همیشه نان و پنیر می خوردیم!
وقتی #ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود. اوایل در خانه اجارهای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه🏡 هم بدهیم. پس از مدتی،به یک ساختمان دولتی رفتیم🏢. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم😃. یک بار کسی به شوخی به من و حاجهمّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»
راوی:همسرشهید
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸🔸از سجاده آه تان یاسی که شکفت التماس دعا دارم🔸🔸🥀🥀
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
گناه گرفتاری میآورد،
ضیق معاش میآورد،
بیماری و ناراحتی روحی میآورد.
گناه نکنید،
خدا کمک میکند مشکلات حل شود...
#آیتالله_خوشوقت
بسم الله
تضمین مهدی جهاندار عزیز بر غزل سیدمحمدمهدی شفیعی به مناسبت دویستمین روز شهادت حاج قاسم سلیمانی:
نزد عاشق وصل یا هجران چه فرقی میکند
پیش یوسف مصر یا کنعان چه فرقی میکند
مرد میدان باش و مردستان؛ چه فرقی میکند
"کوه باشی سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی باد یا طوفان چه فرقی میکند"
آسمان را کِی توان نزدیک شد بینردبان
نردبانی کو برای ما زمینچسبیدگان
ای شهید ای فارغ از این آسمان و ریسمان
"مرزها سهم زمینند و تو سهم آسمان
آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند"
وقت آن آمد که زنجیر نفس را بشکنیم
رخت بربندیم و آواز جرس را بشکنیم
موج طوفان بلا از پیش و پس را بشکنیم
"فقل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم
حصر الزهرا و آبادان چه فرقی میکند"
گرچه ادراک شهید آنسوتر از ادراک ماست
با شهادت زیستن در همّت چالاک ماست
عشق اگر یاری کند، طوفان خس و خاشاک ماست
"مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست
سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند"
ای زمین چسبیدگان چیزی به نام مرگ هست
ای هوسرانان دنیا، انتقام مرگ هست
کام سیریناپذیران را طعام مرگ هست
"هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست
بیشهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند"
ساکت و تنهاتر از فانوس میسوزد ولی
روشن از یا نورُ یا قدّوس میسوزد ولی
گرم در مقیاس اقیانوس میسوزد ولی
"شعله در شعله پرِ ققنوس میسوزد ولی
لحظهی آغاز با پایان چه فرقی میکند"
#سردار_دلها
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
جمعه جمعه رفت و من پای قرارت بیقرار
ماندهام پای قرارت چشمِ من در انتظار
ای جهاندار و جهان بخش زمان مولای من
بی تو دل دارد به لب سازِ پرستوی بهار
کی دهی آن مژده ی وصلت به این سرگشته را
در میان باغ بینم روی مجذوب نگار
باز دلتنگی تو ما را به هر جا می کشد
گاه در کرببلا و سامرا سردابِ یار
عصر جمعه گریه بر شاهِ شهیدان میکنی
همچو باران بهاری بر کویرِ شوره زار
کی رسد بوی بهارت ای گل زهرا بیا
تا جهان خرم شود تحتِ لواء شهریار!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#کانال_شهدایی_یاد_یاران
@yadyaaran
#داستان_شب📚
رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃
✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم ....
رفقاتونو دعوت کنید 😊
💢واما...
با رمان شیرین و جذاب ♥️ #دختر_شینا ♥️
در کنارتون هستیم .
هر شب راس ساعت ۲۲:۳۰ با ما همراه باشید😊
#دختر_شینا🌸
#قسمت_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند.
عمویم به وجد آمده بود و
می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.»
آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند،
که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم
.
زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود.
دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم.
بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم.
عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما.
تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.