eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
82 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#حجاب نیمی از ایمان است
🌴در هیاهوی گم شده ام. میان صدای بوق ماشین ها، معامله آدم ها و چهره غمگین و شادشان حیرانم.😰 . 🍃حال انسان ها عوض شده است. گویی مانکن هایی برای لباس بر روی زمین قدم میگذارند.👣 . 🍂حجاب ، غریب ترین و مظلوم ترین پوشش این روزهاست. خانم هایی ،هنوز چادر بر سر دارند ولی آنان هم در میان مدل های گوناگون سرگردانند? . 🍃چشمانم را می بندم و پرنده دلم ، به سوی پرواز می کند.منافقین او را با چادرش خفه کردند و شد.حال در این روزهای آرام، منافق ها آرام پیش می روند. نمیدانم چرا مردم با چادر قهر کرده اند !آن را بوسیده اند و گوشه کمدهایشان خاک می خورد. ، روضه ای است برای دل هایی که مادری اند.😔 . 🍂چشمانم به بافته شده زیبایی می افتد که با گلِ سر زیباتری آراسته شده است.بافت این موها مرا یادِ دست های بسته می اندازد. نمیدانم بافت دست های بسته محکم تر است یا باقت موهای رها شده در خیابان ها. آنان با دستِ بسته هم کردند اما ما با دست های باز چه می کنیم؟!😞 . 🍃 روز به روز لباسها آب می رود.خیاط سلیقه ها قد شلوارها را کوتاه تر می کند و بخیل می شود در خرج کردن دکمه برای که لبه هایش از هم فراری اند.شاید یادش می رود آستین مانتوها را بدوزد. یادم به شهدایی می افتد که دست هایشان را فدا کردند اما آن ها پیراهن هایی با آستین بلند میپوشند تا کسی را مدیون و نبینند.😭 . 🍂کمی آنطرف تر را می بینم کنار این های خوش رنگ و بدلباس، که رگ بر گردنشان نبض ندارد و بیخیال به این نمایش لبخند می زنند😥 . 🍃شلوارهایشان در نبرد بین افتادن و نیفتادن معلق مانده و رنگ شده و ابروهای خوش فرمشان گاهی مرا گمراه می کند که نکند این ها باشند و یادشان رفته بر سر کنند.😐 . 🍂صدای اذان مرا به خود می آورد .به آسمان که می نگرم، نگاهم به نگاه گره می خورد اویی که چشم هایش جز خدا را ندید. و کمی آنطرف تر حاج قاسم را با همان لبخند همیشگی اش. می گفت دختران این سرزمین ، دختران من هستند😓💔 . 🍃 در این هیاهو مردم، صدای را نمی شنوند. گرفته و پایان تلخ قصه است😭 . 🍂بیایید به چیزی نباشیم.🤔 . ✍نویسنده: . @yadeShohada313
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
🌴سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان 💛💫
💔امروز، دل تاریخ زنده شده است. در سال ۱۳۶۱ رفت و هنوز برنگشته است... . 🍂 فرمانده ای که آرامش این روزها را از ها و رشادت های او و امثال او داریم. . 🍃 چشم های زیادی منتظر هستند و دلهای زیادی از بی خبری اش شدند... . 🍂او هم چون اربابش زیر بار ظلم نرفت. نمی دانم سرنوشتش چون شد یا چون اما او نمونه بارز است.حال چه باشد چه .... . 🍃منتظران این قصه بلا تکلیفی ۳۸ ساله هنوز هم منتظرند. ، و پایان بده به این بی خبری. بیا، این انقلاب و این روزها نیاز دارد به تو.... . 🍂حاج_احمد، دعا کن. نشویم. شرمنده تلاش های تو، دلتنگی ها و بی قراری های خانواده ات. . ✍️نویسنده: . 🍁به مناسبت سالروز ربوده شدن . . 📅تاریخ تولد: ۱۵ فروردین ۱۳۳۲.تهران . 📅تاریخ ربوده شدن: ۱۴ تیر ۱۳۶۱.لبنان . @yadeShohada313
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
می تونی!؟ مثل #شهدا باشی!؟ حتی چنددقیقه ...🙂 #یواشکی_های_شهدا
هدف مون از انتخاب رفیقِ دقیقا چیه؟؟؟🤔 +چقد واقعا توزندگی هامون شبیه رفیق شهید مون هستیم؟؟ خیلی دیدم طرف از چادر خوشش نمیاد اما میگه فلان شهید رو به رفاقت انتخاب کردم🙂 شهدایی که سرخی خون شون رو به سیاهی چادر بخشیدن .. شهدایی که خون دادن که چادر از سر دخترامون نیفته.. که دل امام زمان رو خون نکنند.خواهرم به شهید دادیم تا حضرت زهرا بمونه روی سرتو.. واعجبا... +رفیق شهید داریم .اما غیبت میکنیم.. دروغ میگیم .. ریا میکنیم شهدا اینجوری ان مگه.. +رفیق شهید داریم اما نمازهامون اول وقت نیست و نماز صبح مونم گاهی قضا میشه🙂 +مبادا روز مَحشر همین شهیدی که به رفاقت انتخابش کردی ازت دلگیر باشه و پیش خدا ازت گله کنه.. اخرسر جلوتون رو میگیرند ... آخر سر از تون جواب میخوان ... شون نباشید ... بسه دیگه از شهدا😔
💠 💠 از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! 🌸اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🌸دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... 🌸به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🌸به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🌸به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🌸ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم.. 🌸هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🌸هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... 🌸پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... 🌸دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... 💠از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی...🌹 @yadeShohada313
🍃نامش هم مرا یاد می اندازد، اما وقتی فهمیدم در دهه اول محرم چشم به این جهان گشوده است، مطمئن شدم خریدارش، است❣ . 🍃هرچه از زندگیش خواندم، به اندازه تمام لحظه های زندگیم که در غفلت گذراندم شدم😞 . 🍃عشق به مادرِ ارباب را، از اسم دخترش فهمیدم و وقتی دل نوشته فاطمه را خواندم که اقتدا به مشگل گشا کرده بود، فهمیدم گاهی کوچکترها، دل بزرگی دارند، به اندازه درک ما رایت الا جمیلا. . 🍃 استاد ، در آخرین روز ماموریتش، مدال شهادت نصیبش شد. آن هم با بسته انتحاری که آسمانی اش کرد🌹 . 🍃 دلم سوخت؛ وقتی، فهمیدم همچون حضرت مادر غریبانه سوخته است. گویی سوختن، سرنوشت فرزندان مادر است، چه باشند، چه رزمنده. . 🍃بازهم به رسم مادر، شهادتش ، غریبانه ترین اتفاق آن ایام و بعدها، به عنوان اولین شهید مدافع حرم، تیتر اول رسانه های خبر شد. . 🍃رفیقِ شهیدِ شاگردانش شد، آنقدر زائر مزارش شد تا عاقبت بخیر شد. شاید در حضور شهید، از کوثرش گذشت و به عشق حقیقی لبیک گفت و به نیت شهادت، کنار مزار شهید عکس یادگاری گرفت و گفت :"شهید ترک، کلید فتح شهدای ایران در است." . 🍃شهید جان، تو را قسم به همان سوره واقعه ای که مونس روزهایت بود، مدت هاست در برزخ ظلمت نفسی، راه گم کرده ایم، چشم های پر از گناهمان، نابینای راه شده است، فانوس هدایت این روزهای سرگردانی باش😓 . ✍نویسنده : . 🕊به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد: ۱ دی ۱۳۵۷ . 📅تاریخ شهادت : ۲۹ دی ۱۳۹۰ . 🥀 مزار: بهشت زهرا تهران .
🕊 ..... از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! 🌸اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... 🌸دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... 🌸به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... 🌸به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... 🌸به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... 🌸ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم.. 🌸هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... 🌸هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... 🌸پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... 🌸دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... 💠از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی...🌹 @yadeShohada313
۶ ✍این داستان ← 👇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌚️نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...😠 با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😔. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...👌 چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...😢 برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...📃 - دیگه تاخیر نکنی ها ...☺️ - چشم آقا 😊... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...🔶 🏠مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...😣 - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...☹️ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...😓 - ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره 🍲... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...😢 - ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای رو داشته باش ... . ....🍃