|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ مامان جلوتر میآید و در چند قدمیام میایستد. ماما
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_36
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
چرا دیگر نمیگویی که دوستم داری؟
چرا دیگر دنبالم نمیآیی و چرا این منم که میگویم میخواهم ببینمت؟
نکند واقعا همه چیز تمام شده و من نمیدانم؟
نه... نمیگذارم.
به صندلی تکیه میدهم و مثل تو به روبرو خیره میشوم.
نفس عمیقی میکشم.
_من...
نفسم بند میآید، نمیتوانم ادامه حرفم را بزنم.
به سختی نفسم را بیرون میدهم و شیشه ماشین را پایین میدهم.
به انتهای کوچه خیره میشوم و آهسته میگویم:
_دوسِت...
صدایم را کمی بلند تر میکنم.
_دوسِت دارم علی!
اشک در چشمانم جمع میشود و طولی نمیکشد که قطره اشکی از چشمانم به پایین سر میخورد.
سنگینی نگاهت را حس میکنم.
- زندگی کردن با مردی که یه دست نداره...
حرفت را قطع میکنم.
_مهم نیست.
بر میگردم و با اشک داخل چشمانم به چشمانت خیره میشوم.
_هرکی ازم پرسید دست تو چی شده، با افتخار میگم توی جنگ قطع شده.
سرت را پایین میاندازی و نگاهت را از من میگیری.
_نذار بیشتر از این منتظر بمونم.
از ماشین پیاده میشوم و به سمت خانه قدم بر میدارم.
با صدای ضربه به در اتاقم میگویم:
_بیا تو!
در اتاق باز میشود و مامان در چارچوب در میایستد و نگاهم میکند.
مامان: بیا بابات کارت داره.
دفترم را میبندم و از روی صندلی بلند میشوم.
از اتاق بیرون میروم و روی مبل روبروی بابا میشینم.
بابا بدون مقدمه چینی میرود سر اصل مطلب.
بابا: برای چی رفته بودی دیدن علی؟
به بابا نگاهی میکنم و سرم را پایین میاندازم.
بابا: عاقبت رفتن به سوریه همینه، یا یه خونواده رو عزادار میکنی یا خودتو ناقص، آخه یکی نیست به این پسر بگه مگه آدم قحطیه که تو بلند شدی رفتی سوریه؟
_اونم مثل محمد ِ بابا.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_36 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ چرا دیگر نمیگویی که دوستم داری؟ چرا دیگر دنبالم ن
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_37
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
_اونم مثل محمد ِ بابا.
بابا متعجب نگاهم میکند و استکان چای را در دستش میگیرد.
ادامه میدهم:
_مگه آدم قحطی بود که محمد رفت سوریه؟
بابا نگاهش را از من میگیرد و استکان چای را روی میز میگذارد.
بابا: دوستش داری؟
دستانم را به هم گره میزنم و روی زانو هایم میگذارم.
مامان هم به جمعمان اضافه میشود و کنار بابا مینشیند.
جای خالی محمد را احساس میکنم.
شاید اگر او اینجا بود مثل من طرف تو را میگرفت.
نفسم را بیرون میدهم.
_علی پسر بدی نیست...
بابا دوباره سوالش را تکرار میکند:
- دوسِش داری؟
سرم را از خجالت پایین تر میگیرم و نگاهم را به زمین میدوزم.
چرا اینقدر سخت است که اعتراف کنم؟
اعتراف کنم به عشق تو...
عشقی که همیشه پنهانش میکردم.
بابا از روی مبل بلند میشود و به سمت اتاقش قدم بر میدارد.
این آخرین فرصتم هست.
آخرین فرصت که شاید بتوانم به تو برسم.
_دوس...
بابا میایستد و این منم که زبانم بند آمده.
چرا نمیتوانم ادامه حرفم را بزنم؟
چرا نمیگویم که... دوستت دارم(؟)
سنگینی نگاه بابا و بعد هم مامان بیشتر خجالت زدهام میکند.
نفسم را به سختی بیرون میدهم.
_دو...
بابا حرفم را قطع میکند:
- قرار خواستگاری رو میذارم برای فردا شب، خانم هرچی خرید لازمه بگو فردا صبح برم بخرم.
لبخندی روی لبانم مینشیند.
از روی مبل بلند میشوم و کنار بابا میایستم.
روی پنجه پا میایستم و شانه بابا را از روی پیراهن میبوسم.
زیر لب زمزمه میکنم:
_دوستت دارم بابا.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
CQACAgQAAx0CUyYOlAACPkNlDuiCkSUEmATud_nMWZY9THHSbQAClBAAAivkaFCbwDQVG6R7OTAE.mp3
4.38M
چجوریآرومشم 😇
از گرفتاری ها کجا باید فرار کنم ⁉️
تاخدا اینجاستنگرانیبیجاست!❤️
#نماز
#امیرحسین_دریایی
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
هدایت شده از |مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین
امروز حتما بخون
موافقید..؛کل هفتهمون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا...
#امامزمان روخوشحال میکنیم ؛)
سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
#مهدیفاطمه
تاسوعا.m4a
5.81M
* گر آبِ مشك ریخت، چھ غم؟
آبِرو بہ جاستـ ..
#استادرائفیپور🎤
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•🌴🌺
📹 اگر در خوب نماز خواندن مشکلی داری، این کلیپ رو ببین
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
این که تنهاییتو با هرکس و ناکسی پر میکنی خیلی خوبه :)
#شیطان
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
"یه نظر حلاله"
با همین یه نظر، بلایی سر روح و روان شخص میارم که عادتش بدم :)
#شیطان
اینکه جلو یه بچه خجالت بکشی گناه کنی اما جلو خدا خجالت نکشی خیلی خوبه :)
#شیطان
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_37 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ _اونم مثل محمد ِ بابا. بابا متعجب نگاهم میکند و ا
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_38
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم.
لامپ را روشن میکنم و لباس های داخل کمد را بیرون میریزم.
دنبال بهترین لباسم هستم که فردا بپوشم.
این خواستگاری با خواستگاری دفعه قبل فرق دارد.
اینبار میدانم که دوستم داری... دوستت دارم.
یک دست چیزی نیست که بخواهد عشقم را نابود کند.
جلوی آینه میایستم و خودم را نگاه میکنم.
خندهام میگیرد... فکر نمیکردم که انقدر هیجان زده باشم.
به قاب عکس محمد روی میز نگاه میکنم.
روی صندلی مینشینم و قاب عکس را در دستم میگیرم.
کاش الان اینجا بود، دلم برایش تنگ شده.
به راننده اشاره میکنم که همینجا بایستد.
از ماشین پیاده میشوم و نفس عمیقی میکشم.
به پیرمرد دستفروشی که کنار ورودی بهشت زهرا گل میفروشد نگاه میکنم.
به سمتش میروم و چند شاخه گل قرمز میخرم.
به سمت مزار محمد قدم بر میدارم بالای سنگ قبرش مینشینم.
شهید محمد نامدار
در بطری گلاب را باز میکنم و تمام گلاب را روی سنگ قبر میریزم.
شاخه گل هارا پایین اسم محمد میگذارم و دستانم را زیر چانهام میگیرم.
با شنیدن صدای مریم سرم را بالا میگیرم.
مریم: سلام آیه.
با دیدن مریم لبخندی میزنم و روی پاهایم میایستم.
_سلام، اینجا چیکار میکنی؟
مریم: دلم گرفته بود، گفتم بیام پیش محمد.
مشتی به بازویش میزنم.
_بیمعرفت چرا بهمون سر نمیزنی؟
لبخندی میزند.
مریم: شرمنده، این روزا خیلی سرم شلوغه.
_ازدواج نکردی؟
مکثی میکند.
- نه، فرصتش پیش نیومده.
_خواستگار چی؟ خواستگار داری؟
خندهای میکند و سرش را بالا میگیرد.
- راستش یکی هست، ولی خب من بهش جوابی ندادم.
لبخندی میزنم.
_برای چی؟ پسر بدیه؟
- نه پسر بدی نیست...
مکثی میکند و ادامه میدهد:
- ولی من هنوز به فکر محمدم.
دستم را روی شانههای میگذارم.
_محمد دیگه رفته، به فکر خودت باش.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسانی یاران واقعی امام زمان هستند؟
#آگاه_سازی
52109130899716.mp3
4.54M
#تلنگری💌
🌟| بزن به حساب خدا |
➖ بلدی بزنی به حساب خدا؟
➖ بلدی بکشی کنار، خدا هزینهی مصائب و بلایای زندگیت رو حساب کنه؟
✖️ تا این مهارت رو یاد نگیری، اسمت مؤمن نیست!
نه خودت امنیت داری،
نه محل امنیت برای دیگرانی!
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
➕حتما گوش بدین رفقا
#آگاه_سازی
May 11
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_38 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ خوشحال و ذوق زده وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_39
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
نفسش را بیرون میدهد و به چشمانم خیره میشود.
- تو چی؟ خواستگار داری؟
لبخندی میزنم.
_آره...
با صدای زنگ گوشی، به صفحه گوشیام نگاه میکنم.
مامان، جواب میدهم:
_جانم مامان؟
مامان: معلوم هست کجایی آیه؟ یه ساعت دیگه مهمونا میرسن.
_الان میام خونه.
تماس را قطع میکنم و به مریم نگاه میکنم.
_من باید برم، تو هم به ما سر بزن.
لبخندی میزند و خداحافظی میگوید که به سمت خیابان قدم بر میدارم.
مریم صدایم میکند.
- آیه؟
بر میگردم و مبهم نگاهش میکنم.
مریم: خواستگارت کیه؟
لبخندی میزنم و میگویم:
_پسر یکی یه دونه سرکار خانم حیدری.
مریم: علی؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و کنار خیابان میایستم.
علی و خانوادهاش یکی پس از دیگری وارد خانه میشوند و روی مبل مینشینند.
زینب، خواهر بزرگترت به همراه همسرش هم آمده.
مثل همان شب کت و شلواری به رنگ سرمهای پوشیدهای.
نگاهت زمین را نشانه گرفته.
دست از دیدن تو بر میدارم و سینی استکانهای چای را بر میدارم.
بعد از تعارف زدن به بزرگتر ها سینی چای را روبروی تو میگیرم.
_بفرمایید.
لبخندی میزنی و استکان چای را بر میداری.
کنار بابا مینشینم و بعد از لحظهای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین میدوزم.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
و پایان رمان آیه عشق✨🌱
کپی:حلال فقط نام نویسنده حذف نشه🌝🙏🏻
منتظر رمان بعدی باشید
نظرتون چیه؟
https://harfeto.timefriend.net/16977182282410
#فورر
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_39 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ نفسش را بیرون میدهد و به چشمانم خیره میشود. - تو
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_40
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
کنار بابا مینشینم و بعد از لحظهای خیره شدن به تو نگاهم را به زمین میدوزم.
حاجرضا مثل دفعه قبل بحث مهریه را پیش میکشد.
روی چهارده سکه توافق میکنند و حالا...
حالا وقتش است من و تو باهم صحبت کنیم.
در اتاق را باز میکنم و کنار میایستم تا تو اول وارد شوی.
پشت سرت وارد اتاق میشوم و روی صندلی روبروی تو مینشینم.
حرفی برای گفتن نمانده.
سرم را بالا میآورم و نگاهت میکنم.
سرت پایین است اما لبخند روی لبت را میبینم.
سکوت را میشکنی:
- اون موقعی که دستم قطع شد، بچهها اومدن سمتم تا منو برگردونن عقب... از درد داشتم به خودم میپیچیدم... خیلی درد داشتم اون موقع، همهاش با خودم میگفتم که دیگه همه چیز تموم شد... دیگه حتما باید شهید بشم، بلند شدم و تا سینه از سنگر بیرون اومدم... نمیدونم یه ثانیه یا دو ثانیه گذشت که کشیدنم پایین، حتی یه گلوله هم بهم نخورد، تو راه مدام به خودم لعنت میفرستادم، ولی حالا، دوباره زندگی بهم لبخند زده.
لبخندی میزنم و نگاهم را از تو میگیرم.
عاقد: برای بار دوم عرض میکنم، سرکار خانم آیه نامدار...
قرآن را باز میکنی و روبرویمان میگذاری.
حرف هایی که قبل از ورود به اتاق عقد به من زدی در ذهنم مرور میشود.
- تو آیه عشق منی..!
لبخندی ناخوداگاه روی لبم مینشیند.
آیه عشق!
عاقد برای بار سوم حرفش را تکرار میکند.
نگاهی به مامان و بابا میکنم و نفس عمیقی میکشم.
_با اجازه پدرم، مادرم و...
لحظهای مکث میکنم و ادامه میدهم:
_و برادر شهیدم...
نیم نگاهی به تو و لبخند روی لبت میکنم.
_بله !
#پایان
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
تو تیک تاک یه چالش جهانی راه افتاده برا فلسطین با موزیک *سلام یا مهدی* همون سلام فرمانده عربی، دارن داب اسمش میسازن
پیر ما گفت: قضیهی فلسطین کلید رمزآلود گشوده شدن درهای فرج است
#فلسطین
#امام_زمان #مهدی_جان:)
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه