eitaa logo
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
472 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿› «اگر یک نفر را به او وصل کردي برای سپاهش تو سردار یاري»🌱💚 کپی‌:به عشق اهل‌بیت حلالت👇🏻🌱 مایل‌به‌صلوات‌برای‌ظهور‌مهدی‌فاطمه؟؛) مدیر: 🌱اللهمـ‌عجل‌لولیکـ‌الفرجـ🌱 شهید نشی میمیری؛)
مشاهده در ایتا
دانلود
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_27 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ به سمت خانه قدم بر می‌دارم که برایم سوال می‌شود خو
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗‌ ◖ فکر و خیال را کنار می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم. اسمت را به آرامی زمزمه می‌کنم و به خواب می‌روم. علی . . . آفتاب صورتم را داغ می‌کند که چشمانم را باز می‌کنم. مامان داخل اتاقم روبروی کمد نشسته بود و انگار داشت لباس هایم را مرتب می‌کرد. _چیکار می‌کنی مامان؟ مامان نگاهی به من می‌کند و جوابم را نمی‌دهد. روی تخت می‌نشینم. _از دستم ناراحتی؟ مامان لحظه‌ای مکث می‌کند و جوابم را می‌دهد: - میخوای ناراحت نباشم؟ لبخندی میزنم و دستم را دور مامان حلقه میزنم. صدایم را بچگانه می‌کنم و می‌گویم: _من قربون مامان ناراحت خودم برم. مامان با دستش من را از خودش جدا می‌کند. مامان: باشه برو، خودتو لوس نکن. کنارش می‌نشینم و بعد از کمی مکث به دنبال جوابم می‌گردم. _آقای فلاح‌زاده دیشب خیلی ناراحت شد؟ مامان: اصلا نیومد. متعجب و سوالی مامان را نگاه می‌کنم که ادامه می‌دهد: - بابات وقتی دید خبری از تو نیست زنگ زد بهشون و با چند تا بهونه الکی گفت که نیان. سرم را پایین می‌اندازم و نفسم را بیرون می‌دهم. مامان دست از کارش می‌کشد و می‌گوید: - چرا دیشب نیومدی؟ جوابم فقط سکوت است که مامان ادامه می‌دهد: - اگه می‌خواستی اونا نیان خواستگاری خب از همون اول می‌گفتی! مکثی می‌کنم و می‌گویم: _مامان من علی... مامان نمی‌گذارد ادامه حرفم را بزنم و حرفم را قطع می‌کند. - دیگه این اسم رو پیش ما نیار، دعا کن این پسره علی جلوی چشم بابات آفتابی نشه وگرنه خوب عصبانیتشو سر اون خالی می‌کنه. تک خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: _حالا حالا ها قرار نیست ببینیمش! مامان سوالی نگاهم می‌کند که ادامه می‌دهم: _علی رفت سوریه . مامان لحظه‌ای تعجب می‌کند و بعد از کمی مکث می‌پرسد: - تو از کجا می‌دونی رفته سوریه؟ مکثی می‌کنم. _دیروز... دیروز دیدمش! ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه تکنیک ناب هروقت کسی ناراحتتون کرد به ساعت نگاه کنید، ببینید ساعت چنده؟! 🕒 به فرض مثال اگر ساعت ۳ بود بگید یا امام حسین'علیه‌السلام' به خاطر شما میبخشم...🤍 ایده‌ی قشنگی بود میشه برا هرچیزی استفاده اش کرد! مثلا هروقت خواستیم گناه کنیم نگاه به ساعت کنیم و به معصوم پناه ببریم ... مثلا هروقت دلمون گرفت به ساعت نگاه کنیم و باهاشون درد و دل کنیم...
🌷 علی  پتویش را می کشید روی سرش و می گفت”  عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهی‌ها نمی گذارید بخوابم...!!) 😏 ساعت خودش سر زنگ می زد بعضی ها تنها می خوابید توی چادر فرماندهی . یک شب خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما را می شنیدم.🤩 تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای نگه داشتن نماز شب هاش🌹 نثار روح پاک شهدا صلوات🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
سخنرانی معرفتی استاد جزایری 5.m4a
7.7M
معرفتی دست از علی علی گفتن نکشیم رفیقی که به مدار امام حسین علیه السلام امیرالمومنین علیه السلام باشه تا قیامت میمونه همه چیز جدیدش خوبه غیر رفیق:) 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
_چرا تذکر زبانی میدی!؟ 🤔 _ چون دستور امام رضا (علیه السلام) هست ☺️ 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_28 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ فکر و خیال را کنار می‌گذارم و روی تخت دراز می‌کشم.
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗‌ ◖ مامان لباس هارا کنار می‌گذارد و به چشمانم نگاه می‌کند. - پس تو دیروز رفته بودی دیدن علی؟ وای آیه اگه بابات بفهمه که... مامان ادامه حرفش را قورت می‌دهد و از جایش بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. نفسم را بیرون می‌دهم و نگاهم را به لباس های افتاده روی زمین می‌دوزم. به عقب که نگاه می‌کنم می‌بینم من از همان اول عاشقت بوده‌ام. از همان روز خواستگاری، شاید هم قبل تر . . . فقط مقاومت می‌کردم در مقابل این عشق! شاید هم دنبال نشانه بودم. نشانه ای از عشق تو... یا عشق خودم . من دچارت شدم و خیلی دیر این را فهمیدم. آنقدر دیر که تا به خود آمدم تو وسایلت را جمع کرده بودی. جمع کرده بودی که بروی... بروی به سفری طولانی تا این بازگشتت باشد که من در جست و جویش باشم. بازگشتی که بعید نیست اتفاق نیفتد. بعید نیست اتفاق نیفتد. اگر برنگردی چه . . ؟ نرگس با دیدنم به سمتم می‌دود و محکم من را در آغوش می‌گیرد. _ولم کن نرگس خفه شدم. نرگس حلقه دستانش دور کمرم را تنگ تر می‌کند. نرگس: وای خیلی وقته ندیدمت آیه! بالاخره خودم را از نرگس جدا می‌کنم و روبرویش می‌ایستم. _تو که هنوز دیوونه‌ای، آدم نشدی هنوز؟ لبخندی از سر خجالت میزند و دستم را می‌گیرد. نرگس: تو که به ما سر نمیزنی، مجبورم وقتی دیدمت سفت بهت بچسبم تا فرار نکنی. لبخندی میزنم. _چه خبر؟ نرگس: خبر خاصی نیست غیر از اینکه داداشم فردا بر می‌گرده. نگاهم خیره به چشمان نرگس می‌ماند. من‌من گمان چیزی به زبان می‌آورم. _ع... عل... علی؟ چشمان متعجب نرگس نگاهم را نشانه می‌گیرد. نرگس: آره، حالت خوبه؟ چشمانم را چندین بار باز و بسته می‌کنم. نه خواب نیستم، تو فردا می‌آیی. دستانم می‌لرزد و این لرزش را نرگس به خوبی حس می‌کند. نرگس: با توام آیه، حالت خوبه؟ سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. _آره خوبم، من باید برم جایی کار دارم، خداحافظ نرگس. از نرگس جدا می‌شوم و ناراحتی نگاهش را حس می‌کنم. اگر بیشتر از این پیش او می‌ماندم حتما می‌فهمید که چیزی میان من و تو است. هنوز خجالت می‌کشم که به کسی بگویم دل باخته‌ات هستم. چیزی که هنوز به صراحت به خود تو هم نگفته‌ام. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_29 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ مامان لباس هارا کنار می‌گذارد و به چشمانم نگاه می‌
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_30 ◗‌ ◖ زنگ آیفون را فشار می‌دهم که در باز می‌شود. وارد حیاط می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. بابا حسین در حیاط کنار باغچه نشسته بود و به گل ها آب می‌داد. بابا با دیدن من آهسته سلامی می‌کند و روی پاهایش می‌ایستد. پنج ماه از آن ماجرای خواستگاری و رفتن تو می‌گذرد و بابا دیگر دلخوری را فراموش کرده. بابا: چرا انقدر زود برگشتی؟ _یه کاری داشتم به خاطر همین برگشتم. از پله های حیاط بالا می‌روم که بابا می‌گوید: - راستی، حاج‌رضا گفت پسرش علی، فردا از سوریه برمی‌گرده، گفتم شاید بخوای بدونی. لبخندی میزنم و وارد هال می‌شوم. مامان را نمی‌بینم که وارد اتاقم می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. بعد از پنج ماه بی‌خبری بالاخره... تو برمی‌گردی. برگشتی که تا به امروز فقط در خواب آن را می‌دیدم. رویاهایم را مرور می‌کنم. لحظه برگشتنت، زخمی بالای ابرویت است که به قول خودت سوغات جنگ است. پیراهنی به رنگ خاک و شلواری مشکی رنگ! این چیزی است که در رویاهایم از لحظه برگشتنت ساخته‌ام. چه لحظه زیبایی! زنگ خانه‌تان را فشار می‌دهم. نزدیک غروب است و تا الان نرگس چیزی به من نگفته. شاید تو آمده‌ای و نرگس یادش رفته به من بگوید. شاید الان تو در را باز کنی. در خیالات فرو می‌روم و یادم می‌رود که هنوز اتفاقی نیفتاده. پس چرا کسی در را باز نمی‌کند؟ دوباره و دوباره زنگ را فشار می‌دهم اما فایده‌ای ندارد. کسی داخل خانه‌تان نیست. یعنی چی شده؟ شماره نرگس را می‌گیرم اما جواب نمی‌دهد. قطرات باران کم‌کم صورتم را خیس می‌کند و باران آرام آرام شدید می‌شود. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم⁦✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ⁦⁦💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدونِ شرح! _قابل توجه مذهبی‌ها 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
باسلام عرض ادب قصد داریم لیست همسایگان رو بروزرسانی کنیم و همگی حذف و مجدد ثبت میشن اگر مایل به همسایگی با کانال مهدی فاطمه هستید پیام بدید https://eitaa.com/yafatemehjanm @miss_bf شرایط همسایگی https://eitaa.com/yafatemehjanm/14403
فقط پنچ همسایه میپذیریم:)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ziyarat Ale Yasin.mp3
19.43M
صوت زیارت آل یاسین امروز حتما بخون موافقید..؛کل هفته‌مون رو به امام زمانمون سلام بدیم با این زیارت زیبا... رو‌خوشحال میکنیم ؛) سلام بدیم به امام زمان؛جواب سلام هم که واجب 😉❤️
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
باسلام عرض ادب قصد داریم لیست همسایگان رو بروزرسانی کنیم و همگی حذف و مجدد ثبت میشن اگر مایل به همس
سلام‌و‌نور🌱 سری شرایط همسایگی با کانال مهدی فاطمه به شرح زیر میباشد:) 1/در هفته فقط سه بار پیام فورواردی هم بنده و هم شما داشته باشیم 2/حداقل 200+ باشید 3/مذهبی باشه کانالتون،رمان و روزمرگی نباشه لطفا🌹 باعث افتخارمونه که باهم همسایه‌ بشیم🌝✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃برداشتی از «آیه ۳۳ سوره احزاب»‌ ‌ 😕بعضی ها شیک بودن و خاص بودن و زیبا بودن رو با اشتباه میگیرن! ‌ تبرج در اسلام حرام است ‌ خودت رو تو چشم بقیه نکن، چه با حجاب، چه بی حجاب 🔗⃟🖤¦←مــهــدی‌فـاطـمـه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|مـَهـدیِ‌فـاطـِمـِه|
💙🚎💙🚎💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙 ⁦💙🚎💙🚎 🚎💙 ⁦💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_30 ◗‌ #رمـان‌آیـہ‌عـشق ◖ زنگ آیفون را فشار می‌دهم که در باز می‌شود
🚎💙🚎💙🚎💙 ‌💙🚎💙🚎 🚎💙 ‌💙 #𝗣𝗮𝗿𝘁_31 ◗‌ ◖ قطرات باران کم‌کم صورتم را خیس می‌کند و باران آرام آرام شدید می‌شود. حیران و سرگردان به انتهای جاده نگاه می‌کنم. اینجا ایستادن دردی را دوا نمی‌کند. به خانه بر می‌گردم و خودم را روی تختم رها می‌کنم. پس چرا نیامدی؟ نرگس کجاست؟ همه این سوال ها مغزم را خرد می‌کند. ناگهان صحنه‌ای در ذهنم پدیدار می‌شود. تابوت محمد با نوشته شهید که به رنگ قرمز پشت اسمش نوشته‌اند. نکند تورا هم داخل تابوت برایم بیاورند. برای من، من هنوز خانواده‌‌ات نیستم اما تو همه چیزم شده‌ای. قطره اشکی بی اختیار از چشمانم به پایین سر می‌خورد و گونه‌ام را خیس می‌کند. چند ساعت با فکر و خیال می‌گذرد . فکر و خیالی که دعا می‌کنم به واقعیت نپیوندد. به خیال بافی‌هایی که صبح می‌‌کردم می‌خندم. هیچ خبری از تو نیست... صدای زنگ موبایلم قلبم را بیدار می‌کند. اسم نرگس روی صفحه گوشی پدیدار می‌شود. سریع جواب می‌دهم: _الو نرگس کجایی؟ صدایش می‌لرزد . نرگس: بیرون چطور؟ لرزش صدایش قلبم را به درد می‌آورد. اگر از تو سوال کنم شاید برایش سوال بشود که من با تو چه کار دارم؟ نفسم را بیرون می‌دهم. _هیچی بعداً که دیدمت باهات حرف میزنم. تماس قطع می‌شود و من می‌مانم و هزاران سوال دیگر . با صدای باز شدن در پرده را کمی کنار میزنم و به حیاط نگاه می‌کنم. بابا وارد حیاط می‌شود. پرده را رها می‌کنم و روی زمین می‌نشینم. به در تکیه می‌دهم و زانو هایم را بغل می‌کنم. صدای بابا و مامان از پشت در اتاق به گوشم می‌خورد که با هم صحبت می‌کنند. سرم را پایین می‌اندازم و به زمین خیره می‌شوم. سوال مامان ذهنم را بیدار می‌کند. مامان: پسر حاج‌رضا از سوریه اومد؟ قلبم تند تند میزند و منتظر جواب بابا هستم. ادامہ‌دارد . . . بہ‌قلم‌✍🏻⁩ | محمد‌محمدی🌱 در کانال مهدی فاطمه ‌💙 🚎💙 💙🚎💙🚎 🚎💙🚎💙🚎💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16954892759858 نظرتون رو درباره آگاه سازی ها و رمان بگین