eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
472 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿› «اگر یک نفر را به او وصل کردي برای سپاهش تو سردار یاري»🌱💚 کپی‌:به عشق اهل‌بیت حلالت👇🏻🌱 مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) مدیر: 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱 شهید نشی میمیری؛)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_31 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ قطرات باران کم‌کم صورتم را خیس می‌کند و باران آرام
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗‌ ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مثل اینکه زخمی شده بوده! بغضم به لبخند تبدیل می‌شود. پس آمده‌ای، انتظار داشتم خودت به من خبر دهی. اشک جمع شده داخل چشمانم را پاک می‌کنم و از روی زمین بلند می‌شوم. جواب تمام سوال هایم را پیدا کردم. همه چیز را فراموش می‌کنم و فقط به تو فکر می‌کنم. فقط به تو... علی ! بند کفشم را با عجله می‌بندم و دوان‌دوان به سمت در قدم بر می‌دارم. تو از بیمارستان آمده‌ای، هر طور شده باید ببینمت! مامان: کجا میری آیه؟ به مامان نگاهی می‌کنم و در را باز می‌کنم. _زود بر می‌گردم مامان. وارد کوچه می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. به سمت خانه‌تان قدم بر می‌دارم. آنچنان مشتاق دیدنت هستم که حواسم به هیچ چیز نیست. جلوی در خانه‌تان می‌ایستم و نفس عمیقی می‌کشم. می‌خواهم زنگ را فشار دهم که... که صدایت در گوش و قلبم می‌پیچد. - آیه‌خانم؟ به سمت صدا برمی‌گردم که نگاهم به نگاهت گره می‌خورد. کنار در ماشین ایستاده‌ای. دستان و چشمانم می‌لرزد و پاهایم کمی سست می‌شود. به بالای ابرویت نگاه می‌کنم، خبری از سوغات جنگ و زخم بالای ابرویت نیست. به خیالاتم می‌خندم، تو که زخمی نیستی، پس چرا بیمارستان بودی؟ چند قدمی به سمتت بر می‌دارم که از که از ماشین کمی فاصله می‌گیری. چیز عجیبی نگاهم را می‌گیرد. آستین چپ پیراهنت آویزان است. پس... پس دست چپت کجاست؟ نگاهم خیره به آستین بدون دستت می‌ماند که می‌گویی: - بشینید داخل ماشین، باید حرف بزنیم. در ماشین را باز می‌کنم و کنارت میشینم. نمی‌دانم چرا یکهو همه چیز عوض شد، دست چپت بدجوری ذهنم را درگیر خودش کرده. در ماشین را می‌بندی. قبل از اینکه حرفی بزنی سوال می‌کنم. _دستت... دستت چی شده؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
خیلی هیجانی شد😁 پارت بعدی بزارم یا باشه برا فردا؟
از سنگ تا تفنگ! ‏این بچه ها دیگه بزرگ شدن 💪🏻🇵🇸 ‏⁧ 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
اونایی که برا اسرائیل دل میسوزونن بدون شک برا شمر و یزید هم دل میسوزوندن :) 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
الکی منو نفرین نکن؛ اگه خیلی راست میگی به حرفم گوش نده :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان جالب معجزه شهید رستگار برای مادرشان🌿 👤 زیبای «داستان معجزه شهدا» با سخنرانی استاد تقدیم نگاهتان 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
https://harfeto.timefriend.net/16954892759858
دوستان خیلی دیر گفتید و الان تایم دیروقتی هست ولی ان‌شاءالله فردا سه پارت در اختیارتون قرار میدم✨ شبتون ‌مهدوی🌙
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
مداحی_آنلاین_ازدواج_دختر_رفتگر_با_جوان_تاجر_استاد_قرائتی.mp3
4.4M
♨️خاطره شنیدنی ازدواج دختر رفتگر با جوان تاجر با عنایت امام رضا علیه السلام 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تو چرا رو انتخاب کردی؟ 👥 گفت و گوی نجات یافتگان از برهوت گمراهی قدر حجاب و دین‌مون رو داشته باشیم:) باشد که آگاه‌شویم✨ 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_32 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ بابا: آره ظهر اومد ولی یه راست بردنش بیمارستان، مث
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم نگاهت می‌کنم که لبخند روی لبت نگاهم را می‌گیرد. _عین خیالت نیست علی؟ متعجب نگاهم می‌کنی که ادامه می‌‌دهم: _این دسته، ناخن و مو نیست که در بیاد. تک خنده‌ای می‌کنی. - بیخیالش! اشک در چشمانم جمع می‌شود که نگاهم را به بیرون می‌اندازم. _مثل اینکه دیگه هیچی برات مهم نیست، اصلا میدونی... حرفم را قطع می‌کنی: - من فقط یه چیزو میدونم، اینکه دیگه نمیتونم برم سوریه! مکثی می‌کنی و ادامه می‌دهی: - نزدیک یه ساعتی میشه که داخل ماشین منتظرت بودم، میدونستم که میای منو ببینی. نگاهم روی صورتت قفل می‌شود و تو ادامه می‌دهی: - نمی‌خوام از روی ترحم تصمیم بگیری... حرفت را قطع می‌کنم. _یه دست چیزی نیست که بخوام به خاطرش نظرمو عوض کنم. کمی صدایت را بلند می‌کنی: - خواهش می‌کنم... من دیگه اون علی ِ قبلی نمیشم، برو... کلمه آخرت در گوشم می‌پیچد. برو . . . با کف دستم اشک هایم را پاک می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. چند قدمی از ماشین دور می‌شوم که می‌گویی: - خوب فکر کن آیه . آیه؟ با منی؟ بر می‌گردم و نگاهت می‌کنم. شاید این آخرین دیدارمان باشد. به تاریکی خیره می‌شوم که در باز می‌شود و مامان با ظرف غذا وارد اتاق می‌شود. می‌خواهد لامپ اتاق را روشن کند که می‌گویم: _روشنش نکن مامان. در اتاق را می‌بندد و چراغ مطالعه‌ام را روشن می‌کند تا اتاق کمی روشن شود. ظرف غذا را روی میزم می‌گذارد که می‌گویم: _گرسنه نیستم مامان. نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی‌شده آیه؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
پنج سوره ای که امام زمان (عج) به آیت الله مرعشی سفارش کردند.. «» 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_33 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ لحظه‌ای مکث می‌کنی و می‌گویی: - نگران دستمی؟ مبهم
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗‌ ◖ نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی شده آیه؟ دستانم را به هم گره میزنم و زانو هایم را صاف می‌کنم. مامان دوباره سوالش را تکرار می‌کند که می‌گویم: _چیزی نیست. کنارم روی تخت میشیند و به چشمانم خیره می‌شود. مامان: یه چیزی شده، بهم بگو. نگاهم را از مامان می‌گیرم و به دستانم می‌دوزم. _مامان... لحظه‌ای مکث می‌کنم و با بغض ادامه می‌دهم: _اگه بابا یه دست نداشت تو باهاش ازدواج نمی‌کردی؟ مبهم نگاهم می‌کند. مامان: چطور مگه؟ چیزی نمی‌گویم که ادامه می‌دهد: - نکنه تو... علی؟ از جمله دست و پا شکسته‌ مامان می‌فهمم که همه چیز را فهمیده. از روی تخت بلند می‌شود و کنار در اتاق می‌ایستد. مامان: شامتو بخور، شب بخیر. از اتاق بیرون می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و به اسم و شماره‌ات خیره می‌شوم. آخرین تماسمان بر می‌گردد به چند ماه پیش. چند ماه پیش که تو دنبال من بودی و حالا من به دنبال تو ام. مگر یک دست، آن هم دست چپ چیز مهمی‌ست؟ من خودت را می‌خواهم، اخلاقت را، مهربانی‌ات را، نگاهت را ! انتظار نکشیده‌ام که تو بیایی و بگویی که باید فراموشت کنم. تو دیگر در قلبم جا گرفته‌ای. به خاطر تو من برای اولین بار به حرف پدر و مادرم گوش ندادم. به خاطر تو ... علی! چادرم را سرم می‌کنم و پشت در اتاق می‌ایستم. نفسم را بیرون می‌دهم و در اتاق را باز می‌کنم. می‌خواهم به حیاط بروم که مامان صدایم می‌کند. مامان: آیه؟ بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم. کنار در اتاقش ایستاده و به من خیره شده. مامان: کجا میری؟ مکثی می‌کنم. _میرم یه جایی زود... حرفم را قطع می‌کند و نمی‌گذارد حرفم را کامل کنم. مامان: میری پیش علی؟ نفسم بند می‌آید و چشمانم روی لب های مامان قفل می‌ماند. مامان: با تو ام آیه؟ میخوای بری پیش علی؟ سرم را پایین می‌اندازم و کوله‌ پشتی‌ام را در دستم می‌گیرم. مامان: فکر می‌کردم قضیه علی خیلی وقته تموم شده. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_34 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ نگاهم می‌کند و روبرویم می‌ایستد. مامان: دوباره چی
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_35 ◗‌ ◖ مامان جلوتر می‌آید و در چند قدمی‌ام می‌ایستد. مامان: برو داخل اتاقت آیه. لحظه‌ای می‌ایستم و بعد وارد اتاقم می‌شوم. در را می‌بندم و کوله پشتی‌ام را به گوشه‌ای پرت می‌کنم. چادرم را روی صندلی می‌گذارم و روی تخت می‌شینم. حالا که مامان فهمیده حتما به بابا هم میگه. سرم را میان دستانم می‌گذارم و چشمانم را می‌بندم. گوشی‌ام را روشن می‌کنم و به شماره‌ات خیره می‌شوم. دکمه تماس را لمس می‌کنم که بعد از چند بوق جواب می‌دهی: - سلام آیه... مکث کوتاهی می‌کنی و پسوند خانم را هم می‌گویی. چیزی که دیگر برایم مهم نیست بگویی یا که نه. _سلام، باید ببینمت. مکثی می‌کنی و می‌پرسی: - میشه بدونم برای چی؟ خودت هم می‌دانی که چرا می‌خواهم ببینمت اما خودت را به ندانستن زده‌ای. _میام جلوی در خونه‌تون، خدانگهدار. تماس را قطع می‌کنم و گوشی را داخل کوله پشتی‌ام می‌گذارم. آرام در اتاق را باز می‌کنم و وارد حیاط می‌شوم. خیلی آرام و بی صدا وارد کوچه می‌شوم که مامان متوجهم نشود و به سمت خانه‌تان قدم بر می‌دارم. از قبل منتظرم بوده‌ای، به سمتت می‌آیم و خیلی زود فاصله بینمان را پر می‌کنم. سوار ماشینت می‌شوم و خودت هم کنارم پشت فرمون می‌نشینی. - همینجا خوبه یا بریم یه جای دیگه که حرفاتونو بزنین؟ مکثی می‌کنم. _همینجا خوبه. به صندلی تکیه می‌دهی که به آستین بی دستت نگاه می‌کنم. دیروز جای خالی دستت کمی آزارم می‌داد اما الان آزارم نمی‌دهد. نگاهم را به نقطه‌ای دور می‌دوزم. _میخوام حرفامو بزنم، چون شاید دیگه نتونم ببینمت. دست راستت را روی فرمون می‌گذاری و به روبرو خیره می‌شوی. _دیگه نمی‌خوای باهام ازدواج کنی؟ مکثی می‌کنی. - مسئله شما نیستی، خودمم. حرف دلم را نمی‌توانم بزنم، نمی‌دانم چرا؟ هنوز هم خجالت می‌کشم. هنوز هم میترسم با گفتن حرف دلم کوچک شوم. اما... اما شاید دیگر نبینمت. به صورتت که نیمی از آن را می‌توانم ببینم خیره می‌شوم. اگر خودت نخواهی نمی‌توانم مجبورت کنم. چرا همه چیز به یکباره تغییر کرد؟ چرا جای من و تو عوض شد؟ ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط مهدی فاطمه‌است که بهترین پناهگاهه...💛 کلیپ زیبای «مهدی فاطمه نوره» با استاد مومنی تقدیم نگاهتان 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
ان‌شاءالله بزودی محفلی درمورد ریورس و کنترل ذهن براتون میگذارم که اگر بعدها اگاه سازی دراین مورد داشتیم بیشتر متوجه بشیم✔️✨
آیت الله بهجــت برای : برای حل مشکل می فرمودند، این موارد را مراعات و عمل کنید تا انشاء الله مشکل برطرف گردد: 1.🌸🍃✨ کوچکی را همیشه همراه داشته باشید. 2.🌸🍃✨ 👇را بخوانید و تکرار نمایید.(ناس و فلق) 3.🌸🍃✨ را بخوانید و در منزل نصب نمایید. 4.🌸🍃✨چهار قل را بخوانید و تکرار کنید، خصوصا وقت . 5.🌸🍃✨در موقع با صدای نسبتا بلند، اذان بگویید. 6.🌸🍃✨روزی 50 آیه از کریم با صدای نسبتا بلند بخوانید. «»