eitaa logo
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
82 فایل
🦋اینجا همه،بچهایِ امام‌زمان ودوستان شهدا محسوب میشن😍 📌اهداف کانال: ✨سهمی درظهورامام زمان عج ✨زنده نگه‌داشتن یادشهـدا 💚فروشگاه‌مون: @ForoshgahMeshkat کانال تبلیغ وتبادل ندارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
تَوَسُّل‌بِه‌ امام‌ز‌َمٰان‌وَشهدا🇵🇸
#رمان_پسرک_فلافل_فروش🌸🍃 #قسمت_نهم 💕 #امر_به_معروف💕 هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه
🌸🍃 💕 💕 ✔️راوی:دوستان شهيد بعضي از دوستان حتي برخي از بچه هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق خاصي دارند! كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش ميبرند. جان آدم را به لب ميرسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند🤦🏻‍♂ اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم. دائم بايد بالای سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود. اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده ميشود😑 برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه ي عالم و آدم طلبكار ميشوند. همه ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك كوچكي پيدا كنند. ✨اميرالمؤمنين علي (ع) در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم هزينه بود.👌 اين عبارت مصداق كاملي از روحيات به حساب مي آمد. هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود. اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده، سريع وارد گود ميشد☝️ بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي سراغ آن كارها نميرفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتي و پشت ميز نشيني بودند و ميگفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نميرويم. آنها شخصيتهاي كاذب براي خودشان درست كرده بودند و ميگفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست! اما هادي اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نميساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام ميداد. در بازار آهن مشغول بود و... ❤️ميگفت: در روايات اسلامی بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ٭٭٭ هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به بهترين نحوبه پايان ميرساند👌🌸 خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه ها مشغول گچكاري ديوارهاي طبقه ي بالای مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد😊 مدتي بعد بحث حضور بچه هاي مسجد در اردوي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نميماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده ميكرد. در كارهاي عمراني خستگي را نميفهميد. مثل بولدوزر كار ميكرد. وقتي كار عمراني تمام ميشد، به سراغ بچه هايي ميرفت كه مشغول كار فرهنگي بودند. به آنها در زمينه ي فرهنگي كمك ميكرد. بعد به آشپزخانه جهت پخت غذا ميرفت و... با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس خستگي نميكرد. تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه هاي مسجد در منطقه ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه هاي جهادي برتر در مراسمي با حضور تقدير شود. راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه هاي مسجد هادي به سمت رئيس جمهور رفت🚶🏻‍♂ او توانست خودش را به آقاي برساند و از دوركمي با ايشان صحبت كند. اطراف رئيس جمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس جمهور، يعني بالاترین مقام اجرايي كشور دست بدهد🤝اما همينكه دست هادي به سمت ايشان رفت، آقاي احمدي نژاد دست هادي را بوسيد! ✋😘 رنگ از چهره ي هادي پريد☺️او كه هميشه ميخواست كارهايش در خفا باشد و براي كسي حرف نميزد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت ..... ✍️نویسنده: ✨به نیت شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
↯↯ ⇦ ۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ ـــــــــــــــــــــ‌⇩♥⇩ــــــــــــــــــ 👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂 می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️ آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت شده؟ .🤔😳.. 🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳 - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢 یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل ... تو هم مثل پسر خودم ...😕 از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊 - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ...🙁 - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔 چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️ - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊 ...🍂🌸