eitaa logo
کتابخانه صوتی شهید حمید سیاهکالی📻
176 دنبال‌کننده
945 عکس
675 ویدیو
36 فایل
☫ ﷽ نمایشنامه های صوتی🔊 و کتابهای دیگر📚 PDF و صوت موضوعات= رُمان؛مذهبی؛دفاع مقدس؛ 3دقیقه درقیامت(باشرح وتفسیر استادامینی خواه) و...
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: _تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه... _وسایل هاتو خودت جمع کن _بی تفاوت نباش _تأثیر گذار باش _مدرک تحصیلی مهم نیست _درک و فهم مهمتره حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد! درضمن پدرم حتی دیپلم هم نداره من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم... 🎩 🧣 💼 یا بودن کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره تا این‌که روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست تو شرکت بزرگی برا کارم می‌دادم با خودم گفتم اگر قبول بشم، این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک می‌کنم. هی نصیحت هی پند هی اندرز خسته شدم اَاااَااَه 🌸 صبح زووود حموم کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم! 🌹 ۱_مُـرَتـب و منظم باش!!! ۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!! ۳_مثبت اندیش باش!!! ۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!! 👱🏻‍♂ تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دست‌بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!! اَااَااَه 👞👞 باسرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود فقط چند تابلو راهنما⬅️ به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑 از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌. 🚰 🌿 اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که می‌گفت: دیگران باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم! 💡 به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف میکردن! 📜 عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه می‌آمد بیرون! ⏱ باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !! ✂️ بهتره خودم محترمانه انصراف بدم (تو اوووج خداحافظی کنم) تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن! برم خونه... ☹️ باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم 😇 توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن... 🧐 وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند 😔 یکیشون گفت: کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟ 🤔 لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام میکنه 😏 یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و داشته باش! 🤩 پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام. 🤓 یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!! باتعجب گفتم: هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟! پس مصاحبه چی؟! 🤯 گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی و حتی توقع تشکرهم نداشتی ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم 😎 از خجالت داشتم آب میشدم که درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و... هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سخت‌گیره اما درونش پر از مهر و محبت و آینده‌نگری بود 🌹 شاعر می‌فرماید: نمک بر زخـم تـن ، شیرین‌تـر از خـواب‌ِسـحـر گـردد جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد 🌸 عـزیـز دلـم: در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفته‌ست که روزی آن را خواهی فهمید... اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن 😢😔 تربیت و پرورش و تعالی شماست انتقال تجربیات‌شووون پـدر+مادر دست‌گیرن ، نـه مچ‌گیر! 💞💝💕 داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین.... 🌸🌹🌸 ✍توسط نوجوانان پایگاه حضرت ولیعصر«عج» 🆔 @K_Qaem 💞
✍ هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: _تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه... _وسایل هاتو خودت جمع کن _بی تفاوت نباش _تأثیر گذار باش _مدرک تحصیلی مهم نیست _درک و فهم مهمتره حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد! درضمن پدرم حتی دیپلم هم نداره من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم... 🎩 🧣 💼 یا بودن کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره تا این‌که روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست تو شرکت بزرگی برا کارم می‌دادم با خودم گفتم اگر قبول بشم، این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک می‌کنم. هی نصیحت هی پند هی اندرز خسته شدم اَاااَااَه 🌸 صبح زووود حموم کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم! 🌹 ۱_مُـرَتـب و منظم باش!!! ۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!! ۳_مثبت اندیش باش!!! ۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!! 👱🏻‍♂ تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دست‌بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!! اَااَااَه 👞👞 باسرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود فقط چند تابلو راهنما⬅️ به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑 از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌. 🚰 🌿 اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که می‌گفت: دیگران باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم! 💡 به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف میکردن! 📜 عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه می‌آمد بیرون! ⏱ باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !! ✂️ بهتره خودم محترمانه انصراف بدم (تو اوووج خداحافظی کنم) تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن! برم خونه... ☹️ باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم 😇 توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن... 🧐 وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند 😔 یکیشون گفت: کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟ 🤔 لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام میکنه 😏 یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و داشته باش! 🤩 پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام. 🤓 یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!! باتعجب گفتم: هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟! پس مصاحبه چی؟! 🤯 گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی و حتی توقع تشکرهم نداشتی ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم 😎 از خجالت داشتم آب میشدم که درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و... هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سخت‌گیره اما درونش پر از مهر و محبت و آینده‌نگری بود 🌹 شاعر می‌فرماید: نمک بر زخـم تـن ، شیرین‌تـر از خـواب‌ِسـحـر گـردد جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد 🌸 عـزیـز دلـم: در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفته‌ست که روزی آن را خواهی فهمید... اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن 😢😔 تربیت و پرورش و تعالی شماست انتقال تجربیات‌شووون پـدر+مادر دست‌گیرن ، نـه مچ‌گیر! 💞💝💕 داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین.... 🌸🌹🌸 ✍توسط نوجوانان پایگاه حضرت ولیعصر«عج» 🆔 @K_Qaem 💞
✍ هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️ آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود میگفت: _تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه... _وسایل هاتو خودت جمع کن _بی تفاوت نباش _تأثیر گذار باش _مدرک تحصیلی مهم نیست _درک و فهم مهمتره حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد! درضمن پدرم حتی دیپلم هم نداره من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم... 🎩 🧣 💼 یا بودن کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره تا این‌که روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست تو شرکت بزرگی برا کارم می‌دادم با خودم گفتم اگر قبول بشم، این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک می‌کنم. هی نصیحت هی پند هی اندرز خسته شدم اَاااَااَه 🌸 صبح زووود حموم کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم! 🌹 ۱_مُـرَتـب و منظم باش!!! ۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!! ۳_مثبت اندیش باش!!! ۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!! 👱🏻‍♂ تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دست‌بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!! اَااَااَه 👞👞 باسرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود فقط چند تابلو راهنما⬅️ به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑 از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌. 🚰 🌿 اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که می‌گفت: دیگران باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم! 💡 به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی‌شون تعریف میکردن! 📜 عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه می‌آمد بیرون! ⏱ باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !! ✂️ بهتره خودم محترمانه انصراف بدم (تو اوووج خداحافظی کنم) تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن! برم خونه... ☹️ باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم 😇 توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن... 🧐 وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند 😔 یکیشون گفت: کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟ 🤔 لحظه‌ای فکر کردم داره مسخره‌ام میکنه 😏 یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و داشته باش! 🤩 پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام. 🤓 یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!! باتعجب گفتم: هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟! پس مصاحبه چی؟! 🤯 گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی و حتی توقع تشکرهم نداشتی ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم 😎 از خجالت داشتم آب میشدم که درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و... هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سخت‌گیره اما درونش پر از مهر و محبت و آینده‌نگری بود 🌹 شاعر می‌فرماید: نمک بر زخـم تـن ، شیرین‌تـر از خـواب‌ِسـحـر گـردد جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد 🌸 عـزیـز دلـم: در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفته‌ست که روزی آن را خواهی فهمید... اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن 😢😔 تربیت و پرورش و تعالی شماست انتقال تجربیات‌شووون پـدر+مادر دست‌گیرن ، نـه مچ‌گیر! 💞💝💕 داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین.... 🌸🌹🌸 ✍توسط نوجوانان پایگاه حضرت ولیعصر«عج» 🆔 @K_Qaem 💞