|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ نگاهم میکند و روبرویم میایستد. مامان: دوباره چی
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_35
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
مامان جلوتر میآید و در چند قدمیام میایستد.
مامان: برو داخل اتاقت آیه.
لحظهای میایستم و بعد وارد اتاقم میشوم.
در را میبندم و کوله پشتیام را به گوشهای پرت میکنم.
چادرم را روی صندلی میگذارم و روی تخت میشینم.
حالا که مامان فهمیده حتما به بابا هم میگه.
سرم را میان دستانم میگذارم و چشمانم را میبندم.
گوشیام را روشن میکنم و به شمارهات خیره میشوم.
دکمه تماس را لمس میکنم که بعد از چند بوق جواب میدهی:
- سلام آیه...
مکث کوتاهی میکنی و پسوند خانم را هم میگویی.
چیزی که دیگر برایم مهم نیست بگویی یا که نه.
_سلام، باید ببینمت.
مکثی میکنی و میپرسی:
- میشه بدونم برای چی؟
خودت هم میدانی که چرا میخواهم ببینمت اما خودت را به ندانستن زدهای.
_میام جلوی در خونهتون، خدانگهدار.
تماس را قطع میکنم و گوشی را داخل کوله پشتیام میگذارم.
آرام در اتاق را باز میکنم و وارد حیاط میشوم.
خیلی آرام و بی صدا وارد کوچه میشوم که مامان متوجهم نشود و به سمت خانهتان قدم بر میدارم.
از قبل منتظرم بودهای، به سمتت میآیم و خیلی زود فاصله بینمان را پر میکنم.
سوار ماشینت میشوم و خودت هم کنارم پشت فرمون مینشینی.
- همینجا خوبه یا بریم یه جای دیگه که حرفاتونو بزنین؟
مکثی میکنم.
_همینجا خوبه.
به صندلی تکیه میدهی که به آستین بی دستت نگاه میکنم.
دیروز جای خالی دستت کمی آزارم میداد اما الان آزارم نمیدهد.
نگاهم را به نقطهای دور میدوزم.
_میخوام حرفامو بزنم، چون شاید دیگه نتونم ببینمت.
دست راستت را روی فرمون میگذاری و به روبرو خیره میشوی.
_دیگه نمیخوای باهام ازدواج کنی؟
مکثی میکنی.
- مسئله شما نیستی، خودمم.
حرف دلم را نمیتوانم بزنم، نمیدانم چرا؟
هنوز هم خجالت میکشم.
هنوز هم میترسم با گفتن حرف دلم کوچک شوم.
اما... اما شاید دیگر نبینمت.
به صورتت که نیمی از آن را میتوانم ببینم خیره میشوم.
اگر خودت نخواهی نمیتوانم مجبورت کنم.
چرا همه چیز به یکباره تغییر کرد؟
چرا جای من و تو عوض شد؟
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط مهدی فاطمهاست که بهترین پناهگاهه...💛
کلیپ زیبای «مهدی فاطمه نوره» با #سخنرانی استاد مومنی تقدیم نگاهتان
#امام_زمان
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
انشاءالله بزودی محفلی درمورد ریورس و کنترل ذهن براتون میگذارم
که اگر بعدها اگاه سازی دراین مورد داشتیم بیشتر متوجه بشیم✔️✨
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
برگردان(ریورس) یکی از موزیک های BTS ... میگه "من عاشق شیطانم" او خدا خواهد بود ( نعوذ بالله )
نمونه محفل اگاه سازی ریورس و BTS
نظرات دوباره ایی داشتید بگوشم
https://harfeto.timefriend.net/16954892759858
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅اگر گره تو زندگی مادی و معنوی ما پیش اومد چیکار کنیم؟
🔰#استاد_عالی
#رهنـــمودهای آیت الله بهجــت
برای #حل #مشکل:
برای حل مشکل می فرمودند، این موارد را مراعات و عمل کنید تا انشاء الله مشکل برطرف گردد:
1.🌸🍃✨#قرآن کوچکی را همیشه همراه داشته باشید.
2.🌸🍃✨#معوذتین 👇را بخوانید و تکرار نمایید.(ناس و فلق)
3.🌸🍃✨#آیت #الکرسی را بخوانید و در منزل نصب نمایید.
4.🌸🍃✨چهار قل را بخوانید و تکرار کنید، خصوصا وقت #خواب.
5.🌸🍃✨در موقع #اذان با صدای نسبتا بلند، اذان بگویید.
6.🌸🍃✨روزی 50 آیه از #قرآن کریم با صدای نسبتا بلند بخوانید.
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#شیطان
🔥 اگر این نشانه های من را در در خودت داری بدون که من به تو نفوذ کرده ام 🔥
1⃣✔👈 خودپسندی و عُجب
2⃣✔👈 پند دیگران و فراموشی خود
3⃣✔👈 شادمانی از تملّق انسان جاهل
4⃣✔👈 اسارت در دام هوس
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چشم زدن حق است...
🔰#استاد_عالی
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
آیتالله ناصری526_22071072939665.mp3
زمان:
حجم:
797.7K
🎙چرا افسردهای؟
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ مامان جلوتر میآید و در چند قدمیام میایستد. ماما
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_36
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
چرا دیگر نمیگویی که دوستم داری؟
چرا دیگر دنبالم نمیآیی و چرا این منم که میگویم میخواهم ببینمت؟
نکند واقعا همه چیز تمام شده و من نمیدانم؟
نه... نمیگذارم.
به صندلی تکیه میدهم و مثل تو به روبرو خیره میشوم.
نفس عمیقی میکشم.
_من...
نفسم بند میآید، نمیتوانم ادامه حرفم را بزنم.
به سختی نفسم را بیرون میدهم و شیشه ماشین را پایین میدهم.
به انتهای کوچه خیره میشوم و آهسته میگویم:
_دوسِت...
صدایم را کمی بلند تر میکنم.
_دوسِت دارم علی!
اشک در چشمانم جمع میشود و طولی نمیکشد که قطره اشکی از چشمانم به پایین سر میخورد.
سنگینی نگاهت را حس میکنم.
- زندگی کردن با مردی که یه دست نداره...
حرفت را قطع میکنم.
_مهم نیست.
بر میگردم و با اشک داخل چشمانم به چشمانت خیره میشوم.
_هرکی ازم پرسید دست تو چی شده، با افتخار میگم توی جنگ قطع شده.
سرت را پایین میاندازی و نگاهت را از من میگیری.
_نذار بیشتر از این منتظر بمونم.
از ماشین پیاده میشوم و به سمت خانه قدم بر میدارم.
با صدای ضربه به در اتاقم میگویم:
_بیا تو!
در اتاق باز میشود و مامان در چارچوب در میایستد و نگاهم میکند.
مامان: بیا بابات کارت داره.
دفترم را میبندم و از روی صندلی بلند میشوم.
از اتاق بیرون میروم و روی مبل روبروی بابا میشینم.
بابا بدون مقدمه چینی میرود سر اصل مطلب.
بابا: برای چی رفته بودی دیدن علی؟
به بابا نگاهی میکنم و سرم را پایین میاندازم.
بابا: عاقبت رفتن به سوریه همینه، یا یه خونواده رو عزادار میکنی یا خودتو ناقص، آخه یکی نیست به این پسر بگه مگه آدم قحطیه که تو بلند شدی رفتی سوریه؟
_اونم مثل محمد ِ بابا.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙