eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
476 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
•‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج›•❤️‍🔥 «اگریک‌نفررا به‌او‌وصل‌کردي‌ برای‌سپاهش‌ تو‌سرداریاري»🌱💚 برایِ او که حضرت یارست...🌚✨ مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) شهید نشی میمیری؛) 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای علیمی چقدر لایک و توجه میخوای؟
نماز در بحران جنگ صفین ⁉️ روزی علی (علیه السلام) در صفین مشغول جنگ و مبارزه بود، میان دو لشگر نگاهی به خورشید کرد که اگر ظهر است نمازش را بخواند. ابن عباس متوجه حضرت شده، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین چه کار می‌کنید؟ حضرت فرمود: به خورشید می‌نگرم اگر ظهر شد نماز بخوانم. ابن عباس: مگر اکنون وقت نماز خواندن است؟ ما سخت گرفتار جنگیم، حالا وقت نماز نیست. علی ( (علیه السلام) ): جنگ ما با این مردم برای چیست؟ جنگ ما با آنان برای نماز است. 📚بحار: ج ۸۳، ص ۲۳. اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واهلک عدوهم
خواهران وبرادران حتما بخونید: فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند... که ناگهان نامش خوانده شد... "چگونه می توانند مرا به جهنم ببرند؟ دو فرشته او را گرفتند و به سوی جهنم بردند... او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود،را فریاد می زد... نیکی به پدرش و مادرش،روزه هایش،نمازهایش،خواندن قرآنش و... التماس میکرد ولی بی فایده بود. او را به درون آتش انداختند. ناگهان دستی بازویش را گرفت و به عقب کشید. پیرمردی را دید و پرسید: "کیستی؟" پیرمرد گفت: "من نمازهای توام". مرد گفت: "چرا اینقدر دیر آمدی؟ چرا در آخرین لحظه مرا نجات دادی؟ پیرمرد گفت: چون تو همیشه نمازت را در آخرین لحظه میخواندی! آیا فراموش کرده ای؟ در این لحظه از خواب پرید. تا صدای اذان را شنید وضو گرفت و به نماز ایستاد. *نمازتون رو سر وقت، چنان بخوانید كه گویا آخرین نمازی است که میخوانید. خدا ميفرماید: من تعهدى نسبت به بنده ام دارم كه اگر نماز را در وقتش بپا دارد او را عذاب نكنم و او را به بهشت ببرم. ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ،ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ اندیشند ... اگر برای کسی نمی فرستید ادامه را نخوانید. : قــــــــســـم میخورم که این جمله به سه گروه میفرستم بــسـم الله الرحمن رحیم بــــــــــــــــــم الله الرحمن رحیم بسم الله الرحمن رحیــــم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قسم خوردید...
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
خواهران وبرادران حتما بخونید: فرشتگان در حال خواندن اسامی جهنمیان بودند... که ناگهان نامش خوانده شد
التماس دعا رفقا برای ظهور هم دعا کنید بریم نماز که واجب تر از همه چیزه بعدش رمان رو ارسال میکنم
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_3 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ اصرار های محمد برای رفتن بیشتر می‌شود اما بابا گارد
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_4 ◗‌ ◖ آهسته حرف میزنند! انگار که می‌دانند من گوشم را به در اتاق چسبانده‌ام. حتما مریم هم فهمیده که محمد می‌خواهد به سوریه برود. به استکان های چای که روی اوپن هستند نگاهی می‌کنم و سینی چای هارا برمی‌دارم. تقّی به در اتاق میزنم و وارد می‌شوم. محمد روی زمین نشسته و مریم روی تخت! با آمدن من صحبت هایشان قطع می‌شود. سینی چای را همانجا می‌گذارم و بعد از کمی مکث از اتاق بیرون می‌آیم. اتاقی که پاسخ تمام سوال هایم داخلش است. لباس هایم را یکی یکی تا می‌کنم و داخل کمد می‌گذارم. صدای تق تق در اتاق بلند می‌شود و پسوندش مامان می‌گوید: - آیه بیا دیگه! شالم را سرم می‌کنم و از اتاق بیرون می‌روم. سلامی به جمع می‌کنم و کنار مریم روی مبل می‌شینم. محمد سرش پایین است و لب هایش تکان می‌خورد. بابا تسبیحی در دستش گرفته و به محمد خیره مانده و مامان لحظه‌ای بعد کنار من میشیند. این سکوت است که حرف اول را میزند. محمد سرش را بالا می‌آورد. محمد: من با مریم حرف زدم، اون با سوریه رفتن من مشکل نداره! نگاهم را روی مریم قفل می‌کنم که نگاهش به زیر است. بابا: آره مریم؟ مریم مکث کوتاهی می‌کند و می‌گوید: - بله آقاجون! بابا: با خونواده‌ات حرف زدی؟ مریم: حرف من حرف خونواده‌مه. بابا تیرش به سنگ می‌خورد و تسبیح را در مشتش می‌گیرد. انگار که یادش رفته محمد چه زبانی دارد. محمد: همون‌طور که قول داده بودین، اگه مریم اجازه بده شمام اجازه میدین بابا! قلبم تند تند میزند و منتظر جوابی است که بابا به محمد می‌دهد. نگرانم، نگرانم نتواند جلوی محمد را بگیرد. در همین فکر ها بودم که بابا بلند می‌شود و می‌گوید: - شب‌بخیر(و به داخل اتاقش می‌رود) محمد نفسش را بیرون می‌دهد که نگاهم به قطرات اشکی که در چشمان مریم جمع شده می‌افتد. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
قصد دارم پارت بعدی هم ارسال کنم موافقید یا فردا ارسال کنم؟ https://harfeto.timefriend.net/16954892759858
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_4 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ آهسته حرف میزنند! انگار که می‌دانند من گوشم را به د
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_5 ◗‌ ◖ چشمانم را باز می‌کنم که مامان را در اتاقم می‌بینم. روی زمین نشسته و زانو هایش را بغل کرده! چشمانم را می‌مالم و کمی سرم را بلند می‌کنم. _مامان؟ مامان نگاهم می‌کند و با بغض عجیبی می‌گوید: - بیدار شدی دخترم؟ روی تخت میشینم و به مامان خیره می‌شوم. _گریه کردی مامان؟ مامان اشک داخل چشمانش را پاک می‌کند و می‌گوید: - نه چرا گریه کنم؟ این را می‌گوید و چند قطره اشک از چشمانش به پایین سر می‌خورد. _چی شده؟ مکث بلندی می‌کند و می‌گوید: - محمد... محمد داره میره! از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. مریم روی مبل نشسته و سرش را میان دستانش گرفته! در اتاق محمد را باز می‌کنم که کوله پشتی مسافرتش را میبینم. وسایلش را جمع کرده! انگار که سقف روی سرم آوار می‌شود. از گوشه پنجره نگاهی به حیاط میندازم. تو هم اینجایی، آمدی که محمد را ببری! نه... نمی‌ذارم! چادر رنگی‌ام را سرم می‌کنم و بالای پله های حیاط می‌ایستم. مرا میبینی و می‌گویی: - سلام آیه خانم. چیزی نمی‌گویم که محمد هم بر می‌گردد و نگاهم می‌کند. لحظه‌ای سرم گیج می‌رود که به دیوار تکیه می‌دهم. محمد سریع کنارم می‌ایستد و دستم را می‌گیرد. نگاهش می‌کنم. _کجا می‌خوای بری محمد؟ لحظه‌ای نگاهش زمین را نشانه می‌گیرد و می‌گوید: - زود برمی‌گردم آیه، نگران نباش! بغضم تبدیل به اشک می‌شود و صدای گریه‌ام بلند می‌شود. _پس مریم چی؟ دستم را رها می‌کند و کنار نرده های حیاط می‌ایستد. محمد: مریم حرفی نداره! زمان رفتن فرا می‌رسد. مامان گوشه‌ای ایستاده و اشک می‌ریزد. محمد می‌آید و روبروی بابا می‌ایستد. بابا بازو‌اش را کمی فشار می‌دهد و راهی‌اش می‌کند. بابا مامان چند کلمه‌ای حرف میزند و حالا نوبت مریم است. بعد از حرف زدن با مریم به سمت من آید که قرآن را بالا می‌گیرم. قرآن را می‌بوسد و از زیرش رد می‌شود. قرآن را به مریم می‌دهم و ظرف آب را در دستم می‌گیرم و جلوی در می‌ایستم. یعنی قرار است چقدر دلتنگ محمد باشم؟ چقدر؟ موتورت را روشن می‌کنی که محمد پشتت میشیند. محمد: خدانگهدار آیه! می‌روید... ظرف آب را خالی می‌کنم که اشک از چشمانم به پایین سر می‌خورد. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎ŸŸ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ⋆⃟݊🌸ᘜ ✨خـــدایا 🌸ما برای داشتن دست های تو ✨ریسمان نبسته ایم،دل بسته ایم ✨همین که 🌸حال دلمان خوب باشد ✨برایمان کافیست 🌸الهی امشب ✨حال دلتون خوب باشه 🌸 شبتون زیبـا ✨لحظه هاتون لبریز از آرامـش =====🍃🌹🌸🍃===== @yafatemehjanm =====🍃🌹🌸🍃=====
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_5 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ چشمانم را باز می‌کنم که مامان را در اتاقم می‌بینم.
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_6 ◗‌ ◖ کاغذ روز شمار را بر می‌دارم و دور عدد سی و پنج خط می‌کشم. سی و پنج روز است که محمد رفته! دیگر دوری‌اش برایم عادی شده و جای خالی‌اش زیاد حس نمی‌شود. شاید دیگر به بودنش عادت نکنم. باید زودتر بره سر خونه زندگیه خودش! از حرف های خودم خنده‌ام می‌گیرد که به صندلی تکیه می‌دهم. در اتاق باز می‌شود و مریم وارد اتاقم می‌شود. مریم: بیا بیرون، صبح تا شب داخل اتاقتی! خنده‌ای می‌کنم. _توام برو خونه‌تون دیگه صبح تا شب اینجا پلاسی! مریم: اول اینکه با بزرگترت درست حرف بزن، تا یکم به روت خندیدم پررو نشی، دوما خونه تو که نیست خونه نامزدمه! لبخندی میزنم که مریم در اتاق را می‌بندد. لحظه ای می‌گذرد که بلند می‌شوم و در اتاق را باز می‌کنم. صدای جیغ مریم گوشم را کر می‌کند. جیغ میزند و محکم دست میزند. _چته؟ مامان به مریم می‌گوید که آرامتر! مریم بازوانم را می‌گیرد و می‌گوید: - کی دلشو بردی؟ مبهم نگاهش می‌کنم که مامان می‌گوید: - اذیتش نکن مریم! مریم: برای چی مامان الهام؟ داره عروس میشه، یادته روز نامزدی من و محمد چیکارا می‌کرد؟ مکثی می‌کنم و متعجب مریم را نگاه می‌کنم. _عروس؟ مامان: حالا که گفتی تا تهشو بگو. مریم مکثی می‌کند و می‌گوید: - سرکار خانم حیدری پیش پای شما تماس گرفتند، خیلی مؤدبانه برای پسر یکی یه دونه‌شون شمارو خواستگاری کردند. قلبم تند تند میزند. خانم حیدری؟ مادر تو؟ هنوز در شوک هستم که مریم ادامه می‌دهد: - پسر بدی نیست، من جای تو بودم فکر نمی‌کردم. حرفی نمی‌زنم و به داخل اتاقم می‌روم. روی تخت میشینم و به دیوار خیره می‌شوم. چرا حالا؟ چرا من؟ زانو هایم را بغل می‌کنم که مامان وارد اتاقم می‌شود و کنارم میشیند. مامان: چی‌شد عزیزم؟ جوابی نمی‌دهم که مامان ادامه می‌دهد: - از علی خوشت نمیاد؟ سرم را بالا می‌آورم. _نه مامان من کی همچین حرفی زدم؟ مامان: پس چی؟ چرا ناراحت شدی؟ لبخندی میزنم. _من ناراحت نشدم، فقط یکم شوکه شدم، چیزی نیست. مامان: ای مریم بگم خدا چیکارت کنه؟ که اینطوری دخترمو هول کردی. لبخندی پر رنگ تر می‌شود که مامان می‌گوید: - امشب میان اینجا، حسین(پدرم) هم گفت زودتر میاد خونه! ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙