🤭 زشتـــہ بچــہ شیعــہ
موقـع اذان 🗣 آنلایــن باشــہ⁉️
☜ بریــم پی وی خدا 😍 ☞
💢 نــت گوشــے 📴
💢نــت الهـــے 📳
✅ نمازت تلخ نشــہ 🍋😉
✨ حَیِّ عَلَی الصَّــلاة ✨
👈پیــش بــہ سوے بندگـــے
عاشقان وقت نماز است🌹
اذان میگویند🦋
یار ما بنده نواز است❤️
اذان میگویند🌸
#نماز_اول_وقت
#التماسدعا
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_25 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ با خودم کلنجار میروم و اینبار با خودم حرف و بحث م
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_26
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
سکوت بینمان حاکم میشود .
به کفش هایت خیره میشوم و دیگر صورتت را نمیبینم.
سکوت را میشکنی .
- منتظرم میمونین؟
لحظهای به صورتت خیره میشوم که قلبم تند تند میزند.
جوابی نمیدهم.
یک قدم از من دور میشوی و میگویی:
- باشه، خدانگهدار .
سرم را بالا میآورم و به قدم هایت خیره میشوم.
_علی آقا؟
بر میگردی نگاهم میکنی.
فقط چند قدم با من فاصله داری.
به صورتت نگاه میکنم و لبخندی میزنم.
_منتظر میمونم.
لبخند روی لبت نقش میبندد و بعد از کمی مکث به سمت ماشینت میروی.
سوار ماشین میشوی و از پشت شیشه دستت را به نشانه خداحافظی بالا میآوری.
لبخند تلخی میزنم و دستم را برایت تکان میدهم.
با محو شدن ماشینت از دید چشمانم، لبخندم به بغض تبدیل میشود و بغضم به اشک!
نکند این آخرین دیدارمان باشد؟
من...
من تازه به تو دل بستهام.
به سمت خانه قدم بر میدارم و سر کوچه مان میایستم.
از رفتن به خانه منصرف میشوم و به سمت امامزادهای که تقریبا از اینجا دور است قدم بر میدارم.
نمیخواهم حتی خواستگارم را ببینم.
به امامزاده که میرسم موبایلم زنگ میخورد.
بابا، تماس را جواب نمیدهم و وارد امامزاده میشوم.
بابا مدام زنگ میزند که مجبور میشوم گوشی را روی حالت سکوت بگذارم.
با صدای پیرمردی که مرا دخترم صدا میکند چشمانم را باز میکنم.
پیرمرد: دخترم، پاشو میخوام در امامزاده رو ببندم.
_ببخشید آقا، الان میام.
پیرمرد از شبستان بیرون میرود که چادر امامزاده را سرجایش میگذارم و چادر خودم را سرم میکنم.
گوشی را روشن میکنم و به ساعت نگاه میکنم.
دیر شده، به تماس های بی پاسخ نگاه میکنم.
حتی مامان هم چند باری با من تماس گرفته.
حتما نگران شدند.
سریع از شبستان بیرون میروم و از در خروجی امامزاده وارد خیابان میشوم.
هوا تاریک است و تاکسیای در خیابان نمیبینم.
مجبورم تا خانه را پیاده بروم.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
درکانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_26 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ سکوت بینمان حاکم میشود . به کفش هایت خیره میشوم
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_27
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
به سمت خانه قدم بر میدارم که برایم سوال میشود خواستگاری امشب چه شد؟
خواستگاریای که دلم رضایت آن را نداده بود.
به همین زودی دلم برایت تنگ شده!
دلم میخواهد زودتر برگردی.
حتی زودتر از زود...
به خودم که میآیم میبینم که جلوی در خانه ایستادهام.
زنگ را فشار میدهم که صدای مامان از پشت آیفون میآید.
مامان: بله؟
صدایش میلرزد، حتما گریه کرده.
_منم آیه!
بعد از لحظهای در باز میشود و به داخل حیاط قدم بر میدارم.
در را پشت سرم میبندم و از پله های حیاط بالا میروم.
کفش های غریبه را در جا کفشی نمیبینم.
حتما آقای فلاحزاده رفته .
کفش هایم را در میآورم و کنار در هال لحظهای میایستم.
خودم را آماده دعوایی شدید میکنم و به داخل هال قدم میگذارم.
بابا روی مبل نشسته و به تلویزیون که اخبار را پخش میکند نگاه میکند.
مامان هم پشت اوپن داخل آشپزخانه ایستاده.
دستش را زیر چانهاش گرفته و مشغول خرد کردن چیزی است.
سرم را پایین میاندازم.
_سلام.
مامان جواب سلامم را خیلی آهسته میدهد اما بابا فقط سکوت میکند.
_باب...
هنوز حرفم تمام نشده بود که مامان حرفم را قطع میکند
مامان: کجا بودی؟
لحظهای مکث میکنم.
_امامزاده.
مامان با چشمانش اشاره میکند که به اتاقم بروم.
با رفتن به داخل اتاقم حرفش را قبول میکنم.
در اتاق را پشت سرم میبندم و کیفم را روی تخت میاندازم.
هنوز برایم سوال است که خواستگاری چه شد؟
حدسی که به ذهنم میرسد خبر از آبروریزیای میدهد که غیر قابل جبران است.
آبرو ریزیای که میدانم اگر درست باشد...
بابا دیگر نمیتواند سرش را بین همکارانش بلند کند.
فکر و خیال را کنار میگذارم و روی تخت دراز میکشم.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
هدایت شده از حضرتسهساله🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آخرین حرف امام حسین علیه السلام قبل از شهادت🥺😭
خدا چه نعمتی بهتر از حسین🌱
میتونست به ما بده؟
🖤@Ho3einjanm🤍
هدایت شده از |مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین
امروز حتما بخون
موافقید..؛کل هفتهمون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا...
#امامزمان روخوشحال میکنیم ؛)
سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
#مهدیفاطمه
Sequence 07_5.mp3
2.43M
🎙امام صادق علیهالسلام با مخالفین چگونه رفتار میکردند؟
📻 اختصاصی رادیو پاسخ
💠 آیت الله سید محمد غروی
#سخنرانی
#پادکست
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
مداحی_آنلاین_همسران_بهشتی_استاد_عالی.mp3
704.8K
♨️همسران بهشتی!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #استاد_عالی
حداقل برای یک نفر ارسال کنید!.
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_27 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ به سمت خانه قدم بر میدارم که برایم سوال میشود خو
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_28
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
فکر و خیال را کنار میگذارم و روی تخت دراز میکشم.
اسمت را به آرامی زمزمه میکنم و به خواب میروم.
علی . . .
آفتاب صورتم را داغ میکند که چشمانم را باز میکنم.
مامان داخل اتاقم روبروی کمد نشسته بود و انگار داشت لباس هایم را مرتب میکرد.
_چیکار میکنی مامان؟
مامان نگاهی به من میکند و جوابم را نمیدهد.
روی تخت مینشینم.
_از دستم ناراحتی؟
مامان لحظهای مکث میکند و جوابم را میدهد:
- میخوای ناراحت نباشم؟
لبخندی میزنم و دستم را دور مامان حلقه میزنم.
صدایم را بچگانه میکنم و میگویم:
_من قربون مامان ناراحت خودم برم.
مامان با دستش من را از خودش جدا میکند.
مامان: باشه برو، خودتو لوس نکن.
کنارش مینشینم و بعد از کمی مکث به دنبال جوابم میگردم.
_آقای فلاحزاده دیشب خیلی ناراحت شد؟
مامان: اصلا نیومد.
متعجب و سوالی مامان را نگاه میکنم که ادامه میدهد:
- بابات وقتی دید خبری از تو نیست زنگ زد بهشون و با چند تا بهونه الکی گفت که نیان.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را بیرون میدهم.
مامان دست از کارش میکشد و میگوید:
- چرا دیشب نیومدی؟
جوابم فقط سکوت است که مامان ادامه میدهد:
- اگه میخواستی اونا نیان خواستگاری خب از همون اول میگفتی!
مکثی میکنم و میگویم:
_مامان من علی...
مامان نمیگذارد ادامه حرفم را بزنم و حرفم را قطع میکند.
- دیگه این اسم رو پیش ما نیار، دعا کن این پسره علی جلوی چشم بابات آفتابی نشه وگرنه خوب عصبانیتشو سر اون خالی میکنه.
تک خندهای میکنم و میگویم:
_حالا حالا ها قرار نیست ببینیمش!
مامان سوالی نگاهم میکند که ادامه میدهم:
_علی رفت سوریه .
مامان لحظهای تعجب میکند و بعد از کمی مکث میپرسد:
- تو از کجا میدونی رفته سوریه؟
مکثی میکنم.
_دیروز... دیروز دیدمش!
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
یه تکنیک ناب
هروقت کسی ناراحتتون کرد به ساعت نگاه کنید، ببینید ساعت چنده؟! 🕒
به فرض مثال اگر ساعت ۳ بود بگید یا امام حسین'علیهالسلام' به خاطر شما میبخشم...🤍
ایدهی قشنگی بود میشه برا هرچیزی استفاده اش کرد!
مثلا هروقت خواستیم گناه کنیم نگاه به ساعت کنیم و به معصوم پناه ببریم ...
مثلا هروقت دلمون گرفت به ساعت نگاه کنیم و باهاشون درد و دل کنیم...
#ایده
#نماز_شب_با_عطر_شهدا🌷
علی پتویش را می کشید روی سرش و می گفت”
عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهیها
نمی گذارید بخوابم...!!) 😏
ساعت خودش سر #اذان زنگ می زد
بعضی #شب ها تنها می خوابید
توی چادر فرماندهی
. یک شب #یواشکی خودم
را رساندم دم چادرش.
چراغ خاموش بود اما
#صدای #مناجاتش را می شنیدم.🤩
تازه فهمیدم همه این کارهاش
فیلم بوده برای #مخفی نگه
داشتن نماز شب هاش🌹
#شهید_علی_محمودوند
نثار روح پاک شهدا صلوات🕊
هدایت شده از |مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین
امروز حتما بخون
موافقید..؛کل هفتهمون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا...
#امامزمان روخوشحال میکنیم ؛)
سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
#مهدیفاطمه
سخنرانی معرفتی استاد جزایری 5.m4a
7.7M
#سخنرانی معرفتی
#استاد_جزایری
دست از علی علی گفتن نکشیم
رفیقی که به مدار امام حسین علیه السلام امیرالمومنین علیه السلام باشه تا قیامت میمونه
همه چیز جدیدش خوبه غیر رفیق:)
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
#حدیثانه
_چرا تذکر زبانی میدی!؟ 🤔
_ چون دستور امام رضا (علیه السلام) هست ☺️
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
🔗⃟🖤¦←مــهــدیفـاطـمـه
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ فکر و خیال را کنار میگذارم و روی تخت دراز میکشم.
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_29
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
مامان لباس هارا کنار میگذارد و به چشمانم نگاه میکند.
- پس تو دیروز رفته بودی دیدن علی؟ وای آیه اگه بابات بفهمه که...
مامان ادامه حرفش را قورت میدهد و از جایش بلند میشود و از اتاق بیرون میرود.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهم را به لباس های افتاده روی زمین میدوزم.
به عقب که نگاه میکنم میبینم من از همان اول عاشقت بودهام.
از همان روز خواستگاری، شاید هم قبل تر . . .
فقط مقاومت میکردم در مقابل این عشق!
شاید هم دنبال نشانه بودم.
نشانه ای از عشق تو... یا عشق خودم .
من دچارت شدم و خیلی دیر این را فهمیدم.
آنقدر دیر که تا به خود آمدم تو وسایلت را جمع کرده بودی.
جمع کرده بودی که بروی...
بروی به سفری طولانی تا این بازگشتت باشد که من در جست و جویش باشم.
بازگشتی که بعید نیست اتفاق نیفتد.
بعید نیست اتفاق نیفتد.
اگر برنگردی چه . . ؟
نرگس با دیدنم به سمتم میدود و محکم من را در آغوش میگیرد.
_ولم کن نرگس خفه شدم.
نرگس حلقه دستانش دور کمرم را تنگ تر میکند.
نرگس: وای خیلی وقته ندیدمت آیه!
بالاخره خودم را از نرگس جدا میکنم و روبرویش میایستم.
_تو که هنوز دیوونهای، آدم نشدی هنوز؟
لبخندی از سر خجالت میزند و دستم را میگیرد.
نرگس: تو که به ما سر نمیزنی، مجبورم وقتی دیدمت سفت بهت بچسبم تا فرار نکنی.
لبخندی میزنم.
_چه خبر؟
نرگس: خبر خاصی نیست غیر از اینکه داداشم فردا بر میگرده.
نگاهم خیره به چشمان نرگس میماند.
منمن گمان چیزی به زبان میآورم.
_ع... عل... علی؟
چشمان متعجب نرگس نگاهم را نشانه میگیرد.
نرگس: آره، حالت خوبه؟
چشمانم را چندین بار باز و بسته میکنم.
نه خواب نیستم، تو فردا میآیی.
دستانم میلرزد و این لرزش را نرگس به خوبی حس میکند.
نرگس: با توام آیه، حالت خوبه؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
_آره خوبم، من باید برم جایی کار دارم، خداحافظ نرگس.
از نرگس جدا میشوم و ناراحتی نگاهش را حس میکنم.
اگر بیشتر از این پیش او میماندم حتما میفهمید که چیزی میان من و تو است.
هنوز خجالت میکشم که به کسی بگویم دل باختهات هستم.
چیزی که هنوز به صراحت به خود تو هم نگفتهام.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِفـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙 💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗ #رمـانآیـہعـشق ◖ مامان لباس هارا کنار میگذارد و به چشمانم نگاه می
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙
💙
#𝗣𝗮𝗿𝘁_30
◗ #رمـانآیـہعـشق ◖
زنگ آیفون را فشار میدهم که در باز میشود.
وارد حیاط میشوم و در را پشت سرم میبندم.
بابا حسین در حیاط کنار باغچه نشسته بود و به گل ها آب میداد.
بابا با دیدن من آهسته سلامی میکند و روی پاهایش میایستد.
پنج ماه از آن ماجرای خواستگاری و رفتن تو میگذرد و بابا دیگر دلخوری را فراموش کرده.
بابا: چرا انقدر زود برگشتی؟
_یه کاری داشتم به خاطر همین برگشتم.
از پله های حیاط بالا میروم که بابا میگوید:
- راستی، حاجرضا گفت پسرش علی، فردا از سوریه برمیگرده، گفتم شاید بخوای بدونی.
لبخندی میزنم و وارد هال میشوم.
مامان را نمیبینم که وارد اتاقم میشوم و در را پشت سرم میبندم.
بعد از پنج ماه بیخبری بالاخره... تو برمیگردی.
برگشتی که تا به امروز فقط در خواب آن را میدیدم.
رویاهایم را مرور میکنم.
لحظه برگشتنت، زخمی بالای ابرویت است که به قول خودت سوغات جنگ است.
پیراهنی به رنگ خاک و شلواری مشکی رنگ!
این چیزی است که در رویاهایم از لحظه برگشتنت ساختهام.
چه لحظه زیبایی!
زنگ خانهتان را فشار میدهم.
نزدیک غروب است و تا الان نرگس چیزی به من نگفته.
شاید تو آمدهای و نرگس یادش رفته به من بگوید.
شاید الان تو در را باز کنی.
در خیالات فرو میروم و یادم میرود که هنوز اتفاقی نیفتاده.
پس چرا کسی در را باز نمیکند؟
دوباره و دوباره زنگ را فشار میدهم اما فایدهای ندارد.
کسی داخل خانهتان نیست.
یعنی چی شده؟
شماره نرگس را میگیرم اما جواب نمیدهد.
قطرات باران کمکم صورتم را خیس میکند و باران آرام آرام شدید میشود.
ادامہدارد . . .
بہقلم✍🏻 | محمدمحمدی🌱
در کانال مهدی فاطمه
💙
🚎💙
💙🚎💙🚎
🚎💙🚎💙🚎💙