🍃🌸🌸💠🌸🌸🍃
https://t.me/andimeshkpic/1122
🌹 #بمناسبت_نهم_بهمن_سالروز_شهادت_سردار_شهید_توکل_قلاوند (۳)
💥#یادش_بخیر
هر وقت به شهر می آمد سری هم به سپاه می زد 🌙
💫و با بچه ها دیداری تازه می کرد .
نمی دانستیم در منطقه چه می کند ؛🌙
و چه سمتی دارد !
🌙اما سر و صورت خاکی و
پوتین های پر از گلش موجب تعجب بچه ها می شد .💫
گاهی به شوخی چند تا حرف هم بهش می زدیم .
تازه بعد از شهادتش بود که ؛🌙
💫 فهمیدیم او فرمانده اطلاعات عملیات قرارگاه نجف اشرف بوده .
افسوس وقتی به علت خاک آلودگی او را پی بردیم که دیگر چشمانمان به قد رعنای #توکل_قلاوند روشن نمی شد ! 😔
🌙💫یادش بخیر
🔰 @yadshohada
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌸🌸💠🌸🌸🍃
https://t.me/andimeshkpic/2731
🌹 #بمناسبت_نهم_بهمن_سالروز_شهادت_سردار_شهید_توکل_قلاوند (۴)
💠 " #عملیات_سه_تانک "
🔰 دشمن در روز نیروهای خودش را در ارتفاعات شاوريه مستقر می کرد و مانع تحرکات نیروهای خودی می شد . در این خصوص مشورتهایی صورت گرفت و قرار شد علیه نیروهای عراقی که به " سه تانک " مجهز بودند عملیاتی انجام شود .
🔹پس از بررسی های دقیق ، عملیات با انهدام اولین نفربر و تانک آغاز می شد و در ادامه بقیه نیروها و تانکهای دشمن با آرپی جی هدف قرار می گرفت .
🔹نیروهای ضربتی در زمان کوتاهی تانکها و نیروهای دشمن را منهدم کردند و این عملیات تا مدتها موجب وحشت دشمن شد . زیرا تا قبل از انجام این عملیات نیروهای ما تجربه انجام عملیات در روز را نداشتند و بیشتر حملات چریکی در شب انجام می شد .
🔹فرماندهی این عملیات موفقیت آمیز به عهده سردار رءوفی بود و شهید #توکل قلاوند در شناسایی و انجام حمله غافلگیرانه علیه نیروهای دشمن نقش ارزنده ای داشت .
راوی : حاج عبدالرحیم احسان
برگرفته از کتاب : مثل ستاره ؛ حسین بذر افکن
🔰 @yadshohada
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌸🌸💠🌸🌸🍃
https://t.me/andimeshkpic/2734
🌹 #بمناسبت_نهم_بهمن_سالروز_شهادت_سردار_شهید_توکل_قلاوند (۵)
🔴 #اورکت
♦️هوا سرد شده بود و به نظر می آمد شبهای شناسایی سردتر ازشبهای قبل می شود . ازتدارکات یه اورکت نو تحویلش دادند.
🔻درراه یه بسیجی با حسرت گفت :
برادراورکت نو میدن؟
اورکتی که تنش بود کهنه شده بود.
🔻گفت :
میخوای بدمش به تو ؟
🔶 ابتدا بارورش نشد و وقتی با تعجب داشت آن را می پوشید ، اورکت کهنه بسیجی را از او گرفت .
🔻 بسیجی بهش گفت :
شما پاسدارید می تونید یه اورکت نو دیگه دوباره بگیرید !
💥 گفت :
این سهمیه پاسداریم بود که بهت دادم ! خوشحال میشم موقع شهادت اورکتم نو نباشه.
#سردار_شهید_توکل_قلاوند
✔️ راوی : برادر محسن نور احمدی
🔰 @yadshohada
🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃🌺🌺💠🌺🌺🍃
https://t.me/andimeshkpic/2720
🔴 به استقبال یادواره #شهید_مسعود_اکبری ( ۱۱ )
💠 آزموده را آزمودن
♦️بعد از عملیات بدر گردان حمزه سید الشهدا لشکر هفت ولیعصر (عج) به مقر خود در منطقه نزدیک جفیر برگشت . دو روز نگذشته بود که خبر آمد عملیاتی دیگر در راه است . مشتاق شهادتی چون برادر #شهید_ماشاالله_ابراهیمی زود خبر را به نیروها رساند . آنها هم بدون توجه به آثار خستگی عملیات قبلی مشغول آماده کردن خود و تجهیزاتشان شدند .
🔹به دستور فرمانده گردان #شهید_حمید_صالح_نژاد ، همه گروهانها در محوطه جمع شدند تا آنها را توجیه کند . او نگاه خاصی به بچه ها کرد . اندوهی در چهره اش موج می زد . خیلی از بچه ها در عملیات بدر شهید و مجروح شده بودند به همین دلیل فرمانده آن حالت نظامی خودش را نداشت .
🔹او با نام خدا شروع به صحبت کرد و گفت : عملیات سختی در پیش است . من می خواهم با یک گروهان ویژه به این عملیات بروم . با توجه به موقعیت منطقه امکان بازگشت از این عملیات کم است . الان خانواده ها منتظر بازگشت شما هستند . از نظر گردان ماموریت شما تمام شده است . پس بدون تعارف اگر کسی مشکل دارد دست خود را بالا ببرد یا بعد به من بگوید تا برایش پایانی یا مرخصی صادر کنیم . انشاء الله در عملیاتهای بعدی شرکت کند . فرمانده حتی از بچه ها خواست که سرشان را پایین بیندازند که افراد بابت انصرافشان خجالت نکشند .
🔻سکوت سنگینی بین بچه ها حاکم شده بود . هر چه فرمانده اصرار می کرد اما کسی حاضر نشد از جمع جدا شود . به دستور فرمانده همه به صورت دایره وار شروع به چرخش کردند اما باز هم کسی از جمع جدا نشد .
فرمانده دستور داد بچه ها بنشینند و بعد گفت : من به همه شما احتیاج ندارم . مجبورم خودم انتخاب کنم چه کسی نیاید ..
💥این اولین باری بود که کسی به حرف فرمانده گوش نمی کرد . اینجا بود که #شهید_مسعود_اکبری فرمانده رشید گروهان فتح دستش را بلند کرد و گفت : من ... من ... من
🔹از سخن او همه زدند زیر خنده اما فرمانده با همان حالت جدی گفت : باشه ...شما هم برو.
شهید اکبری هم بلافاصله جواب داد : باشه میروم ..، ولی شما بفرمایید کجا بروم ؟ چه جایی بهتر از جبهه اسلام ؟
❤️با این جواب نشاط خاصی فضای گردان را فرا گرفت . شهید صالح نژاد از اینکه در سخت ترین شرایط نیروهایش را محک زده بود خوشحال بود ولی بچه ها خوشحال تر بودند که شهید اکبری بعنوان نماینده آنها پیام مقاومت و عزم و ایمانشان را به فرمانده گردان ابلاغ کرده است .
گرچه آن عملیات انجام نشد اما خاطره آن روز در یاد و خاطر همه دلاورمردان گردان حمزه ثبت شد .
راوی :بهرام احمدی از گردان حمزه سیدالشهدا اندیمشک
🔰 @yadshohada
🍃🌺🌸💠🌸🌺🍃
https://t.me/andimeshkpic/2736
💠 #دا_تو_که_شهید_شدی!
♦️ #صیدعباس سال۱۳۴۸ به دنیا آمد. بچهی آرام و دلسوزی بود. درس میخواند و همزمان با تحصیل، کار هم میکرد. هر کاری بود انجام میداد. معمولاً بادام و آبمیوه میفروخت، گاهی هم از گوسفندها نگهداری میکرد. تحمل بیکار ماندن نداشت و حتما باید کاری انجام میداد. پدرش کشاورزی میکرد. وقتی من میخواستم بروم در برداشت گندمها به پدرش کنم، #صیدعباس میگفت: "نه. اجازه نمیدم مادرم اذیت بشه. خودم به جاش کار میکنم"
🔹 روز ۴آذر سال ۶۵ که ۵۴ هواپیماهای عراق شهر را بمباران کردند، اطرافیان در جستجوی پناهگاه بودند اما صیدعباس گفت: "اگه قراره #شهید بشم، همون بهتر که توی خونه خودم باشم"
🔹بار اول #سال_۶۵ رفت جبهه. آن زمان تازه کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بود. وقتی گفت: "میخوام برم" چون سنش کم بود، من و پدرش سعی کردیم او را منصرف کنیم اما #اصرار_داشت که حتماً برود. وقتی اعزام شد باهاش رفتم تا سوار اتوبوس شود. تا زمانی که با هم بودیم فقط اشک میریختم و التماس میکردم که برگردد خانه، اما صیدعباس خندید و گفت: "گریه نکن! تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشه، من دوست دارم برم جبهه و #آرزوی_شهادت دارم."
🔹صیدعباس خیلی مرا دوست داشت. همیشه میگفت: "بیشتر از هر کس دیگری مادرمو دوست دارم" اما #عاشق_جبهه بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود نرود. بار اول به سلامت برگشت اما باز هم گفت: "میخوام برگردم جبهه" خیلی نگرانش بودم و این بار باز هم با رفتنش مخالفت میکردم.
🔹 خانه پسر بزرگم کنار منزل ما بود. اوایل #سال۶۶ یک روز من رفته بودم خانهی آنها. دخترم آمد و گفت:"مامان صیدعباس ساکش را بسته داره میره" سریع خودم را به خانه رساندم. دیدم #ساکش را آماده کرده و #پوتین نو هم خریده. هر کاری کردم نمیتوانستم مانع رفتنش شوم. رفت و بعد از مدتی #خبر_شهادتش را برایم آوردند.
💥 آخرین باری که او را دیدم زمانی بود که توی سردخانه #لای_کفن خوابیده بود.
بعد از شهاتش #خواب او را زیاد میدیدم... چند روز پیش خواب دیدم از در وارد شد و همان پیراهنی که بار آخر پوشید، تنش بود. بهش گفتم: "دا تو که شهید شدی!" گفت: "نه. #دا، الان میخوام برم شهید بشم"
صیدعباس به آرزویش رسید اما #غصههایش برای من ماند...
📝راوی: #حنیفه_غیبی، مادر شهید #صید_عباس_پاپی
🔰 @shahre_zarfiyatha
🔰 @yadshohada
🍃🌺🌸🍃🌸🌺🍃