عاشق یکرنگ را یار وفادار هست
بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست
میرسدت ای پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست
گر چه لبت میدهد مژده حلوای صبح
مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست
لازمهٔ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شکر که جان ترا طاقت آزار هست
#وحشی_بافقی
#شعر
🔸بیان
به راز عشق زبان در میان نمیباشد
زبان ببند که آنجا بیان نمیباشد
میان عاشق و معشوق یک کرشمه بس است
بیان حال به کام و زبان نمیباشد
#وحشى_بافقى
صد کس به یک نگه فِکنی در کمانِ لطف
شیداییِ نگاهِ پَراکندهات شوم...
#وحشی_بافقی
رقیبان صد سخن گویند و یکیک را کنی تحسین
چو من یک حرف گویم، گوییام بسیار میگویی!
#وحشی_بافقی
شده نزدیک که هجران تو ما را بُکُشَد
اشتیاق تو مرا سوخت؛
کجایی؟!
بازآ...
👤 #وحشی_بافقی
یارب مه مسافر من همزبان کیست؟
با او که شد حریف و کنون همعنان کیست؟
ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با که، دوست گشته و همداستان کیست؟
تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد
وز مهر با که دم زند و مهربان کیست؟
آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ
یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست؟
وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم
آنک از غم فراق نفرسود جان کیست؟
#وحشی_بافقی