eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
398 دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
54 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃برای اولین بار در کوچه پس کوچه های خاطرات بیست سال پیش قدم برمیدارم. در پیچ و خم هفتاد و نه! 🍃 به دنبال نشانی میگردم و عاقبت به خانه اش میرسم. گویی زمان در آن متوقف شده و در و دیوار، بارِ خاطرات دوران را به دوش می‌کشند. 🍃من با این غریبه بودم! همه چیز در شنیده هایم خلاصه میشد. حالا به دنبال مقصدی مشخص، دست را گرفته و پا در این دوران گذاشته بودم تا اینبار دیده هایم را ثبت کنم📝 🍃مقصودم دیدن مردی بود به اسم فتح‌الله. بسته شده بود ولی او هنوز در آن سالها در و محکم ایستاده و حرف هایی داشت که برای منِ تشنه، به قطره آبی می‌مانست ولی برای خودش، هم درد بود و هم درمان! 🍃با به یاد آوردن آنها روح خسته اش درد میکشید ولی دل تنگش آرام می‌گرفت. نمیدانم عاقبت صندلی چرخداری که روزی همدم تنهایی‌اش بود او را خسته کرد یا همین خاطراتش عرصه را بر او تنگ کرد که طاقت نیاورد و از بند زمین رها شد. 🍃رهایی بی قید و شرط پس از چندین سال اسارت در چنگال دردی به اسم !🕊 🍃اسفند هفتاد و نه برای او زمستان نبود ، بهار بود. که بهایش سیزده‌سال همنشینی با بود💔 ✍نویسنده: 🕊به مناسب سالروز شهادت ✨🌙
کوتاه از شهیدابراهیم هادی‌ رختخواب🌚💫 بازهم‌مثل‌شب های قبل ،از نیمه شب از خواب بیدار شدم ، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! بااینکه‌ رختخواب برایش‌پهن کرده بودیم ، اما آخر شب وقتی از مسجد آمد دوباره روی فرش خوابید،صدایش‌کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می کنی .چراتوی رختخواب نمیخوابی؟! گفت: خوبه احتیاجی نیست. وقتی دوباره اصرار کردم گفت: رفقای ‌من‌الان توی جبهه گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. و من هم باید کمی حال آنها را درک کنم.🌹🍃 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
🔮 آقای مجیری مرد آقایی بود ⭐️چند ماه پیش آمده بود سر مزار شهید مجیری و گریه میکرد؛ از برادران افغانی بود؛ میگفت «آقای مجیری مرد آقایی بود» علت آشنایی با ایشان را پرسیدم و گفت: من زباله های بازیافتی جمع میکنم؛ کارتن خوابم؛ سحر هایی که کنار پیاده رو های میدان شهدا میخوابیدم،او را برای نماز صبح میدیدم. در صورتی که اکثر مردم به چشم حقارت آمیز به من نگاه میکنند اما ایشان به من سلام میکرد و دست میداد و جویای احوالم میشد و...!!! 🌸 شهید مدافع حرم عبدالرضا مجیری 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃 @yadyaaran
تونل وحشت علی زابلی (خواجه‌علی) روز اولی که می خواستیم وارد اردوگاه بشیم غروب بود و موقع اذان، برای عبور از تونل وحشت نوبت اتوبوس ما شد، عراقی‌ها صدا زدند که اول مجروحین را ببرید. من رفتم کمک حسین آقا اهوازی و ۲ نفر دیگه که از ناحیه دو ران، پاشون قطع بود و وضعیت حسین آقا نسبت به اونا بهتر بود، گفت اونا رو ببرید که مشکل دارند. یک دفعه بیشتر بچه ها برای در امان ماندن از کتک عراقیا هجوم آوردند بطرف مجروحین ولی نگهبان فریاد زد که مجروحین داخل ماشین باشند بقیه بیان بیرون. من رفتم که اولین نفر باشم. به بچه ها گفتم پاچه‌هاتون رو بالا بزنید که به راحتی و سریع بتوانیم بدویم چون لباسها پاره شده بود و به پاها گیر می کرد و نمی‌شد که با سرعت بدویم. گفتم وقتی از اتوبوس پیاده شدید با سرعت تمام شروع به دویدن کنید. همین‌که خواستم از اتوبوس پیاده شم نگهبان یقه منو گرفت و با یک توگوشی پرتم کرد پایین، دستپاچه شدم و با سرعت از تونل به بیرون دویدم و نزدیک درب سالن با قدرت تمام پرش کردم داخل راهرو و لیز خوردم به داخل اطاق، نگهبان آمد، دستم رو گرفت و افسر عراقی نگذاشت که کتک بزند. فکر می‌کردم کتک نخوردم. وقتی داخل آسایشگاه، پشت همدیگه رو ماساژ می‌دادیم آخر شب دردهام شروع شد. چیزی حدود ۳۰ ضربه رو بچه ها شمردند این ضربه ها ردشون مانده بود و کبود شده بودند. 🔹آزاده تکریت ۱۱
🌷گلزار شهدا را خیلی دوست داشت . 🍃هر پنجشنبه پاتوقش گلزار شهدا بود . موقعی که شهید اکبر شهریاری را می خواستند دفن کنند ,من عکس رسول را دستم گرفته بودم و کنار ایستاده بودم . 🕊یکی از مادرهای شهدا آمدند و به من گفتند :این پسر هر هفته سر مزار پسر من میومد و چقدر هم پیش من ناهار خورده . 📚 به نقل از مادر شهید رسول خلیلی ┏━━━🌹🍃🌷━━━┓ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ @yadyaaran ┗━━━🌷🍃🌹━━━┛
🌷گلزار شهدا را خیلی دوست داشت . 🍃هر پنجشنبه پاتوقش گلزار شهدا بود . موقعی که شهید اکبر شهریاری را می خواستند دفن کنند ,من عکس رسول را دستم گرفته بودم و کنار ایستاده بودم . 🕊یکی از مادرهای شهدا آمدند و به من گفتند :این پسر هر هفته سر مزار پسر من میومد و چقدر هم پیش من ناهار خورده . 📚 به نقل از مادر شهید رسول خلیلی ┏━━━🌹🍃🌷━━━┓ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ @yadyaaran ┗━━━🌷🍃🌹━━━┛
🌷گلزار شهدا را خیلی دوست داشت . 🍃هر پنجشنبه پاتوقش گلزار شهدا بود . موقعی که شهید اکبر شهریاری را می خواستند دفن کنند ,من عکس رسول را دستم گرفته بودم و کنار ایستاده بودم . 🕊یکی از مادرهای شهدا آمدند و به من گفتند :این پسر هر هفته سر مزار پسر من میومد و چقدر هم پیش من ناهار خورده . 📚 به نقل از مادر شهید رسول خلیلی ┏━━━🌹🍃🌷━━━┓ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ @yadyaaran ┗━━━🌷🍃🌹━━━┛
💢هفت تپه ی گمنام همین هایند. همان بچه های چهارده ، پانزده ساله ای که با دستکاری شناسنامه هایشان راهی جبهه ها می‌شدند، بچه هایی که تو جبهه ها بزرگ شدند و امروز اگر آنها را در کوچه و بازار ببینی ، نمیشناسیشان. . ▪️ بود امروز پای و رزمنده گرانقدر و ویژه ۲۵ ، حاج محمد انتظاریان نشستیم...انشاله با رفقای محشور شود.
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏫🎥💢سیمش وصل بود... 🔹روحیات و حالات معنوی عجیبی داشت. برای گشت‌زنی و شناسایی رفتیم و خسته برگشتیم. در عملیات کربلای۵ در شلمچه، صبح زود بعد از نماز یک‌دفعه آمد صدایم زد و گفت: «حمید! کدوم گردان الان تو خطه؟» گفتم: «گردان برادر محفوظی.» گفت: «سریع بگو بیان عقب. بعد از ظهر بچه‌های زاهدان رو بفرست جاشون.» 🔹تعجب کردم چون مسئله‌ای نبود که نیاز به تعویض نیرو باشد. گفتم: «چرا؟!» گفت: «کاری رو که می‌گم انجام بده.» گفتم: «آخه چرا؟! همین‌طوری که نمی‌شه؟ گفت: «این‌قدر سوال نپرس، بگو بیان عقب.» لحنم اعتراض‌آمیز شد. گفتم: «من باید بدونم چی شده. بچه‌ها جاشون خوبه. اون‌جا توجیه شدن.» 🔸دید که من بی‌خیال نمی‌شوم صدایش را آورد پایین و به آرامی گفت: «من الان یه صحنه‌ای دیدم که عراق حمله می‌کنه، چون اینا خسته‌اند، همه‌شون شهید می‌شن، اما بچه‌های زاهدان تازه ‌نفس هستن. توجیه‌شون کن.» 🔹سیمش وصل بود و گاهی مسائل به او الهام می‌شد. من که به این حالاتش عادت داشتم، سریع رفتم سراغ بچه‌های زاهدان و با نیروهای خط جابه‌جا شدند. بعد از ظهر، حاجی باز آمد و پیگیر شد. 🔸جزئیات را توضیح دادم. خوشحال شد. پرسید: «به‌شون مهمات کامل دادی؟» گفتم: «مهمات و تجهیزات، همه‌ چی به‌شون دادم. تیربار هم اضافه کردم براشون.» 🔹همان شب حدود ساعت ۱۰، عراق حمله کرد. البته نتوانست کاری بکند و با کلی تلفات مجبور شد عقب‌نشینی کند. راوی: حمید شفیعی از فرماندهان لشکر ۴۱ ثارالله
با اینکه عاشقش بودم اما خیلی سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و احوالپرسی گرم نکنم "بیشتر از یک سال بود بعد از خواهش های فراوان توام با گریه دستور اعزام مجدد رو داده بود ولی کار پیش نمیرفت و اعزامی در کار نبود هرچقد بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم بار سومی بود که میدیدمش گفت:وضو داری؟گفتم:بله حاج آقا دستم رو گرفت و اومدیم صف اول نماز جماعت، کنار خودش نشوند بعد نماز جماعت دستشو گذاشت رو پامو گفت خوبی مجاهد؟خیلی سرد گفتم الحمدلله ولی راستشو بخواید نه! گفت:چرا جوون؟ گلایه کردم و مشکلمو گفتم برگشت به شهید_پورجعفری گفت ظرف هفته آینده ایشون منطقه باشه،هروقتی هم که توانش رو داشت و درخواست اعزام کردمعطلش نکنیدبعد رو کرد سمت من گفتمن معذرت میخوام،باید سفارش میکردم ولی انقد مشغله دارم فراموش کردم بعد از سفارش، من کلی خوشحال شدم یخم‌ باز شد شروع کردم به خندوندنش حاج حسین که همرام بود گفت اگه اجازه بدید یه عکسی بگیریم، با شوخی گفتم بشرطیکه حاج آقا تو عکس بخندن!!😊 راوی: جانباز حبیب عبداللهی