#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهید_حسن_آقاسی_زاده🌷
این داستان : "#شیر_آب "
🔆با حسن از خیابان رد می شدیم . تابستان بود و هوا گرم . حسابی تشنه ام شده بود .
زبانم به دهانم چسبیده بود و بیشتر از هر چیزی دلم یک لیوان آب خنک می خواست .
چشمم به بشکه وسط پیاده رو افتاد یک بشکه آب خنک با چند تا لیوان که با بند ازش آویزان بود .
به طرفش رفتیم .
یکی از لیوان ها را آب کردم و تا ته بالا کشیدم .
حسن رفت سمت شیر آبی که کنار پیاده رو بود.
فکر کردم میخواهد دست و صورتش آب بزند .
برخلاف تصورم دستش را زیر شیر گرفت و دهانش را بهش چسباند و آب خورد .
گفتم : "پسر جون ! آب به این خنکی رو گذاشتی و رفتی آب گرم میخوری ?" گفت : " همین خوبه"
با عقلم جور در نمی آمد می دانستم بی دلیل توی آن هوای گرم آب خنک را کنار نگذاشته .
گفتم : "راستشو بگو چرا آب خنک نخوردی ?"
[گفت : "اینجوری عادت کردم ... مکثی کرد و دوباره گفت : "در واقع یه جور مبارزه با هوای نفسِ شما هم اجازه بده نشکنمش ...:)"]
#مبازه_با_هوای_نفس
eitaa.com/yadegaranir