eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
400 دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
54 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم . زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
🌹🌹🌹
🌸 بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
┄┅─✵💝✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @yadyaaran
... شهدا یہ ټیپۍ زدݩ ڪہ خدا نگاهشوݩ ڪرد! دنبال این بودݩ ڪہ خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زماݩ نگاشوݩ ڪنہ.. حالا ټو برو هرټیپۍ ڪہ میخواۍ بزݩ اما ... حواسټ باشہ ڪہ ڪۍ نگات میڪنہ..! 🌱
. + وقتی زُل می زنی به عکسِ شهدا ، حس می ‌کنی هیچ کس به اندازه یِ شهدا زنده نیست ... =] 🌱 . ...
🥀بسمـ ربـ الشهداء و الصدیقینـ🥀 1⃣
💠معرفی شهید همت 🌹نام : محمد ابراهیم 🌾نام خانوادگی : همت 🌹تاریخ تولد : فروردین ۱۳۳۴ 🌾محل تولد : شهرضا 🌹تاریخ شهادت : اسفند۱۳۶۲ 🌾سن : ۲۸ 🌹سمت: فرمانده لشکر۲۷محمد رسول الله 🌾محل دفن: امامزاده شاه رضا 🌹عملیات ها: فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان وخیبر 3⃣
🍃🌼🍃 زيباترين , بالنده ترين و نغزترين در تاريخ بشريت است. شهادت بهترين و روشن ترين معنی حقيقی است و تاريخ تشيع، خونين ترين و گوياترين نمايانگر شكوه و عظمت شهيد است••• 🌸 2⃣
✨ شهيد حاج محمد ابراهيم همت در فروردین سال ۱۳۳۴ در خانواده‌اي مذهبي در شهرستان شهرضا چشم به جهان گشود. شهيد همت در زير سايه پدري وارسته و مادري پاكدامن و مهربان، دوران خردسالی را پشت سر نهاد. او از همان دوران طفوليت بيش از حد معمول ديگر كودكان به و ابراز علاقه مي‌كرد به گونه‌اي كه در سن هفت سالگي از مادرش ميخواهد قران را به او تعليم دهد. در دوران تحصیلش از واستعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.🍂 پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانش سرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به رفت به گفته خودش دوران عمرش همان دوسال سربازی بود که در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود. 🌿(نمونه ای از رویداد های سربازیشون این بود که، در ماه رمضان ایشون به سربازا میگن اگه کل ماه رو روزه بگیرید موقع سحر میتونید بیاید آشپزخونه فرماندشون این ماجرا رو که فهمیدن همه ی سربازا رو وادار کردن که روزشونو باطل کنن)🌿 4⃣
✨ پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل را برگزید. در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام رحمت الله علیه بیشتر آشنا شد.🌾 به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می‍کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش آموزان را با و حضرت امام  رحمت الله علیه و یارانش آشنا کند. او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی وافری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن و بی‍باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای نورزید🌷 5⃣