eitaa logo
ستاد یادواره شهدای مشکین دشت
420 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
کانال ستاد یادواره شهدای مشکین دشت به‌منظور ترویج فرهنگ ایثار ،شهادت و بزرگداشت اقدامات ارزنده ۱۰۳ شهید گرانقدر و ۸ شهید گمنام شهر مشکین دشت تاسیس شده است. ادمین کانال: @L_a_110 لینک کانال: @yadvare_shohada_meshkindasht
مشاهده در ایتا
دانلود
شہدا‌گاهے دݪم‌از‌زمیـن‌و‌زمان‌مےگیرد ... و‌آن‌زمان‌اسـت‌کہ در‌خانہ‌شما‌آمدن بسے‌آرامم‌مےکند 😌 @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایان تروریست خوب و بد نداریم! کشور ما ،ملت ما ، احتیاج‌ دارد عمق دشمنی را بفهمد! @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انتشار برای نخستین بار صحبت‌های شهید فخری زاده درباره انتقام خون حاج قاسم: "اقل نتیجه این خون به نا حق ریخته شده، این هست که این آشغال‌ها، وجودشون از منطقه پاک خواهد شد؛ بلاشک" @yadvare_shohada_mishkindasht
خُر و پُف شهید! صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی می‌گفت: «دست راست من این انگشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تسبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.» @yadvare_shohada_mishkindasht
 این مسلمانان واقعی هستند که اکنون دارند در مقابل تجاوز صهیونیست ها ایستادگی می کنند و ما نیز به یاری خدا هر شهری را که توسط اسرائیلی ها محاصره شده، با در محاصره انداختن نیروهای دشمن آزاد خواهیم کرد و اسرائیل را به سقوط می کشانیم. روزی را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان، به جای گلوله، پاسدار بیرون بیاید. باشد که ما شبانگاهان بر سرشان بریزیم؛ همچون عقابان تیزپروازی که شب و روز برایشان معنا ندارد و باشد آنجایی به هم برسیم که با گرفتن هزاران اسیر از صهیونیست ها به جهانیان ثابت کنیم که ما به اتکا به سلاح ایمان مان می جنگیم؛ نه به اتکای ... نه با های سام، نه با ، نه با توپ، نه با آتش جنگ افزارهای مادی مان، ان شاءالله... ۲۵سال‌آینده‌را‌نخواهد‌دید @yadvare_shohada_mishkindasht
یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ با قرائت حمد شفاء ، مادر جوانی که در بستر بیماری هستند را یاد کنیم.حال بیمار مدنظر وخیم است. ان شاالله در سایه لطف الهی و دعای خیر شما عزیزان سلامتی خود را بدست آورند. ستاد یادواره شهدای مشکین دشت @yadvare_shohada_mishkindasht
⭕️ اطلاعیه 📌قابل توجه مردم شریف و شهید پرور شهر مشکین دشت ▪️بزرگداشت یاد و خاطره دانشمند شهید و محکومیت ترور ناجوانمردانه ایشان در به صورت :👇 🚗حرکت کاروان خودرویی 📆زمان : پنجشنبه ۱۳ آذر 🕝ساعت برگزاری : ۱۴:۳۰ 📍مکان: فردیس،خیابان داوری،۴۸ دستگاه ،مقابل سپاه ناحیه امام رضا (ع) به سمت شهر مشکین دشت 🇮🇷با حضور در این مراسم، ارادت خود به این شهید والا مقام و پاسداری از آرمان های مقدس ایشان را نشان خواهیم داد. ✌️ ✅معاونت فرهنگی هنری سپاه ناحیه امام رضا (ع) ✅معاونت فرهنگی هنری حوزه مقاومت بسیج ۳۲۱ شهید باهنر مشکین دشت @yadvare_shohada_mishkindasht
نسیم . . . عطرِ شما را صبـح با خودش آورد و گفت: روزیِ عشّاق ، با خداوند است @yadvare_shohada_mishkindasht
🔻خبر خوب رئیس روابط عمومی وزارت بهداشت و رئیس مرکز اطلاع‌رسانی ستاد اجرایی فرمان امام در مورد آماده شدن مقدمات تست انسانی واکسن ایرانی کرونا 🔸"واکسن ایرانی کرونا کد اخلاق گرفت" @yadvare_shohada_mishkindasht
⚘خاطره‌ای‌از‌شهید‌ابراهیم‌هادی⚘ ◽️عاشق حضرت زهرا بود. همیشه روضه حضرت زهرا می‌خوند. حتی موقعی که مجروح شده بود و تو بیمارستان بود یا تو گرفتاری افتاده بود شروع می‌کرد به روضه خوندن در مورد حضرت زهرا..... ◽️وقتی شنید حضرت زهرا هر روز پیش شهدای گمنام میرن از اون موقع دیگه آرزوی شهید شدن نداشت .... فقط میخواست گمنام بشه. ◽️ابراهیم جان! تو که به خواستت رسیدی رفیق.... مفقودالجسد شدی و گمنام .... میشه جان حضرت زهرا وقتی حضرت اومدن کنارت سفارش ما رو هم بهشون کنی بگی برامون مادری کنن؟ 🗯ابراهیم جان بازم کاری کن که دوباره بگم دمت حیدری🕊🌹 @yadvare_shohada_mishkindasht
~🕊 ای شهـید؛ پنجشنبه است نگاهت را ، خیرات دلم کن که شیرین ترین حلواست . . . @yadvare_shohada_mishkindasht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید مهدی باکری توسط حضرت رهبر معظم انقلاب اسلامی و شهید سردار سلیمانی..... بسیار زیبا .... @yadvare_shohada_mishkindasht
⚜️❤️ ڪاسہ صبرم شده لبریز از داغ حرم داغـــدار آقا تَسَـــلّایَم بده من مگر چیز زیادے از تو مےخواهم ؟ گوشہ اے از زیبایٺ مرا جایم بده ❤️⚜️ 🌷 🌙 @yadvare_shohada_mishkindasht
این‌طوری لو رفت دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌های های می‌خندیدند. گفتم: «این كیه؟» گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش كردید؟» می‌خندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچه‌ها هنوز می‌خندیدند😂😂😂 @yadvare_shohada_mishkindasht
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... @yadvare_shohada_mishkindasht