eitaa logo
یادگاران
8.6هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
6.5هزار ویدیو
304 فایل
بسم‌اللّٰھ - رهبر معظم انقلاب 🌱↯ ﴿ماهرجاانقلابی‌عمل‌کردیم‌پیش‌رفتیم وهرجاازانقلابیگری‌وحرکت‌جہادی‌غفلت‌ کردیم‌عقب‌ماندیم‌وناکام‌شدیم﴾ ۱۳۹۵/۳/۱۴🖇 مجموعه فرهنگی یادگاران امام ره راه‌ارتباطی‌با‌ما : @yadegarani
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️قرار بود بعد از پايان دوره در كشور امريكا، مصاحبه نهايی را يك ژنرال امريكايی با من انجام دهد. تمام تلاش های اين دو سال، بستگی به همين مصاحبه داشت. وقتی وارد اتاق او شدم، از من پرسش هايی كرد و من پاسخ دادم. بعد از چند دقيقه، فردی وارد اتاق شد و ژنرال با او رفت و من بايد در اتاق منتظر او می ماندم. به ساعتم نگاه كردم، وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم، كاش در اين جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم! از طرفی ممكن بود نماز خواندن من در آنجا باعث دردسر شود، ولی با خودم گفتم هر چه بادا باد هيچ كاری مهم تر از نيست. در گوشه ای از اتاق روزنامه ای پهن كردم و مشغول نماز شدم. در همين لحظه ژنرال وارد اتاق شد، ولی من با توكل بر خدا نماز را ادامه دادم. نماز كه تمام شد، از ژنرال عذرخواهی كردم و درباره نماز برای او توضيح دادم. او هم لبخندی زد و پرونده ام را امضا كرد و پايان دوره ام را تبريك گفت. آن روز موفقيت خود را در توجه كردن به نماز اول وقت، آن هم در شرايط حساسی مثل آنجا ديدم». @yadegaranir
🔴 نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب مهمان داری. رفتم و با کمال تعجب #شهید_عباس_بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی.؟ خیلی آرام و متواضع پاسخ داد: این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است. و شما نمی توانی وارد شوی. منهم منتظر ماندم. مانع پرواز نشوم. در صورتیکه شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند. نه به نگهبان اهانت کرد. و نه خواستار تنبیه او. بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم. درست مثل #نماینده_سراوان!' خدایا چه گلهایی را پرپر کردیم چه خارهایی را نماینده خود کردیم... @yadegaranir
✨﷽✨ ✅ " " ♨ شوهر خواهرش می گفت: تازه وارد دانشکده نیروی هوایی شده بود که یه روز با من تماس گرفت و گفت: فلانی لطفا بیا تهران. کار واجبی دارم. 💠 نگرانش شدم. مرخصی گرفتم و رفتم تهران. به دانشکده که رسیدم، رفتم آسایشگاه پیش عباس. 💢 بعد احوال پرسی گفت: شما مسوول آسایشگاه ما رو می شناسی. بی زحمت برو راضیش کن تا منو از طبقه دوم بیاره طبقه اول. 🌀 گفتم: قضیه چیه عباس؟ تو که یه سال بیشتر اینجا نیستی! گفت: می دونی چیه؟ راستش آسایشگاهمون به آسایشگاه خانم ها دید داره. نمیخوام به گناه بیفتم. ♨ وقتی قضیه رو به مسوول آسایشگاه گفتم، خنده اش گرفت و گفت: طبقه دوم کلی طرفدار داره ولی چشم به خاطر شما میارمش پایین. ✍ " ، از بین بردن زمینه های گناه است." 📚 علمدار آسمان (خاطرات شهید عباس بابایی) eitaa.com/yadegaranir ایتا sapp.ir/yadegaranir سروش
❤️ این داستان:برترین جهاد "جهاد با هوس های نفس" تازه وارد دانشگاه نیروی هوایی ✈️شده بود یک روز بهم زنگ زد📞 گفت: میشه بیای تهران کار واجب باهات دارم💢 ازاداره مرخصی گرفتم و رفتم تامن را دید گفت: شما مسئول آسایشگاه مارو میشناسی، بی زحمت برو پیشش راضیش کن من رو از طبقه دوم بیاره طبقه اول 🙄 گفتم عباس! تو مگه چقدر میخوای اینجا بمونی؟ فوق فوقش یه سال، براچی میخوای همچین کاری کنی؟؟🤔 من و منی کرد و گفت: راستش طبقه دوم به آسایشگاه خانوم🧕 ها دید داره نمیخوام خدای نکرده چشمم👀 به اونجا بیفته و " گناه" کنم🚫⁉️ رفتم پیش رئیس و خواسته عباس رو گفتم خندید😂 وگفت: طبقه دوم که طرفدار زیاد داره! ولی باشه بخاطر شما میارمش طبقه اول... به عباس که خبر دادم گل از گلش🌸🌱 شکفت دنیارو 🌎دو دستی میدادند بهش این قدر خوشحال نمیشد... eitaa.com/yadegaranir
✳ من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند! 📌 سرایدار مدرسه‌‌ای که در آن درس می‌خواند می‌گوید: کمردرد داشتم و نمی‌توانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم. مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون می‌کردند، خیلی اوضاع زندگی‌ام بدتر می‌شد. آن شب همه‌اش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاس‌ها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است. از عیالم که برنمی‌آمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده. فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم. صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یک‌راست رفت سراغ جارو و خاک‌انداز. شناختمش. از بچه‌های مدرسه‌ی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: «پسرم! کی هستی؟» گفت: «عباس بابایی.» گفتم: «چرا این کارها را می‌کنی؟» گفت: «من به شما کمک می‌کنم تا خدا هم به من کمک کند.» برگرفته از کتاب «ظرافت‌های اخلاقی شهدا» 💐 🕊 eitaa.com/yadegaranir
ashura-pdf-bold-wpbaran-ir(1)(1)(1)(1)(1).pdf
56.4K
📿 از‌امشب‌به‌بعد‌به‌عشق‌محرمت چله‌‌گرفته‌ام‌که‌گنه‌کم‌کنم‌حسین :)🌱 {و‌به‌اذن‌سیدالشهداجان♥️🖇 به‌نیت‌🕊 میخونیم....🌙} ☔️ eitaa.com/yadegaranir