا با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه! بدخلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور پشت سر من حرف زیاد است؛ مگرنه؟ یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه !
تنها شرابِ چشمِ خُمارِ تو قادر است میخانه را دوباره پر از مشتری کند!
ای دل صبور باش که غم‌های ما از اوست گر دوست اوست هرچه به ما می‌رسد نکوست خاموشم و قنوت من آیینهٔ غم است غم در زبان عشق، الفبای گفتگوست ما را که از حجاب ظواهر گذشته‌ایم دل مسجد است و عشق نماز است و غم وضوست با من دم از عذاب قیامت مزن که من از عدل دوست هم بگریزم به فضل دوست بفروش جان عاریتی را به صاحبش گر دوست مشتری‌ست چنین سودم آرزوست خود گفته است از همه نزدیک‌تر به ماست بیچاره عاقلی که سرش گرم جستجوست
قرارِ ابرهای بی‌وطن بیهوده‌پیمایی ست در آغوشم بگیر ای آسمان! روح تو دریایی ست دمی سرسبزی ما را به پای سرخوشی مگذار درختی مثل من هرسال ناچار از شکوفایی ست تو هم بیچاره‌ای؛ بیچاره چون شیری که می‌داند فقط وقت عبور از حلقه‌ی آتش تماشایی ست چراغ حسن می‌افروزی و در شهر می‌گردی ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیبایی ست به مردم چون پناه آوردم از تنهایی‌ام، دیدم که از «تنها شدن» جانکاه‌تر، «احساس تنهایی»‌ ست
ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی من پریشان‌تر از آنم که تو می‌پنداری...
شرمنده‌ی محبتت ای غم! که در فراق حالِ مرا به جز تو نپرسید هیچ‌کس
🏴 تویی که نام تو در صدر سربلندان است هنوز بر سر نی چهرۀ تو خندان است اگر در آتش مهرت گداختیم چه غم جزای سوختگان در غمت دوچندان است به احتیاج، سراغ از غم تو می‌گیریم که غم، قنوت نماز نیازمندان است از آن زمان که گرفتی ز مردمان بیعت جدال عهدشکن‌ها و پای‌بندان است خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما تویی که نام تو در صدر سربلندان است
آن کشته که بردند به یغما کفنش را تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش آن نیزه که می برد سر بی بدنش را پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد با خار عوض کرد گل پیرهنش را زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد  شمعی به طواف آمده پر پر زدنش را آغوش گشاید به تسلای عزیزان یا خاک کند یوسف دور از وطنش را خورشید فروزان شده در تیرِگیِ شام تا باز به دنیا برساند سخنش را
این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره‌ای ست بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته هرچه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند حال، صدها دام دیگر در مقابل ریخته هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست هرکجا پا میگذارم دامنی دل ریخته زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته
گاهی اوقات،صلاح است که تنها بشوی چون مقدر شده تکخال ورق‌ها بشوی گاهی اوقات قرار است که در پیله درد نم نمک شاپرکی خوشگل و زیبا بشوی گاهی انگار ضروریست بگندی درخویش تا مبدل به شرابی خوش و گیرا بشوی گاهی از حمله یک گربه، قفس می‌شکند تا تو پرواز کنی، راهی صحرا بشوی گاهی از خار گل سرخ برنجی، بد نیست باعث مرگ گل سرخ، مبادا بشوی گاهی از چاه قرارست به زندان بروی آخر قصه هم آغوش زلیخا بشوی!
ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم این چشمه‌ی خشکیده نمی‌کرد تراوش من بی تو سرافکنده و دم‌سردم و دلخون ای عشق! سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش
. ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که «یاران» بِبَرَندَت از یاد عاشقی چیست؟ به‌جز شادی و مهر و غم و قهر؟! نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
تو سراب موج گندم ، تو شراب سیب داری تو سر فریب آری تو سر فریب داری لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند چه توقعی است آخر که از این طبیب داری
از تو وقتی خواستی با خود هم‌آغوشم کنی چشم پوشیدم؛ که ترسیدم فراموشم کنی سرو عریانی که با پاییز می‌آمیخت گفت: کاش پیش از برف با آتش کفن‌پوشم کنی باد روشن می‌کند خاکستر افسرده را شعله‌ورتر می‌شوم هرقدر خاموشم کنی تلخی و شیرینی دشنام و لبخندت یکی‌ست باز کن لب تا به سحر عشق مدهوشم کنی من نمی‌مانم میان برزخ وصل و فراق باید امشب یا ببوسی یا فراموشم کنی
من تو را از آرزوهایت جدا کردم، ببخش من به اسم لطف در حقت جفا کردم ببخش با گمان عشق دل بستم به مهر این و آن با تو و تنهایی‌ات ای دل چه‌ها کردم ببخش من فقط یک بار بخت زندگانی داشتم در مسیر آزمودن گر خطا کردم ببخش کودکی بودم که مسحور از تماشا می‌دوید گاه اگر در راه دستت را رها کردم ببخش داستان خضر و موسی بحث عشق و عقل بود چون نفهمیدم، چرا چون و چرا کردم! ببخش تا گشودم پیله‌ام را آتشت را یافتم سوختم ای شمع و جشنت را عزا کردم ببخش از کنارم رد شدی، رفتی و فهمیدم تویی آه قدری دیر نامت را صدا کردم ببخش
من تو را از آرزوهایت جدا کردم، ببخش من به اسم لطف در حقت جفا کردم ببخش با گمان عشق دل بستم به مهر این و آن با تو و تنهایی‌ات ای دل چه‌ها کردم ببخش من فقط یک بار بخت زندگانی داشتم در مسیر آزمودن گر خطا کردم ببخش کودکی بودم که مسحور از تماشا می‌دوید گاه اگر در راه دستت را رها کردم ببخش داستان خضر و موسی بحث عشق و عقل بود چون نفهمیدم، چرا چون و چرا کردم! ببخش تا گشودم پیله‌ام را آتشت را یافتم سوختم ای شمع و جشنت را عزا کردم ببخش از کنارم رد شدی، رفتی و فهمیدم تویی آه قدری دیر نامت را صدا کردم ببخش
به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را خدا از ما نگیرد نعمت آشفته‌حالی را خدا را شُکر امشب هم حریفی پیشِ رو دارم که با او می‌توان نوشید ساغرهای خالی را مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند می‌دانم ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را ز مستی فاش می‌گویم تو را بوسیده‌ام اما کسی باور ندارد حرف مست لااُبالی را من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را
با من که آسمان تو بودم ، روا نبود چون ابر ، هر دقیقه درآیی به یک لباس ...
فخر است برایش که بخوانند فقیرش شاهی که به درگاهِ تو افتاد مسیرش پیشِ تو که بر خاک و بر افلاک امیری خاکش به سر آنکس که بخوانند امیرش هرکس که به انکارِ تو و قدرِ تو پرداخت سلطان هم اگر بود کشیدند به زیرش بی مهرِ تو این گمشده سیاره‌ی تاریک آبستنِ رنج است؛ چه صحرا، چه کویرش دل سوی تو آورده پناه از غمِ دنیا این طفل یتیم است در آغوش بگیرش پیشِ تو مرا پیشکشی نیست جز این شعر منت به سر من بگذار و بپذیرش . "علیه‌السلام"
استخوان‌های مرا در پنجه آخر خُرد کرد آنکه می‌پنداشتم چون موم در چنگ من است
طاووس من! حتی تو هم در حسرت رنگی! حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی! یک روز دیگر کم شد از عمرت، خدا را شکر امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی از «خود» گریزانی چرا ای سنگ! باور کن حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی عمریست در نی شور شادی میدمی، اما از نی نمی آید به جز اندوه آهنگی دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی در فکر سوی دیگری! آوخ چه آونگی!
عشق‌ها دام‌اند و دل‌ها صید و گیسو‌ها کمند بگذر و بگذار، دل در هرچه می‌بینی مبند شادمانی خود غم دنیاست پس بی‌اعتنا مثل گل در محفل غم‌ها و شادی‌ها بخند با به دست آوردن و از دست دادن خو بگیر رودها هر لحظه می آیند و هر آن می‌روند گر ز خاک آرزو چون کوه دامن برکشی هیچ‌گاه از صحبت طوفان نمی‎‌بینی گزند آسمانی شو که از یک خاک سر بر می‌کنند بیدهای سربه‌زیر و سروهای سربلند گفت: ما با شوق دل‌کندن ز دنیا دل‌خوشیم گفتمش: هرکس به دنیا بست دل دیگر نکند
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود عقل با دل رو به رو شد صبح دلتنگی بخیر عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند دل سراسر دست و پا می زد، ولی بیهوده بود حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق از همان روز ازل هم جرم نابخشوده بود
•🖤🔗• ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــ❁ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ آغوش بستی و چمدان غرور را نگذاشتی زمین که خداحافظی کنی ماندم بدون آن‌که بدانم برای چه رفتی بدون این‌که خداحافظی کنی ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــ❁ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
اگر جنگیده بودم دست کم حسرت نمیخوردم ولی من بر شکست بی جدال خویش می گریم!