تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم) ✅قسمت 5⃣1⃣ 💞 التماس می کنم بمان! 💠 انگار داشتیم کَل کَ
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
✅قسمت 6⃣1⃣
💞 خادم حرمام نه مدافع حرم
💠 تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد. گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.» گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم. کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»😔
💠 آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند. نمیدانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمیشود گفت... گریه میکردم😭 و حرف میزدم... دائم مرا میبوسید و میگفت «اجازه میدهی بروم؟» فقط گریه میکردم. حالا دیگر #بوسههایش هم آرامام نمیکرد. چرا باید راضی میشدم؟ امین، تنهایی، سوریه... به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم... تا همین جا هم زیادی بود!😔
💠 گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»😔گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.» قول داد آخرینبار باشد. گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.» خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!» گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.» گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...😭😭😭
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم) ✅قسمت 6⃣1⃣ 💞 خادم حرمام نه مدافع حرم 💠 تلاشهای امین بر
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
✅قسمت 7⃣1⃣
💞تعلقخاطری که از من هم عزیزتر بود!
💠 واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به #عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم😔اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
💠 گفت «برویم خانه حاجی؟» پدرم را میگفت. قبول نکردم. گفت «برویم خانه پدر من؟» نمیخواستم هیچجا بروم. گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.» گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.» گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
💠 وابستگی خاصی به هم داشتیم. واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود. 29 مرداد 94، اولین اعزامش به #سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت.
💠 با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت. امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود. طوری از "خانم زهرا" و "خانم زینب" حرف میزد که سر به سرش میگذاشتم و به او میگفتم «انگار صدها سال با آنها زندگی کردی و در خدمتشان بودی.» به شوخی میگفت «پس چی...»☺️😉
💠 دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود. خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود💔
#ادامه دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹 #شهید_امین_کریمی
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
✅قسمت 8⃣1⃣
🕊انگار انتخاب شده ام!
💠 بعد از آن خواب، سوریه ذهنم را آشفته کرده بود. دائم با خودم فکر میکردم یعنی ممکن است امین هم به آنجا برود؟ وقتی که راضی نشد بماند، به او گفتم «امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها) تو را دعوت کرده.» با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده. به من گفت «چطور زهرا؟» خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود... به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود. اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.
💠 میگفت «اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان، خانمام، عزیزم...» عصبانیتر شدم. ترس یک لحظه رهایم نمیکرد. گفتم «بله، شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه، چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟ مرا میخواهی چکار؟» گفت «انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.» گفتم «خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!» گفت «نگو دیگر! انگار انتخاب شدهام.»
💠 با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم. غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم. مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند!
💠 حتی وقتی به خانه مادرم میرفتیم اگر مادرم مثلاً میگفت زهرا جان میوه بیاور، میگفتم مامان نمیشود خودت بیاوری؟ واقعیتش دلم نمیآمد همان چند لحظه را از کنار امین جدا شوم. برای نرفتنش به او میگفتم «امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.» میگفت «باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم، حسین هم بود باید میرفتم. قول میدهم جبران کنم... انشاء الله اربعین به کربلا میرویم.» گفتم «انشاء الله... سلامتی تو برای من بس است.»
💠 انگار که غرورش جریحهدار میشد اگر به این مأموریت نمیرسید. یکبار دیگر هم پیش آمده بود که مأموریتی را به خاطر من کنسل کرده بود اما اینبار واقعاً فرق داشت.
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم) ✅قسمت 7⃣1⃣ 💞تعلقخاطری که از من هم عزیزتر بود! 💠 واقعا
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم)
✅قسمت 9⃣1⃣
💞 سوغات سوریه
💠 فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد و گفت «زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده! برای همه دوستانم تعریف کردهام.» گفتم «واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟» گفت «پس چی؟ اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب (س)دارم، خانم هم مرا قبول کرده...» گفتم «خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات...» خوشحالیاش واقعی بود. هیچوقت او را اینطور ندیده بودم. با خوشحالی و خندان رفت...هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح، گاهی 12 شب و ... به تلفن همراهام زنگ میزد.
💠 روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم. هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم...
💠 وقتی برگشت، مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود میگفت «چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود، برای تو هم خریدم تا بخوری!» تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود... حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود.
💠 وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند، خوردنیها را با خودش میآورد. این درحالی بود که همیشه در خانه میوه، تنقلات و آجیل داشتیم.
#ادامه_دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹 #شهید_امین_کریمی
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم)
✅قسمت 1⃣2⃣
💞 به خاطر خدا درس بخوان!
💠 نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم. گفتم «کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟» خودم حس میکردم خُرد شدهام. گفتم «میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...» گفت «زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.»😊
💠 گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...»😔حرف دانشگاهام را پیش کشید. گفتم «امینم، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم. اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.» خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس میخوانم.» گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»
💠 حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم. او هم عادت کرده بود میگفت «باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم «ببین اندازهات هست؟» میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری»😊
💠 مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم😔 واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود.
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم) ✅قسمت 9⃣1⃣ 💞 سوغات سوریه 💠 فردای آن شب، وقتی به سوریه
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم)
✅قسمت2⃣2⃣
💞فقط یک روز
💠 تک تک لباسها را پوشید. گفتم «چقدر به تو میآید.» کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید!»😌😉گفتم «شکی نیست.» میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا #گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. میگفت «چرا گریه میکنی؟» چرایی اشکهایم مشخص بود...
💠 لباسهایش را که جمع کرد گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت «نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا میپوشم.» خیلی از لباسهایش را حتی یکبار هم نپوشید.
💠 لباسهایش را جمع کردم و همینطور #اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم، گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن. تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام» گفت «میروم و برمیگردم. قول میدهم...» #فقط_یک_روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای ساماندهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود✋🏼💔🕊
#ادامه_دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم) ✅قسمت2⃣2⃣ 💞فقط یک روز 💠 تک تک لباسها را پوشید. گفتم «
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم)
✅قسمت 3⃣2⃣
💞قول داد که برگردد
💠 کلی وعده وعید داده بود تا آرامام کند. قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا... «آرام باش زهرا»! اما نمیدانم چرا اینبار دائماً منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار #مدافعین_حرم است را بررسی میکردم. چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز میگذشت و تماسهای امین به 5-4 روز یکبار کاهش پیدا کرده بود. دلم آشوب بود😔
💠 قرار بود پدر و مادرم برای #تاسوعا و #عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمیخواست با آنها بروم به پدرم گفتم «شوهرم قول داده #عاشورا بر گردد...» بابا گفت «اگر بیاید خودم قول میدهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم» گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول میدهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران میرسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا میرسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.
💠 مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. #شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم #اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند. نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم😔 پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همینقدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»😭😭با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم اما قلب و دلم میگفت که امین #شهید شده✋🏼😭🕊
💠 بابا گفت «هیچکس نبود.» نمیدانم به بابا نگفته بودند یا میخواست از من پنهان کند که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم. واقعاً هم اگر میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹 #شهید_امین_کریمی
🌸خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت4⃣2⃣
💞همسر شجاع من
💠 در سایت #مدافعین_حرم، خبری مبنی بر #شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد. با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً #امین است. به پدر این حرفها را زدم. بابا میگفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است #شهید نمیشود.» به بابا گفتم «این تلفن درباره شوهر من بود؟» گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»
💠 شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم😭😭بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند. چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» حرفها را باور نمیکردم😔
💠 به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار #شهید شدند فکر کنم یکی از آنها #امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.
💠 با گریه و جیغ و داد مرا به #بیمارستان بردند.تلفن همراهام را بالای سرم گذاشته بودم. 6 روز بود که با امین حرف نزده بودم، باید منتظر تماس او میماندم. میگفتم «صدای زنگ را بالا ببرید. امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد... باید زود جواب تلفن را بدهم.» پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت «نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.» میگفتم «نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد. الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم. من دلم برای امین تنگ شده! یعنی چه که حالم بد است...» بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند. شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید. به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم. دیوانه شده بودم. گفتم «زود باش، زود باش، ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد»
#ادامه_دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹 #شهید_امین_کریمی
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم )
✅قسمت5⃣2⃣
💞دلم برای شوهرم تنگ شده!
💠 برادرم رضا، اسم #شهدا را دیده بود و میدانست که امین #شهید شده. هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود. به جز من و مادر همه خبر داشتند. خواهرم شروع به گریه کرد. زنداداشم هم همینطور. گفتم «چرا شما گریه میکنید؟»😳گفتند «به حال تو گریه میکنیم. تو چرا گریه میکنی؟» گفتم «من دلم برای شوهرم #تنگ_شده! تو را به خدا شما چیزی میدانید؟»😭زنداداشم گفت «نه، ما فقط برای نگرانی تو #گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.
💠 مثل #دیوانهها شده بودم. پدرم گفت «میخواهی برویم تهران؟» گفتم «مگر چیزی شده؟» گفت «نه! اگر دوست نداری نمیرویم.» گفتم «نه! نه! الآن شوهرم میآید. من آنجا باشم بهتر است.» شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم. گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...»
💠 تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه میکند. پرسیدم «چرا گریه میکنید؟» گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.» با تلفن همراهام دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم: "اسامی دو شهید سپاه انصار" نتایج همچنان تکراری بود: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمیباشد و تنها دو نفر به #شهادت رسیدهاند."
💠 نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: "اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نامهای شهید عبدالله باقری و شهید #امین_کریمی به شهادت رسیدهاند."
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی (مدافع حرم ) ✅قسمت5⃣2⃣ 💞دلم برای شوهرم تنگ شده! 💠 برادرم رضا، اسم #
🌸خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت 6⃣2⃣
🕊امینم #شهید شد!
💠 از دیدن اسامی شوکه شده بودم. همانجا نشستم و با ناباوری به پدرم گفتم «بابا شوهر من شهید شده؟» گفت «هیچ نگو! مادر امین چیزی نمیداند.» مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت. مراعات مادر را میکردند. فقط یادم است به سمت مادرم دویدم و گفتم «مامان شوهرم شهید شده»😳💔و بیهوش شدم... دیگر هیچ چیز را به خاطر نمیآورم.
💠 سریعاً مرا بیمارستان شهید چمران رساندند. فشارم به #شدت بالا رفته بود. صداها را میشنیدم که دکتر به برادرم میگفت «چرا فشارش بالا رفته؟ برای خانمی با این سن چنین فشاری بعید است!»😳رضا گفت «شوهرش #شهید شده!» حالم بدتر شد با گریه و فریاد میگفتم «نگو شوهرم شهید شده رضا، امین شهید نشده. فقط اسمش مشابه شوهر من است. چرا حرف بیخود میزنی؟»😭😭😭رضا کنارم آمد و آرام گفت «زهرا من عکس امین را دیدهام!» با این حرف دلم به هم ریخت. منتظر بودم شوهرم برگردد اما😔.خیلی خیلی سخت است که منتظر مسافر باشی و او بر نگردد...
#ادامه_دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌸خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) ✅قسمت 6⃣2⃣ 🕊امینم #شهید شد! 💠 از دیدن اسامی شوکه شده
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم)
✅قسمت 7⃣2⃣
💞بدون امین چه کنم؟
💠 قرار بود اعزام دوم امین به #سوریه، 15 روزه باشد، به من اینطور گفته بود. روز سیزدهم یا چهاردهم تماس گرفت. گفتم «امین تو را به خدا 15 روز، حتی 16روز هم نشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم!»😔
💠 هر روز یادداشت میکردم📝که "امروز گذشت." واقعاً روز و شبها به سختی میگذشت. دلم نمیخواست بجز #انتظار هیچ کاری انجام دهم. هر شب میگفتم «خدا را شکر امروز هم گذشت.» باقیمانده روزها تا روز پانزدهم را هم حساب میکردم. گاهی روزهای باقیمانده بیشتر عذابم میداد. هر روز فکر میکردم «10 روز مانده را چطور باید تحمل کنم؟ 9 روز، 8 روز... انشاءالله دیگر میآید. دیگر دارد تمام میشود... دیگر راحت میشوم از این بلای دوری!»
💠 امین خبر داد «فقط 3 روز به مأموریتم اضافه شده و 18 روزه برمیگردم.» با صدایی شبیه فریاد گفتم: «امین! به من قول 15 روز داده بودی. نمیتوانم تحمل کنم...» دقیقاً هجدهمین روز #شهید شد😭🕊
💠 حدود 6 روز بعد امین را برگرداندند معراج شهدا🕊✨ این فاصله زمانی هیچچیز را به خاطر ندارم، هیچچیز را😔 وقتی به معراج رفتیم سعی کردم خودم را محکم نگه دارم. میترسیدم این لحظات را از دست بدهم و نگذراند کنارش بمانم. قبل از رفتن به برادر شوهرم گفته بودم «حسین؛ پیکر را دیدهای؟ مطمئنی که امین بود؟»گفت «آره زنداداش.»😭
💠 قلبم شکست💔گفتم «حالا بدون امین چه کنم؟ ما هزار امید و آرزو با هم داشتیم. قرار بود کارهای زیادی باهم انجام دهیم. با خودم میگفتم حالا باید بدون او چه کنم؟»😭😭
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم) ✅قسمت 7⃣2⃣ 💞بدون امین چه کنم؟ 💠 قرار بود اعزام دوم امین
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت 8⃣2⃣
💞 #قطره_اشک-شهید💧
💠 پیکر را که آوردند دنبال امین میدویدم. نگذاشتم مادرم متوجه شود، فقط گفتم بگذارید با امین #تنها باشم. مکانی در #معراج_شهدا با هم تنها ماندیم. گفتم «امینم؛ این رسمش نبود! تو راضی نبودی حتی دستهایم با چاقوی آشپزخانه زخم شود. یادت هست وقتی دستم کمترین خراشی برمیداشت روی سینهات میزدیی و میگفتی شوهرت بمیرد زهرا جان! تو که تحمل ناراحتی من را نداشتی چطور دلت آمد که مرا تنها بگذاری؟😭😭😭خیلی گریه کردم. انگار که از کسی خیلی ناراحت و دلگیر باشی برایش گلایه میکردم😔😭و میگفتم این رسمش نبود بیمعرفت! خدا شاهد است دیدم از گوشه #چشمش_یک_قطره_اشک بیرون زد😭
💠 تا قطره اشک را دیدم با خودم گفتم «از کجا معلوم امین برای #شهادت رفته بود که بخواهم او را سرزنش کنم؟ او رفت تا دِینَش را ادا کند. حالا اگر گلچین شده و خدا دوست داشته او را با شهادت ببرد امین مقصر نیست...» گفتم «امین عزیزم، شهادت مبارکت باشد❤️🕊 اما آن دنیا هوای مرا داشته باش و #شفاعتم کن.» آخرین تلاشها و التماسهایم بود «امین؛ مواظبم باش، مثل همان موقعها که پشتم بودی و همیشه میگفتی فقط من و تو هستیم که برای هم میمانیم.»
💠 با دیدن اشک امینم مطمئن شدم دل امین با من است که من با این همه وابستگی حالا قرار است بدون او چه کنم... گفتم «حلالت کردم، به جز خوبی هیچچیز از تو ندیدم.»
#ادامه_دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) ✅قسمت 8⃣2⃣ 💞 #قطره_اشک-شهید💧 💠 پیکر را که آوردند دنبا
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت 9⃣2⃣
💞بوسههای آخر...
💠 از اولین سفر که برگشت هنوز صورتش خوب نشده بود. قول داده بود دفعه بعد که برمیگردد صورتش هم خوب شود. راست میگفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگیاش محو شده بود... گفتم که من به صورت امین حساس بودم.
💠 تا جان در بدن داشتم صورتش را برای آخرینبار سیر نگاه کردم... میدانستم این لحظات دیگر هیچگاه تکرار نمیشود. تصویر امین آنقدر بزرگ بود که قاب چشمهایم برای دیدنش کم بود! بوسه بارانش کردم و از امین جدا شدم.😘😘😭😭
💠 چند روز بعد از #شهادتش انتظار داشتم حداقل بیاید با من حرف بزند. دائماً گلایه داشتم از خدا، از اطرافیانم، از همه آدم و عالم. دائم از خودم میپرسیدم «چرا امین رفت؟ چرا بقیه مانع از رفتن امین نشدند؟» دائماً ناراحت و دلگیر بودم😔 منتظر بودم بیاید منتکشی! امین حاضر نبود ناراحتی مرا ببیند حالا چطور حاضر بود مرا با این داغ بزرگ بگذارد و برود؟
💠 بعد از دو سه روز دیدم دیگر فایدهای ندارد. فکر کردم باید معاملهای کنم. گفتم «خدایا! شوهرم را در راه تو بخشیدم. خود و خانوادهام هم فدای حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام حسین (علیه السلام). انشاءالله همه ما مثل امین عاقبت به خیر شویم. فقط شوهرم بیاید با من حرف بزند. بیاید جواب سؤالهایم را بدهد. با من حرف بزند تا کمی آرام شوم. اینکه دیگر توقع زیادی نیست»💔💔
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت 0⃣3⃣
💞 برگه شفاعت
💠 همان شب خواب دیدم که گویا خانه ما بخشی از یک #مسجد است. با خانمی که نمیشناختم همراه بودم و به او گفتم «به من میگویند شوهرت #شهید شده. خدا کند امین زنده باشد و تمام بنرها و تابلوهای شهادت او جمع شده باشد.» جلوی در که رسیدم دیدم هیچ بنر و پلاکاردی نیست! گفتم «پس شوهرم شهید نشده!»😍 به سمت مسجد که احساس میکردم خانه ما است رفتم. در را که باز کردم دیدم #شوهرم نشسته! دویدم و با رسیدن به امین، بوسیدمش!😘 گفتم «وای امین، اگر بدانی این چند وقت چه خوابهای بدی دیدهام!»😔
💠 امین آنکارد کرده و خیلی نورانی با #لباس_سبز، از جایش بلند شد، پیشانی مرا بوسید 😘و گفت «زهرا جان! من #شهید شدم...» در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده. گفت «من باید زود برگردم و نمیتوانم زیاد حرف بزنم.» گفتم «باشه حرف نزن. من از حضرت زینب (سلام الله علیها) و از خدا خواستهام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی. پس زیاد حرف نزن دلم میخواهد بیشتر پیش من بمانی.» گفت «یک #خودکار بده تا بنویسم.»
💠 گفتم «تو به من نگفته بودی میروی شهید میشوی، گفتی میروی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی.» خندید و گفت «من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمام جزء #لیست_شهدا بود... » میخواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم، گفتم «در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و میدانی که دردی بزرگتر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟» (همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را میشنیدم به شوهرم میگفتم انشاءالله هیچوقت هیچکس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم.)
💠 امین یک برگه از جیباش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و ... نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت. نوشت "همسر مهربانم،" دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول بعد آن را روی کاغذ نوشت. بعد گفت «آره میدانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا #شفاعتت میکنم.» انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت...
💠 گفتم «در این دنیا چی؟» گفت «من نباید زیاد حرف بزنم...» با این حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند. احساس میکردم بیشتر دلش میخواهد حرف بزند تا بنویسد. گفت «در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست.» یک دفعه از خواب پریدم! اذان صبح بود.
#ادامه_دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) ✅قسمت 0⃣3⃣ 💞 برگه شفاعت 💠 همان شب خواب دیدم که گویا خ
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت 1⃣3⃣
💞 به خوشی امین، خوشام
💠 بعد آن خواب، آرام شدم. با خودم میگفتم اگر شوهرم به مرگ عادی میمُرد چه میکردم؟ الآن میدانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم میماند، صدایم را میشنود. آن دنیا هم دستش باز است و #شفاعتم میکند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم. چه چیزی از این میتواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم...
💠 شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام میکرد. از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی میمُرد باید برایش ناراحتی میکردم. خصوصاً اینکه در آن صورت نمیدانستم وضعیتاش خوب است یا نه! اما اکنون میدانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتیام از این است که امینم در کنارم نیست😔
💠 دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند. یکی از افراد میگفت خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد، پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن، در دستانشان بود. میگفت دیدم یک دختر بچه 3 تا 4 ساله در جلوی تشییعکنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود، برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت میکرد و شعر میخواند. میگفت از شهید پرسیدم «این دختر بچه کیست؟» امین لبخند زد و گفت «این دختر از خاندان اهل بیت است!» انگار که به پیشواز #شهید آمده بود🕊
💠 میگفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند، کل میکشیدند و شادی میکردند! شخص دیگری هم خواب دیده بود امین مداح امام حسین (علیه السلام) شده است!💔🌹
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) ✅قسمت 1⃣3⃣ 💞 به خوشی امین، خوشام 💠 بعد آن خواب، آرام
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت 2⃣3⃣
💞من زندهام
💠 هیچ چیز قشنگتر از این نیست که امین #شهید شده و نمرده است. خدا خودش در قرآن وعده داده که #شهید_زنده است. هنوز هم هروقت به هر علتی نگران میشوم، شب به خوابم میآید و جوابم را میدهد😊💔حتی در بیداری آرام شدنم را مدیون حضور امین هستم! اتفاقاً شب گذشته (شب قبلا از مصاحبه حاضر) خواب دیدم آمده و میگوید «بعد از 80-90 روز مأموریت آمدهام یک سر به خانمام بزنم.» گفتم میگویند «تو شهید شدی.» گفت «نه، من زندهام. آخر بعضیها زنده میمانند و بعضیها میمیرند.» گفتم «زندهای؟» گفت «آره، من زندهام.»گفتم «پس بگذار خبر آمدنت را من به خانوادهها بگویم.» خندید..
💠 با خودم فکر میکردم شاید اگر امینم روز پانزدهم برمیگشت، #شهید نمیشد. این فکر و خیال آزارم میداد! بعد شهادت امین، دوستانش میگفتند «اصلاً قرار به برگشت نبود! برنامه این بود که 2 ماه آنجا بمانیم!» همراهانش50 روز بعد از شهادت امین برگشتند. حرفها را که شنیدم مطمئن شدم امین تاریخ #شهادتش به من را گفته بود😭
💠 امین همیشه به مادرش میگفت« #مادرشهیدآینده!» و خطاب به من ادامه میداد «تو هم که #همسرشهیدی ان شاءالله!». همه از دستش ناراحت میشدیم. با خنده میگفت «بالاخره که چی؟ باید افتخار کنید اگر اینطور شود.» این حرفها را حتی آن زمان که هیچ برنامهای برای رفتن به سوریه نداشت غالباً با شوخی و خنده تکرار میکرد.
#ادامه_دارد
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم ) ✅قسمت 2⃣3⃣ 💞من زندهام 💠 هیچ چیز قشنگتر از این نیست ک
💞خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت 3⃣3⃣
💞 امین کنارم هست
💠 تا وقتی امین بود، به محض اینکه ناراحت میشدم کنارم می آمد و آرام میکرد😊 حالا هم واقعاً انگار چیزی تغییر نکرده، وقتی بعد از ناراحتی و بیتابی زیاد ناگهان آرام میشوم، مطمئنم امین کنارم حضور دارد. من آدمی نیستم که به سادگی آرام شوم.
💠 ناراحتی امین کلاً 10 دقیقه هم طول نمیکشد و اصلاً آدم کینهای نبود. نهایت 5 دقیقه پیادهروی آراماش میکرد و بعد کلاً موضوع را فراموش میکرد.
💠 بعضی از #پیامکهایش را حتی همان زمان نامزدی و محرمیت برای خودم یادداشت میکردم. حرفهایش برایم شیرین و جالب بود☺️یادم میآید پیامک طنزی برایش فرستادم که میگفت مردها اگر همسرشان در دوران نامزدی زمین بخورند، قربان و صدقه همسرشان میروند یک ماه که میگذرد رفتارشان عوض میشود و آنقدر ادامه پیدا میکند که در نهایت بعد از چند سال راضی میشوند که از زمین زنده بلند نشود!😅 به امین گفتم «واقعاً مردها همینطورند؟» گفت «بگذار اگر خدایی نکرده، زبانم لال، یک زمانی زمین خوردی و من جلوی همه خم شدم و دستهایت را بوسیدم متوجه میشوی که من مثل آنها نیستم😉
💠 خیلی احساساتی و مهربان بود. با خودم فکر میکردم این پسر چقدر با شعور است، چقدر فهمیده و آقاست! از همنشینی با چنین مردی لذت میبردم.
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌹 #شهید_امین_کریمی
💞 خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ( مدافع حرم )
✅قسمت پایانی
💞 زیبای من خدا نگهدارت باد...
💠 امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامههایش را یادداشت میکرد. ادامه برخی ورزشها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت. البته با شوخی و خنده میگفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم میخوانم. نمیشود که خانمم حقوقدان باشد و من بیاطلاع!»
💠 بسیار به روز و مایه افتخار بود. آنقدر از او حرف میزدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم میگذاشت و میگفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»
***
💠 شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»، سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 1394 در شهر حلب سوریه آسمانی شد.
💠 پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم، زینب کبری (سلام الله علیها) پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علیاکبر (علیه السلام) چیذر تهران آرام گرفت.
💠 وصیتنامه شهید مدافع حرم «امین کریمی چنبلو»
💢 به نام خالق هرچه عشق، به نام خالق هرچه زیبایی،
به نام خالق هست و نیست...
سلام علیکم،
و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت میکنم،
بارالهی، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم،
همسر مهربانم (کُرِخان) حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم.
پدر و مادر عزیزم، ببخشید مرا، نتوانستم فرزند لایقی برای شما باشم
پدر و مادر عزیزم (حاج آقا و حاج خانوم)، داماد و پسر لایق و مهربانی نبودم، حلالم کنید.
بنده در کمال صحت و سلامت عقل چنین وصیت میکنم؛
بعد از فوت بنده، تمامی دارائی و اموال من در اختیار همسر مهربانم قرار گیرد و ایشان بنا به اختیار و صلاح دید خود عمل نماید.
و در آخر؛
از تمامی عزیزانی که نسبت به بنده حقیر لطف کردهاند، خواهر، برادر عزیزم حلالیت میطلبم و خواهش میکنم و باز خواهش میکنم که خود را اسیر غم نکنند. لطف و تدبیر خداوند چنین بود.
همسر مهربان و عزیزم، ای دل آرام هستی من، ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین؛
از شما خواهش میکنم که باقی عمر گرانقدر خود را به تحصیل علم و ادامهی زیبای زندگی بپردازی. (من از شما راضی هستم)، زیبای من خدا نگهدارت باد
بنده حقیر امین کریمی چنبلو
۱۳۹۴/۶/۱۴
💠 نثار روح مطهر شهدا صلوات
💢اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم💢
💠او را در خواب میبینم
🕊زمانی که در #معراج_شهدا چهره آرام او را دیدم که خوابیده، او را #بوسیدم. یک هفته بعد خواب امین را دیدم
🕊که گفت "مامان من که #خواب نبودم. وقتی من را بوسیدی تو را #نگاه میکردم." خیلی وقتها چشمم را که میبندم و باز میکنم #امین را پیشرویم میبینم.
🕊وقتی #روضه امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را گوش میدهم، #داغ_فرزندم را فراموش میکنم.
🕊روزی بر سر مزارش روضه میخواندم که صدای امین را از پشت سرم شنیدم که گفت " #مامان". پشت سرم را نگاه کردم. هیچکس در گلزار نبود. امین برای من #زنده_است.
راوی:(مادرشهید)
#شهید_امین_کریمی
#شهید_مدافع_حرم
#سالروز_شهادت💔🕊
@yadeShohada313
🌹•|بِسمِ رَبِّ الشّهَداء|•🌹
⚜🍃سکانس اول:
تو عملیات بودیم که پشت بیسیم گفتند یکی از بچه ها شهید شده و سه چهار تا زخمی...
بعد از یک مدتی گفتند: نه! شهید نشده!!
همین طوری پیش رفت تا شب، توی هیئت، وسط سینه زنی، خبر شهادت #شهید_امین_کریمی را دادند
همه بهم ریختیم
⚜🍃سکانس دوم:
شب تاسوعا بود...
جلو در هییت بودم که محمدرضا زنگ زد.
خیلی ناراحت بود، گفت: "الان از عملیات برگشتیم... "عبدالله باقری" زخمی شده، "امین کریمی" هم شهید شد...
به شوخی بهش گفتم: "بابا همه رفیقات شهید شدن تو سالمی میخوای برگردی ضایع س!😂 حداقل یه خطی بنداز یا به بچه ها بگو یه تیری تو پات بزنن بگی جانباز شدم😅"
گفت: "آره اتفاقا تو فکرش بودم..."
⚜🍃سکانس سوم:
دو روز بعد، با محمدرضا که صحبت میکردم بهش گفتم: "یکی با اسم "کریمی" شهید شده"
گفت: "آره با ما بود، البته تیممون جداست ولی خیلی میدیدمش... از وقتی شهید شده حال و هوای بچه ها خیلی تغییر کرده...
چون خبر شهادتش رو توی هییت شب تاسوعا به بچه ها دادن..."
خوب موقعی گفتند...😢
بعضیا همون موقع با همون حالشون حاجتشون رو گرفتن، شاید محمدرضا هم...😔
⚜🍃سکانس آخر:
وقتی خبر شهادت "امین کریمی" رو شنیدم اولین چیزی که ذهنم رو مشغول کرد این بود که اگه یک وقت محمدرضا شهید شه چی...😥
و از اون موقع بود که خیلی جدی تر به شهادت محمدرضا فکر کردم...
چه می دونستیم انقدر نزدیکه...😭
چه می دونستیم انقدر جدی تو فکرش بود...😓
شهید کریمی شب تاسوعا و محمدرضا 29 محرم...
🔺نقل از تعدادی از #دوستان_شهید_دهقـآن💚
#شهیدانه🌹
@yadeShohada313
🌺 #دعای_فرج_امام_زمان«ع»🌺
#به_نیابت_از:
#شهید_امین_کریمی🌷
❄️إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین❄️َ
🦋خدایا گرفتارى بزرگ شد😔و پوشیده بر ملا گشت✋🏼و پرده کنار رفت، و امید بریده گشت، و زمـ🌎ـین تنگ شد، و خیرات آسمان💫 دریغ شد😔 و پشتیبان تویى، و شکایت تنها به جانب تو است✋🏼در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است، خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى که اطاعتشان را بر ما فرض نمودى، و به این سبب مقامشان را به ما شناساندى، پس به حق ایشان به ما گشایش ده، گشایشى زود و نزدیک همچون چشم بر هم نهادن یا زودتر، اى محمّد و اى على، اى على و اى محمّد، مرا کفایت کنید، که تنها شما کفایتکنندگان منید، و یارىام دهید که تنها شما یارىکنندگان منید، اى مولاى ما اى صاحب زمان، فریادرس، فریادرس، فریادرس، مرا دریاب، مرا دریاب، مرا دریاب، اکنون، اکنون، اکنون، با شتاب، با شتاب، با شتاب، اى مهربانترین مهربانان به حق محمّد و خاندان پاک او
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
❄️ @yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🕊سالروز شهادت شهید امین کریمی💛💫 🌹نثار روح پاک شهید صلوات ...💚 💚....
♡به نام قرار بی قرار ها♡
.
🕊چند صباحی ست که آسمان دلم ابری و هوای باریدن گرفته. نمیدانم آخرین بار چه زمانی دلم ابرهای تیره را دید که با هم قایم موشک بازی کردند.فقط میدانم دیریست که رنگ باران به خود ندیده و تشنه یک چکه #محبت است، محبتی از جنس آسمانی ها😓
.
🍃در این وانفسای #دنیا غرق خویش شدم و شرمنده درگاه #حق ،دل بسته همان چند خطیام که روی کاغذ میرود ، دل خوشم به همان هایی که ازشان مینویسم😔
.
🍃مِهر نفس های آخرش را میکشد و #آبان جایش را میگیرد و اینبار دستم میرود که برای شهید امین کریمی بنویسم.
.
🍃یک روز دیگر میشود #پنج_سال! پنج سال پیش در #عاشورا شهد #عشق نوشید و به ملکوت اعلا پیوست، همسایه #امامزاده_علی_اکبر چیذر شد و مزارش مأمن همیشگی مادر و همسرش شد.
.
🍃و حالا من و تو ،یعنی ما اینجا مانده ایم غرق دنیای خودمان ملتمسانه از خدا طلب #شهادت میکنیم. شاید یادمان رفته غرق دنیا شده را جام شهادت ندهند.
حواسمان باشد حداقل بیش از این غرق نشویم😞
.
🍃رفیق یادمان نرود روزی میرسد که جز دست های خالی چیزی نداریم .بیا تا دیر نشده کاری کنیم شاید فردا خانه من و تو #قبر تنگ باشد و آنگاه برای همیشه دیر شود🥺
.
🍃میشود همسایه خوبان و همره عشاق باشیم اگر گره #دلدادگی به دنیا را کمی شل کنیم و خودمان را دریابیم مثل آقا #امین هایی که راه #سعادت را یافتند.
.
✍نویسنده : #مهدیه_نادعلی
.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_امین_کریمی
.
📅تاریخ تولد : ۱ فروردین ۱۳۶۵
.
📅تاریخ شهادت : ۳۰ مهر ۱۳۹۴.حلب سوریه
.
.
🥀مزار شهید : علی اکبر چیذر
.
...💚@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💞خاطرات همسر پاسدار مدافع حرم #شهید_امین_کریمی ✅قسمت 1⃣ 💞قصد ازدواج ندارم 💠در رشته آمادگی جسمانی
خاطرات همسر شهیدمدافعحرم #شهید_امین_کریمی👆💫
با کلیک بر روی هشتک پارت ها براتون میاد زندگینامه زیبایی داشتند واقعا🌹
....💚