eitaa logo
کانال شهدایی یاد یاران
412 دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
50 فایل
✅کپی با صلوات برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان عج تعالی فرجه الشریف بلامانع است 🌷🇮🇷ما را بدوستان خود معرفی کنید🇮🇷🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍فرازی از در خطاب به مسئولین برادران مسئول! که به‌طور مستمر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب، شبانه‌روز فعالیت می‌کنید، عدالت در کارهایتان و تصمیم‌گیری‌هایتان به‌عنوان یک مرز ایمان داشته باشید... اگر این مرز شکسته شود و پای انسان به آن‌طرف مرز برسد، دیگر حد و قانونی را برای خود نمی‌شناسد... عدالت را فدای مصلحت نکنید. پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای آن‌ها (زیردستان) بکوشید. در قلب خود، مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید... طوری رفتار نکنید که از شما کراهت داشته باشند...  شرمنده شهداییم @yadyaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در کربلای۵ چه گذشت؟ موانع چند لایه/ محسن رضایی عملیات کربلای پنج از دل عملیات کربلای چهار به دست آمد. واقعیت این بود که ما در عملیات کربلای چهار شکست خوردیم. هدف اصلی هم از انجام عملیات کربلای پنج تغییر و تبدیل شکست کربلای چهار به پیروزی در کربلای پنج بود. خب فرماندهان و بخش وسیعی از رزمندگان به خاطر شکستی که در عملیات کربلای چهار خورده‌ بودیم خیلی ناراحت بودند. چون حدود هفت الی هشت ماه مداوم زحمت کشیده بودند و نتوانسته بودیم نتیجه مناسبی بگیریم. تعدادی از نیروها هم زخمی و شهید شده بودند. ما اگر می‌خواستیم که موفق بشویم باید حداکثر ظرف یک هفته از دل این شکست یک پیروزی درست می‌کردیم. لذا یکسری جلسات هماهنگی برگزار شد. در این جلسات هم خیلی تصمیم گیری سخت بود. آقای هاشمی رفسنجانی هم چون هماهنگ کننده سپاه و ارتش بودند در این جلسات شرکت داشتند. خب آن زمانی که ما تنهایی حضور داشتیم مشکلاتی نداشتیم، چون خودمان به راحتی تصمیم می‌گرفتیم و اجرا می‌کردیم. اما با حضور آقای هاشمی، وقتی جلسه با فرماندهان تمام شد. آقای هاشمی گفت: برای انجام این عملیات رای گیری می‌کنیم. من رو کردم به آقای هاشمی و گفتم: آقا اینجا که مجلس شورای اسلامی نیست که می‌خواهید رای گیری کنید. فرماندهان حرف‌های خودشان را زده‌اند و حالا ما باید تصمیم بگیریم. به فرماندهان رده‌های پایین تر گفتم: شما تشریف ببرید بیرون تا ما تصمیم‌مان را بگیریم. چون آنها همه حرف‌هایشان را زده بودند. البته با وجود تمامی ابهاماتی که برای دوستان وجود داشت تصمیم گرفتیم تا این عملیات را انجام دهیم. ارزشمند ترین منطقه موجود شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم ترین مواضع و موانع را داشت، به طوری که عبور از آن ها غیر ممکن می نمود و با توجه به اصول نظامی شناخته شده و محاسبات کمی، ضریب موفقیت بسیار ناچیز بود و بالطبع تضمین پیروزی از سوی فرماندهان عملیات را غیر ممکن می کرد؛ ولی ضرورت غیر قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعیت و لزوم تسریع در تصمیم گیری پس از عملیات کربلای 4 سببی شد که صرفا برای انجام تکلیف و با امید به نصرت الهی، تمامی نیروهای خودی اعم از رزمنده و فرمانده برای عملیات بزرگ کربلای 5 آماده بشوند. این‌ عملیات‌ در تاریخ‌ نوزدهم‌ دی‌ ماه‌ 1365 با رمز مبارک‌ یازهرا(ع) در منطقه‌ی‌ شلمچه‌ و شرق بصره‌ آغاز شد. دشمن با توجه به اهمیت منطقه، زمین شرق بصره را مسلح به انواع موانع و استحکامات کرده بود و با رها کردن آب در منطقه، انجام هرگونه عملیاتی را غیر ممکن کرده بود و فضای امنی را برای خود به وجود آورده بود که بتواند حرکت هر نیروی مهاجم را به خط اول خود سرکوب کند.  رزمندگان‌شجاع‌ ما در مرحله‌ی‌ اول‌ عملیات‌، با هجومی‌ غافل‌گیرانه‌ به‌ قلب‌ دشمن‌، در تاریخ‌ فردای‌ آن‌ روز، موفق شدند شلمچه‌ را آزاد کنند و با گسترش‌ عملیات‌، فاصله‌ی‌ خود را بابصره‌ کم‌ کنند؛ به‌ طوری‌ که‌ صدای‌ شلیک‌ ها و انجارها مردم‌ شهر را سراسیمه‌ به‌ خیابان‌ها می‌ریخت. در دومین‌ مرحله‌ی‌ این‌ عملیات‌، رزمندگان‌ ما با عبور از موانع‌ ایذایی‌ و بسیار محکم‌، هجوم‌ سنگین‌خود را علیه‌ دشمن‌ شروع‌ کردند که‌ پاسگاه‌های‌ شلمچه‌، بوبیان‌ و کوت‌ سواری‌ در این‌ هجوم‌، آزاد شدند. نیروها باهجوم‌ دیگری‌ چندین‌ کیلومتر از جاده‌ی‌ آسفالته‌ شلمچه‌ ـ بصره‌ را هم توانستند آزاد کنند و به‌ عمق‌ مواضع‌ دشمن‌ نفوذ پیدا کنند و خود را به‌ دژ فولادین‌ بصره‌ برسانند. این‌ دژ توسط‌ کارشناسان‌ خارجی‌ احداث‌ شده‌ بود که‌ دارای‌ خاکریزهای‌ مثلثی‌، هلالی‌، سنگرهای‌ مستحکم‌ بتونی‌ و موانع‌ ایذایی‌ سنگین‌ بود و ساخت‌ آن‌ پنج‌ سال‌ طول‌ کشیده‌ بود. پیگیر باشید شرمنده شهداییم @yadyaaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕯چه تفاوت بکند ناله کند یا نکند 💔که دلِ سوخته را ناله مداوا نکند 🕯چه تفاوت بکند پا بکشد یا نکشد 💔کاش میشُد خودش اینقدر تقلا نکند 🕯زهر اینبار چه دارد متورم شده است 💔زهر با این تنِ بیمار مدارا نکند (ع)🥀 @yadyaaran
💠وقتی میومد خونه نمی‌ذاشت کار کنم. زهرا رو می‌ذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون می‌داد. با می‌گفت: «شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی». هم که میومد، پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی می‌گفتند: «مهندس که نباید تو خونه کار کنه!» می‌گفت: من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم مگه به حضرت زهرا (س) نمی‌کردند؟ 🌷 📙شهاب، صفحه۷۴ @yadyaaran
📚 رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃 ✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم .... رفقاتونو دعوت کنید 😊 💢واما... با رمان شیرین و جذاب ♥️ ♥️ در کنارتون هستیم . هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊
🌸 مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده واسمش هم صمد است. از فردای آن روز،آمد ورفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد وبا پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد.صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد ومی نشست توی حیاط خانه ما وتا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد وچند روز بعد هم پدرش از راه رسید، پدرم راضی نبود.
🌹🌹🌹
🌸 می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند».
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ روزاول که خدا قرعه زداعلام نمود خاک ایران شده مهمان رضابه چه شود با خط عشق نوشته است روی دفترما سائل لطف فراوان رضا به چه شود @yadyaaran
صـلوات خاصـۂ امام (ع) : 🍃«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِكَ اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِكَ وَمَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِكَ وَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ» 🏴شهادت_امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد. @yadyaaran
حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت چند هفته بعد از شهادتش، یکی از هم‌سنگرهایش جمله‌ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت. چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود. @yadyaaran
:🌿 اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم می توانیم مانند به این مملکت خدمت کنیم و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم این خدمت به جایی نخواهد رسید. @yadyaaran
🥀بسمـ ربـ الشهداء و الصدیقینـ🥀 1⃣
🥀🍂 شهید... چشم است؛🌷 چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، . شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، یافتنی است••• 2⃣
💠معرفی شهیده دقیقی 🌷نام:زهرا 🦋نام خانوادگي:دقیقی 🌷محل تولد:گيلان – فومن 🦋تاريخ تولد: ۱۳۴۹ 🌷تاريخ شهادت: ۱۳۹۰/۸/۱۷ 🦋سن: ۴۱ 🌷محل شهادت: ۲۰كيلومتری كاظمين 🦋علت شهادت:حادثه تروريستی 3⃣
✨ طلبه شهیده زهرا دقیقی دراواخر سال 1349 در خانواده مذهبی ودر روستای خداشهر فومن دیده به جهان گشود.🍁 ایشان دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همان جا و دوران دبیرستان و تحصیلات حوزوی را به صورت حضوری در شهر رشت و به صورت غیر حضوری در قم گذراند. وی از همان ابتدای دوران حیات خویش که خود را شناخت دارای اعتقاد و بود و علیهم السلام و درراه خدا بود🥀 4⃣
•°•🌷🌷•°• او همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز ریخت و با او ازدواج کرد وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت: مگر دوست نداری که با یک گفتگو کنی⁉️ با یک شهید زندگی کنی⁉️ من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین می روم، به دشت های سبز می روم، به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند می روم، به سرخی شفق می روم، به قله می روم.🍂 ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ، من با او به می روم، من با او به نبرد اهریمن می روم..🌼 5⃣
✨ در سال ۷۶ با خانم زهرا دقیقی کردم. ایشان نذر کرده بود که با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند.🌸 حاصل این ازدواج دو فرزند فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است••• 6⃣
🌸🍁•••✨ شاخصه یا خصوصیت خاص ایشان، شیوه ی بود.🌱 همش دنبال بین افراد بود، دنبال انس و الفت بود. فوق العاده ای برای پدرومادر قائل بود. پدر و مادر من را بسیار احترام می کرد.🍂 با توجه به شرایط جسمی من که منجر به این می شد که چندین بار در بیمارستان بستری شوم؛ همواره من بود. ایشان طلبه بود، حوزه درس خوانده بود؛ اما بعد از آغاز زندگی مشترک حاضر نبود که غیر از بحث به امورات دیگر برسد. هم به خاطر وضعیت جسمی من و هم تأکید بر و هدایت بچه ها و .🌷 7⃣
✨ در دوران طلبگی، ما با هم در یک مدرسه بودیم. ایشان یک شب از خواب بلند شد؛ دیدم می کند. گفتم: چی شده خانم دقیقی؟ چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد که در عالم خواب دیدم که یک لوحی را جلوی من باز کردند که در آن نوشته شده بود.🌼 هر چه نگاه کردم اسم خودم را پیدا نکردم. ما خندیدیم و گفتیم آخه خانوم ها رو چه به جنگ⁉️ رشت کجا، منطقه جنگی کجا⁉️ فردا شب دوباره، نیمه ی شب از خواب بلند شد اما ایندفعه . گفتیم: چرا می خندی؟ گفت: آخر کار خودم را کردم:) دیشب اینقدر کردم و خدا را صدا کردم که در عالم خواب دیدم یک صدای بلند شد، سرم را بلند کردم دیدم یک ستاره ای در آسمان منفجر شده، نگاه کردم دیدم در آن نوشته: 🌸 8⃣
✨ از خصوصیات بارز ایشان 🔹تقیّد به بود 🔹ایشان با خانواده خود و مردم بسیار و خوش اخلاق بودن🌺 🔹در همه حال از همسر خود میکردن و به خوبی از او پرستاری مینمودن 🔹برای بسار سخت کوش بودن🌾 🔹کمک به ، شرکت در مراسمات شهداء ومذهبی و ایشان زبانزد بود 🔹روزشان را با آغاز می نمودن؛ با مأنوس بودن و خواندنشان ترک نمی شد•••🥀 9⃣