هدایت شده از حضرت ولیعصر «عج» ح343 ناابوذر
﷽
#داستانک✍
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی دیپلم هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم...
🎩
🧣
💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا کارم #مصاحبه میدادم #استخدام
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم.
هی نصیحت
هی پند
هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
👱🏻♂
تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما⬅️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !!
✂️
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...
🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞💝💕
#منتظره داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین....
🌸🌹🌸
#تولیدمحتوایتربیتی
✍توسط نوجوانان
#صالحین
پایگاه حضرت ولیعصر«عج»
#کانون_علمی_فرهنگی_قائم
🆔 @K_Qaem
💞
هدایت شده از حضرت ولیعصر «عج» ح343 ناابوذر
﷽
#داستانک✍
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی دیپلم هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم...
🎩
🧣
💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا کارم #مصاحبه میدادم #استخدام
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم.
هی نصیحت
هی پند
هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
👱🏻♂
تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما⬅️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !!
✂️
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...
🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞💝💕
#منتظره داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین....
🌸🌹🌸
#تولیدمحتوایتربیتی
✍توسط نوجوانان
#صالحین
پایگاه حضرت ولیعصر«عج»
#کانون_علمی_فرهنگی_قائم
🆔 @K_Qaem
💞
هدایت شده از حضرت ولیعصر «عج» ح343 ناابوذر
﷽
#داستانک✍
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر.... روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
شده بود بابابرقی⚡️⚡️⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه...
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی دیپلم هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم می نازیدم...
🎩
🧣
💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا کارم #مصاحبه میدادم #استخدام
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم.
هی نصیحت
هی پند
هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخندی😃 گفت: فرزندم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخـواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
👱🏻♂
تو دلــم غُــرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمــارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما⬅️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه ، منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَاً !!
✂️
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عــُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...
🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارَت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞💝💕
#منتظره داستان های کوتاه تربیتی📝 بعدی ما باشین....
🌸🌹🌸
#تولیدمحتوایتربیتی
✍توسط نوجوانان
#صالحین
پایگاه حضرت ولیعصر«عج»
#کانون_علمی_فرهنگی_قائم
🆔 @K_Qaem
💞
هدایت شده از کانال۱ مرکز جهادی بقیةاللّٰه عج پایه مردمی
﷽
#داستانک
✍🏻
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه یا کولر ، روشنه و من بیرون اتاقم،
میگفت:
چرا اسراف؟ چرا هـدر میدی انرژی؟
شده بود #بابابرقی
⚡️🥇⚡️
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامِ!
اتاقم که بهم ریخته بود میگفت:
_تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینِ گلم
_وسایل هاتو خودت جمع کن
_بی تفاوت نباش
_تأثیر گذار باش
_مدرک تحصیلی مهم نیست
_درک و فهم خیلی مهمتره
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد!
درضمن
پدرم حتی مدرک دانشگاهی هم نداره
من همیشه به مدرک دانشگاهیم مینازم
🎩😎💼
#لیسانس یا #بچه_مهندس بودن
کلاسکار خاصی و پرستیژ خودشو داره
تا اینکه روز خوشم فرا رسید؛
چون میبایست تو شرکت بزرگی برا #استخدام و #مصاحبه میرفتم.
با خودم گفتم اگر قبول بشم،
این خونه کِسِل کننده و پُر از توبیخ رو تــَرک میکنم. بسه دیگه...
هی نصیحت ، هی پند ، هی اندرز
خسته شدم
اَاااَااَه
🌸
صبح زووود حموم کردم،
بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم🧔🏻بهم پول💸داد و با لبخند مهربونی😃گفت: فرزند گلم!
🌹
۱_مُـرَتـب و منظم باش!!!
۲_ همیشه خییرخواه دیگران باش!!!
۳_مثبت اندیش باش!!!
۴_خـودت رو بـاور داشته باش!!!
🤓
تو دلــم غُـرولُـنـد کردم که در بهترین روز زندگیم بازم از نصیحتش دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهـرمارم میکنه!!!
اَااَااَه
👞👞
باسرعت به شرکت رویاییم رفتم،به درب شرکت که رسیدم، باتعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی و.... نبود
فقط چند تابلو راهنما
⛔️➡️
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاده حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله🗑
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سرریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
🚰
🌿
اومدم تو راهـرو، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، احتمالن لباس مردم رو پاره کنه ، یاده پند پدرم افتادم که میگفت:
#خیرخواه دیگران باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هـوا چراغها روشنه
نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد،
لذا اونارو خاموش کردم!
💡
به بخش مرکز گزینش رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرن که نوبتشون برسه
چهره و لباسای شیک شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
📜👩🏻🎓🧑🏼🎓👨🏻🎓👩🏻🏫
عجیب بووود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از 1دقیقه میآمد بیرون!
⏱
باخودم گفتم: اینا بااین دَک و پوزشووون رد شدن، مگرممکنه،منه بچه جنوب شهری هم قبول بشم؟؟؟ عُمرَن !!
✂️
🤯
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم
(تو اوووج خداحافظی کنم)
تا ضایع نشدم و عـُذرم رو نخواستن!
برم خونه...
☹️
باز یادِ پندِ پدرانه افتادم که #مثبتاندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم😇
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن...🧐
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم 3نفر نشستن و به من نگاه میکنند
😔
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کار ت رو شـروع کنی؟؟؟
🤔
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
😏
یاده نصیحت آخره پدرم افتادم که خودت رو باور کن و #اعتمادبهنفس داشته باش!
🤩
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: انشاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
🤓
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم:
هنوزکه سؤالی نپرسیدین؟!
پس مصاحبه چی؟!
🤯
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، عیب ها و نقص های شرکت رو اصلاح کنی و مفید باشی
و حتی توقع تشکرهم نداشتی
ما دنبالِ چنین مدیرانی هستیم
😎
از خجالت داشتم آب میشدم که
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پــدر را ندیدم، کسیکه ظاهرش سختگیره
اما درونش پر از مهر و محبت و آیندهنگری بود
🌹
شاعر میفرماید:
نمک بر زخـم تـن ، شیرینتـر از خـوابِسـحـر گـردد
جـگـرها خـون شود ، تا کـه پسر مثل پـدر گـردد
🌸
عـزیـز دلـم:
در ماوراءِ نصایح و توبیخ های پدرانه یا مادرانه محبتی نهفتهست که روزی #حکمت آن را خواهی فهمید...
اما شاید آن روز ، اونا کنارت نباشن
😢😔
#هدف
تربیت و پرورش و تعالی شماست
انتقال تجربیاتشووون
پـدر+مادر دستگیرن ، نـه مچگیر!
#یادتباشه
💞
#اللّهُـمَّ_عَجـِّل_لِوَلیِّـکَ_الفَـرَج 🆔