eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.5هزار ویدیو
80 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂قلم در دست میگیرم تا بنویسم از تو...✍ تویی که حضورت، زندگی را به لحظه ها تزریق میکرد...! . 🍂دست بوسِ بودی و سجده گاهت، خاکِ پای بی بی سه ساله ای که برخلاف سن کمش، گره های بزرگ باز میکند.🍃 . 🍂التماس های در گوش زمان مانده، آن روزها که پیاده به سمت حضرت عشق میرفتی. . 🍂با تو جمله ے_گر دخترکی پیش پدر ناز کند_مجسم شده است.🕊 تا بوده، تو، سر به دیوار میگذاشتی و زار میزدی، چند صباحیست دیوار هیئت به عکس تو تکیه کرده...!! . 🍂کتیبه ها با ذکر حسینت زار میزنند😭 رفتنت توان از جانها گرفته...! . 🍂چه که علیِ سه ساله رابه یاد تو به آغوش میکشد، چه رفقایت که سر به دیوار گذاشته و به گوشه ای خیره میشوند...!😞 . 🍂انگار موروثی است. روزی مادری بین در و دیوار و حالا هم پسری میان شعله ها...😭 و چه خزان شده! . 🍂جسمی سوخته... تنی ... امان از دلِ زینب💔😭. 🍂ماهرچه شد، ز تنت جمع کرده ایم وای بر دلمان، چقدر کم شدی امید💔 . بوی دنیا نمیداد که اگر میداد انتخاب مادر نمیشدی با پروازی ویژه به وقت ... . 🍂پروازت سوزِ بهمن را با قلب مادرت شرمنده کرد... با این خبر موهای مادر شد؛ حواست هست؟😔 . 🍂از همان روز که رفتی، زمستان آمد بعد تو و چه فرقی دارند؟! راستی امید، امیدی به دل هایمان هست؟😔 به زندگیهایمان؟ . 🍂با این اوضاع، آرزوی میکنیم خنده دار نیست؟ . کن... امیدواریم به اجابتش😔 . "ولاتَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتا بَل اَحیاءُ عِندَرَبِهِم یُرزَقون"⚘ . 🍂اینچنین است که حضورت حس میشود...😍 . ✍نویسنده: 💔به مناسبت شهادت 💔 . 📅تاریخ تولد :۱۳۶۸/۱۰/۲ . 📅تاریخ شهادت: ۱۳۹۷/۱۱/۲۴ ❣محل شهادت: زهدان . 🥀محل دفن: گلزارشهدا اصفهان @yadeShohada313
↯↯ ⇦ ۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ ـــــــــــــــــــــ‌⇩♥⇩ــــــــــــــــــ 👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂 می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️ آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت شده؟ .🤔😳.. 🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳 - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢 یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل ... تو هم مثل پسر خودم ...😕 از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊 - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ...🙁 - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔 چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️ - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊 ...🍂🌸