eitaa logo
یهتدون
359 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
383 ویدیو
11 فایل
✅ یهتدون : کانالی با موضوعات متنوع سیاسی، انقلابی، مذهبی، فرهنگی و ... . 👈 با ما همراه باشید . https://eitaa.com/yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3 ارتباط با ادمین: @Mohammad_314
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یه استکان چای دبش
....دیگر جوان نیست...سال هاست که نیست... از همان روزی که فهمید نمی تواند او را نگه دارد روی زمین ، پشت میز ، در اداره ای در تهران... چه فرقی می کرد.از همان روزی که با گوش های خودش شنید "این یعنی مرگ من ". از همان روزی که صدای نشستن هواپیمای مسافربری اش را نشنید و برای ناهارش ته چین گذاشته بود ، چون صبح زود که می رفت ، به او گفت برمی گردد و او هم هر چند دیگر نبود ، اما می خواست باشد... ساده باشد.جوان باشد و فکر کند دنیا طوری ساخته شده است که آدم ها همیشه می توانند همان کاری را بکنند که می خواهند... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق.. @yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_سوم @yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
شیشه را کشید پایین.سرش را از پنجره کرد بیرون و در تاریکی تونل جیغ کشید. تونل دراز پر از صدای جیغ بود.عباس خندید.به ته مانده ی سیگار وینستونش آخرین پک را زد و صدای ضبط را که اتفاقا آهنگ تندی هم نبود ، بیش تر کرد.همیشه آهنگ های ملایم گوش می کرد.عشقش خواننده ای بود به اسم اندی ویلیامز. مهناز پلک هایش را به هم فشار داد و با خنده فریاد کشید :عب باس،عب باس این ماشین بیوکه ، هواپیما نیست. تو پرواز نمی کنی... عبلس هنوز می خندید و پایش روی گاز بود.توتل تمام شد.نور تند بیرون،چشم هایش را می زد.هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. عباس هنوز می خندید و پایش روی گاز بود . تونل تمام شد . نور تند بیرون ، چشم هایشان را می زد . هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند.. عباس گفت : خاتون من نطقی فرمودند ؟؟ مهناز با چشم هایی که از خوشبختی و جوانی می درخشید جواب داد : گفتم یواش تر برید.این یه بیوک بیچاره ست ، نه هواپیمای غول پیکر اف_چهار. مفهوم شد سروان دوران ؟ عباس با خنده و شیطنت گفت : مفهوم شد فرمان ده مهناز. و پایش را روی پدال گاز بیش تر فشار داد... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید.. ☕️🌹 @yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_چهارم @yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
....مهناز خودش را در آیینه نگاه کرد و رفت دم در...دست عباس را گرفت و همان طور که می آمدند سمت میز گفت : بیا بین خاله خانوم چه کرده.چلو کبابی پخته که ده تا چلوکبابی باید بیان جلوش صف ببندن تا اون فوت آخرش رو یاد بگیرن. عباس دست هایش را با حوله خشک کرد و در خمره ای شکل رابرداشت.خندید،گفت : خجالت بخورم یا چلوکباب یا تخم مرغ دو زرده خاله جون ؟ خاله جان با کاسه سیر ترشی از در آشپزخانه آمد بیرون و گفت : خجالت چرا عباس جون .گوشت بشه به تنت.گفتی به عباس آقا بهش تلفن زدن ؟ مهناز گفت : آقای ضرابی زنگ زد عباس. باهات کار داشت. عباس ابروهایش را کشید به هم ،گفت :ضرابی ؟ من که الآن پایگاه بودم.نگفت چی کار داره ؟ و از جاش بلند شد رفت سمت تلفن.. مهناز گفت : حالا غذات رو بخور از دهن نیفته ، بعد. مکالمه ی عباس کوتاه بود.. به قدر گفتن چند کلمه ی تک سیلابی،اما رنگش پریده بود ... مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خواب زده ها رفت سمت او.. چشمهایش را دوخت به چشم های مات عباس و بی حرف نگاهش کرد.. خاله از پشت میز ، مهناز و عباس را نگاه می کرد.. _چطور شده عباس آقا ، اتفاقی افتاده ، چی چی می گفتن پشت تلفن ؟؟ عباس پلک زد..آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلویش یک لحظه بالا و پایین شد. _جنگ شده..جنگ!!! خاله گفت "یا اباالفضل " مهناز با کف دست زد به گونه اش و پهن شد روی زمین... عباس اول رفت سمت رادیوی روی طاقچه ، روشنش کرد و بعد لباس پوشید... پلو ری کرده ، زیر کره ها ماسیده بود . مهناز رفت سمت عباس..آرنجش را سفت گرفته بود و گریه می کرد.. پشت سر هم می گفت : تنها نرو . بذار من هم بیام ..بذار من هم بیام... جنگ برایش فیلم های سیاه و سفید تلوزیون بود . هواپیماهای تیره رنگ با آرم بزرگ نازی ها که بمب های بیضی شکل را روی شهرها می ریختند. بعد آوار خانه ها و آدم های قرمز رنگ که دیگر زنده نبودند. اما مهناز همه ی اینها را توی فیلم ها دیده بود... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_پنجم @yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
...سلام عباس جان. فکر نمی کردم روزی آن قدر از هم دور بشویم که بخواهم برایت نامه بنویسم. این نامه را به آدرس خانه خودمان ؛ توی بوشهر می فرستم.شاید وقتی پستچی آن را می آورد ، خانه باشی.با همان شلوار لی که خودت دم پایش را کوتاه کرده ای ، در را برایش باز کنی و به او یک صد تومانی مشتلق بدهی. آن روز صبح بعد از اینکه رفتی ،دیگر نتوانستم بخوابم، قبلش هم نخوابیده بودم.همین که چشم هام روی هم می رفت، کابوس می دیدم... بمب ، تاریکی ، خرابه و صورت آدم هایی که نمی شناختمشون... خاله جان هم حالش بهتر از من نبود.فقط زن هایی که شوهرهای نظامی داشته باشند،حال و روز هم را می فهمند.ولی تو بدتر از نظامی ،خلبانی... ............ ................... ترمینال مثل همان شبی که می رفتیم مهر آباد قیامت بود.حتی بدتر... آدم ها روی پاهای هم راه می رفتند.همه تهرانی ها انگار داشتند جایی فرار می کردند... من گریه می کردم و خودم و ساکم را می کشاندم دنبال نادر.... وقتی سوار اتوبوس شدیم،من سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و از آن همه بدبختی و خستگی بی هوش شدم... نور که چشمم را زد ،بیدار شدم؛رسیده بودیم شیراز.بعد از عروسیمان،این اولین بار بود که بدون تو می آمدم شیراز.شیراز بدون تو جهنم است عباس... تو را به خدا بگذار بیایم بوشهر.حداقل،زیاد هم نتوانی بیایی، هفته ای یک بار که می توانیم هم دیگر را ببینیم.دست کم غذا برایت درست می کنم.یک لیوان چای می دهم دستت.عباس،جان مهناز بگذار بیایم. تحمل دوریت برایم سخت است.به م تلفن کن.منتظر نامه ات هستم.مهناز تو... نامه را می گذارد روی میز غذا خوری..چای یخ کرده را خالی می کند توی ظرفشویی و خودش را می اندازد روی مبل... با اکراه خم می شود بند پوتین هایش را باز می کند و پرتشان می کند سمت ورودی.. رادیوی بغل دستش روشن است.گوینده دارد تازه ترین اخبار جنگ را می خواند و بعد ارتباط تلفنی با رییس هلال احمر که از هموطنان درخواست اهدای خون می کند. پلک هایش آرام می افتد روی هم.. صدای زنگ تلفن می پیچد توی خانه ی سوت و کور.چشم هایش را به زور باز می کند.همه جا تاریک است.چند ساعت خوابیده ؟؟ دست می برد سمت کلید روشنایی.نور زرد لامپ های لوستر،خانه را روشن می کند.یک چیزهایی را تازه الآن می بیند،جای پوتین های خاکیش روی موکت ها و فرش های خانه... لباس های کثیفش که روی دسته صندلی ولو هستند و ظرفهای نشسته ی چند روزه که از همین جا معلومند.گوشی تلفن را برمی دارد و فکر می کند انگار مهناز ماه هاست اینجا نبوده. می رود سمت اتاق خواب.دفتر یادداشتش را از داخل کشو می آورد و می نویسد... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
.....راه می افتد سمت خانه های ویلایی.از کنار خانه ی پروانه می گذرد.از پشت پنجره ها هیچ نوری دیده نمی شود.فکر می کند پروانه چه طاقتی دارد که حرف علی را گوش گرفته و خودش و بچه ها را برده شیراز،خانه ی خواهرش؛تا علی موقع هایی که پرواز می کند کمتر دلواپس او و بچه ها باشد... دست می کند توی جیب مانتویش و کلید را در می آورد... باور نمی کند به خانه برگشته باشد ؛ خانه ی خودش ... عباس از صبح که رفته پرواز ، هنوز برنگشته .خانه آن دسته گلی نیست که آن روز کذایی سفر به تهران و بیشه کلا بود ؛ یک خانه ی شلوغ و به هم ریخته که اگر مادرش می دید ، با سرزنش نگاهش می کرد و سرکوفت می زد که این جا شتر هم با بارش گم می شود... به ساعت نگاه کرد . ربع ساعت از هشت گذشته بود . برای اولین بار توی دلش آرزو کرد عباس دیر به خانه بیاید ، آن قدر دیر که وقت داشته باشد همه جا را مثل دسته گل کند ، بشوید ، بسابد ، بروبد و دست آخر دستی هم به سر و روی خودش بکشد ... ظرف های نشسته یک کوه بود .فندک گاز را زد و یکی از قابلمه ها را آب کرد ، گذاشت روی آتش تا داغ شود .شیر آب را باز کرد روی ظرف ها تا کمی خیس بخورند . رخت های سفید و رنگی را از هم سوا کرد . داخل ماشین لباس شویی پودر ریخت. درها و پنجره ها را باز کرد . دولت روسری سه گوش را از پشت گردنش رد کرد و آورد با دو گره محکم بست بالای سرش. پرده ها خاک خالی بود و در آوردن و جمع و جور کردنش کار عباس بود. سه پیمانه برنج خیس کرد و سنگ کوچک نمک را گذاشت داخلش . آن یکی شعله گاز را روشن کرد و یک پیمانه لوبیای چشم بلبلی را گذاشت در آب بپزد .توی یخچال هنوز یکی دو بسته سبزی سرخ شده داشت .از داخل کابینت پنج تا لیمو عمانی درشت درآورد و رویش را با کاردی تیز قاچ داد .به ساعت نگاه کرد ؛ داشت می شد نه و نیم. رادیو را روشن کرد .اسکاچ را برداشت و شروع کرد به شستن ظرفها که تمام نمی شدند.... از کتاب دوران : به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon
....فنجان و لیوان های چای را گذاشت داخل وایتکس تا طوق زردی که دور دهانه و ته استکان ها بود پاک شود... صدای سوت دیگ زودپز درآمد.با انگشت نشانه اش هر دو سوپاپ را چند بار چرخاند .بخار داغ از سوراخ های سوپاپ با سر و صدا بیرون زد.. زیرسیگاری های پر و بد بو را خالی کرد داخل سطل زباله.میز ال مانند و کرم رنگ آشپزخانه از کثیفی و خاک قهوه ای شده بود.رویش پودر وایتکس ریخت و با یک تکه ابر خیس شده دست به کار شد. رنگ و روی میز باز شد... برنج را ریخت داخل پلوپز.میله های گاز را برداشت ،قابلمه ها را جا به جا کرد و هر بار یک طرف گاز را تمیز کرد.. شیلنگ را بست سر لوله و کف آشپزخانه و دیوار ها را خیس کرد..شستن آشپزخانه باید می ماند برای آخر کار.. ............ ....................... لیمو عمانی قرمه سبزی را ریخت.روغن را گذاشت داخل تابه تا گرم شود.پلو را با کف گیر لایه به لایه هم زد و روغن داغ را ریخت رویش.عطر پلو و قرمه سبزی تمام خانه را پر کرد.هواکش را گذاشت که همین طور خاموش بماند.نمی خواست چیزی از این حس زندگی که خانه اش را پر کرده بود،کم شود.. لباس های اتوشده را چید داخل دراور و چند لباس دیگر را گذاشت توی کاور.. زنگ خانه را زدند.مهناز تقریبا جیغ کشید. دلش نمی خواست عباس او را این شکلی ببیند.گوشی اف اف را برداشت.با خودش فکر کرد "در رو باز می کنم، می دوم توی حموم. " سیمین خانم بود._گفتم نکنه دزد اومده باشه. اومدم مطمعن شم که کسی غریبه ای ؛ خونتون نباشه... سیمین خانم می رود... مهناز دیوار آشپزخانه را دست مال می کشد.کاشی های زرشکی و خوش رنگ را می شوید.به گل ها آب می دهد و می رود حمام... بیرون که می آید ، انگار سبک شده.انگار تمام غصه ها و دل واپسی هایش را آب شسته و حالا این جا دوباره شده جزیره ی خوشبختی او... روی تخت دراز می کشد.دست چپش را می گذارد زیر سرش ،دفتر یادداشت های عباس را بر می دارد و شروع می کند به خواندن.... ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_هشتم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
....پروانه روی مهمانها را می بوسد.یک کاسه می دهد دست مهناز. -دستت درد نکنه،چرا زحمت کشیدی ،چی هست ؟ _قلیه ماهی.برای علی پختم. زنگ زد امروز بعد از یک هفته ماموریت می آد خونه.گفتم برای تو هم بیارم. مهناز غذا را می برد آشپزخانه.ظرف را می شوید و توش چند کف گیر عدس پلو می ریزد.کنارش کشمش و گوشت قلقلی شده و رویش را با پلوی زعفرانی سر و شکل می دهد. _این کارها چیه مهناز.مگه ظرف پر آوردم که حتما پربرگردونم ؟ کلید داخل قفل می چرخد و در باز می شود. _به به چه بوی خوبی.دست پخت شماست پروانه خانوم یا مهناز ؟ سلام.بفرمایید تو،چرا دم در ؟ _خوبید عباس آقا، سلام.نه بابا،دیت پخت مهناز جون ماشاالله انقدر خوبه که از بوی غذاش مست شدیم. ظرف غذا را نشان می دهد. _ظرف آوردم غذا ببرم برای اهل خونه. همه با هم می خندند... عباس می گوید : آقای مجنون رسیده خونه ها.دلتون تنگ نشده براش که هنوز اینجا وایسادین ؟؟ پروانه در حال رفتن و خدا حافظی می گوید : شما هم که خودتون یه لیلی دارین.پس لطفا این قدر حسودی نکنین.بعد از شام بیاین خونه ما دور هم باشیم.علی هم که هست.منتظریم... .......... .................... علی شروع به حرف زدن می کند : این عباس آقا،حاج خانوم ،من یه عکسی از ایشون دارم که خوبه شما هم ببینید.پروانه جون اون عکس رو بیار تا من به مادر نشون بدم. پروانه با خنده به سمت اتاق خواب می رود و از کشوی میز یک کاغذ نقاشی شده در می آورد.نقاشی کاریکاتور مانند عباس است که یک دستش یک زنبیل پر از میوه و گوشت و پیاز و سیب زمینی است و توی دست دیگرش چند کیلو سبزی و در حالی که جلویش را خوب نمی بیند دارد راه می رود.زیر نقاشی نوشته شده است ؛ عباس دوران چند روز پس از ازدواج! باز همه می خندند.... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_نهم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
....همانطور که پله ها را سنگین بالا می رود،می پرسد : حالا چرا من رو محضر آوردی ؟ _هیچی شما فقط این دفتر رو امضا کن ، والسلام. با خنده می گوید : نکنه می خوای سرم هوو بیاری؟؟ عباس می خندد.محضر دار می گوید :مبارکه خانم ان شاءالله.خوب شوهری دارین.خدا حفظشون کنه. مهناز امضا می کند. در صفحه ی ما قبل آخر سند نوشته شده است ؛انتقال دهنده:آقای عباس دوران، انتقال گیرنده:خانم نرگس خاتون دلیر. مهناز نه خوش حال است،نه غمگین.فقط فکر میکند چرا عباس خانه ی شیراز را به نام او کرده است ؟آنها که با هم این حرفها را ندارند... مهناز با خیال آسوده از خانه بیرون آمده بود و حالا نگران است.. عباس لبخند می زند و می گوید :این چشم روشنی من باشه،برای تولد سفری ای که در راه داریم.... ◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️ نشسته است پشت فرمان.چراغ داخل اتومبیل روشن است.قرآن کوچکی را باز کرده است و می خواند.چشم هایش خیس است.کسی به پنجره ی بسته ی ماشین می زند.عباس سر بلند می کند. تبسمی می کند و شیشه ی ماشین را می کشد پایین.مادر مهناز است. _حالا چرا نشستی توی ماشین ؟؟ _طاقت ندارم گریه های مهناز را ببینم. _خود شما نبودی به مهناز می گفتی ترس نداره ؟ حالا چی شده ؟ بیاین.بیاین بالا که پدر شدین.باید مشتلق بدین تا بگم صاحب چی شدین ؟؟ عباس با تمام صورتش می خندد.قرآنی را که تو دستش است می دهد به مادر مهناز.دوربین فیلمبرداری را برمی دارد و پله ها را سه تا یکی بالا می رود. امیر رضا یک تکه گوشت است..سبزه و سیاه..عباس دوربین را روی ضبط می گذارد و از امیر فیلم می گیرد... بچه ناخن های بلندی دارد و پرمو است.دست های کوچکش را مشت کرده و دهان کوچکش را برای خمیازه باز می کند... عباس دوربین را می گذارد روی میز و خم می شود..آرام زیر گلوی نوزاد را می بوسد..بوی خاصی می دهد.. بویی که انگار از جای دیگری آورده است.. دوباره می بوسدش و دور و دراز نگاهش می کند... ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_دهم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
...عباس و پدرش تازه برگشته اند.عباس می گوید: مهناز در انبار رو،باز کن. او کلید می آورد. می گوید: چه قدر خرید کردی عباس.می خواستی تا یک سال خودت را از خرید خلاص کنی ها؟اوه ، چه قدر گوشت،مرغ،ماهی می خوایم چه کنیم عباس ؟ نکنه می خوای خرج بدی ؟؟ عباس می خندد :خانوم خانوم ها لازم می شه.اومدیم و من یه دفعه یه ماه رفتم ماموریت ، تو که خودت نمی تونی بری این همه راه همدان خرید کنی برگردی خرید کنی برگردی پایگاه. خودش خریدی را که کرده، توی طبقه بندی انبار فلزی جا می دهد. پوشک هایی که برای امیر خریده است آن قدر زیاد است که تا سقف می رسد. جعبه های دستمال کاغذی،چند بسته پودر لباس شویی،چند جعبه قند کله ای،و پانزده کیلو شکر،دو تا گونی پنجاه کیلویی برنج دم سیاه،انواع بنشن و نمک و زردچوبه و دو حلب هفده کیلویی روغن و یک حلب پنج کیلویی روغن کرمانشاهی ، پنج بسته خرمای بم و چای و زعفران مشهد،بیسکوییت و پفک و چیپس و حتا آدامس.خدیجه می گوید : سوپر می خوای بزنی داداش ؟؟ و می خندد... مهناز پرده ی پنجره ی آشپزخانه را کنار می زند.عباس را می بیند که دارد سعی می کند امیر را بنشاند روی سه چرخه اش. _ببین تو رو خدا.آخه بچه ی هشت ماهه می تونه سوار سه چرخه بشه ؟؟ چند بار می زند به شیشه که بگوید امیر را سوار چرخ نکند...عباس متوجه نمی شود.مهناز باز مشغول می شود.کمی بعدتر مهناز باز از پنجره نگاهی به بیرون می کند... عباس با آن یکی عباس که پسر عموی مادر مهناز است و مثل خود عباس خلبان ؛دارد حرف می زند... امیر، ساکت توی بغلش لم داده و این طرف و آن طرف را نگاه می کند... مهناز صدای هواپیما را می شنود.کمی خم می شود و به آسمان نگاه می کند...یکیشان دارد فرود می آید.امیر خودش را به عباس می چسباند و می زند زیر گریه... مهناز می گوید:شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟ اخبار گفت.یعنی اونقدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه.شماها می تونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین.. کاش بزنن این صدام و کاخش رو... ◽️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️◽️ کلافه بودن عباس را احساس می کند.مدام دارد این پهلو و آن پهلو می شود...اما او که چشمهایش سنگین شده دیگر چیزی نمی بیند...خوابش می برد.عباس بلند می شود ...دفترچه ی یادداشتش را برمی دارد و می نویسد... از کتاب: دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
سی و یکم تیر ۱۳۶۱ "ساعت سه صبح است.تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم.امروز پرواز سختی دارم.می دانم ماموریت خطرناکی است. حتا..حتا ممکن است دیگر زنده برنگردم ،اما من خودم داوطلبانه خواسته ام که این ماموریت را انجام بدهم............ کابین عقب من منصور کاظمیانه.دوست داشتم این ماموریت رو تنهای تنها می رفتم.چون خودم داوطلب شده م،دلم نمیخاد جون کس دیگه ای رو به خطر بندازم.دیروز عصر که امیر رو بردم پایین بازی کند، به عباس هم گفتم.گفتم دلم می خواد اگه اتفاقی برام افتاد ،تو به خاطر نسبتی که با مهناز داری ،خودت خبر رو به اون بدی.عباس خندید و گفت : تو که هیچوقت از مرگ نمی ترسیدی.حالا چی شده از مرگ حرف می زنی." صدای گریه ی امیر از اتاقش می آید.می رود اتاق کناری.امیر را بغل می کند و می آورد و کنار مهناز.آرام او را بیدار می کند تا به او شیر بدهد.مهناز با چشم های خواب آلود عباس را نگاه می کند که دارد لباس های پروازش را می پوشد. می پرسد : برای ناهار بر میگردی؟ عباس جواب می دهد :برمی گردم.... (مهناز) ظهر ته چین آماده را می گذارد توی فر که تا آمدن عباس گرم بماند. فکر می کند تلفن بزند گردان و از عباس بپرسد دیر شده ،چرا نمی آید؟؟ صبح داشت خوابش می برد که صدای بلند شدن هواپیمایش را شنیده بود ، انا موقع برگشتن عباس ،صدای هواپیمایش را نشنیده بود.. باز صدای گریه ی امیر بلند می شود.باید عوضش کند. دست کش هایش را دست می کند و پاهای امیر را زیر آب گرم می شوید. از بسته ی بزرگ پم پرز ،یک بسته پوشک در می اورد،امیر را مشما می کند... یکی زنگ خانه را می زند... صبر نمی کند کس دیگری در را باز کند. دست هایش را می شوید و در باز می کند.. عباس آقا با لباس پرواز است.. با لباس پرواز و پوتین های خاکی.. عباس آقا بدون فریده خانم،وقتی که عباس نبود،هیچوقت این طوری خانه ی آنها نمی آمد. دلش شور می افتد... پاهایش سست شده.امیر با روروک می آید پشت سرش و گریه می کند.او هم گریه می کند.دیگر نمی تواند بایستد... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم :زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_دوازدهم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
...با امیر داریم جمع و جور می کنیم بیاییم تهران تشییع تو .امیر می خواهد لباس سیاه بپوشد ، نمی گذارم..می گویم همان پیراهن سورمه ای ایت خوب است . قرار است از خود پایگاه سوار یک هواپیمای c_130 بشویم و بیاییم تهران.. دوباره همه یاد تو افتادند.تلفن پشت سر هم زنگ می خورد ،می خواهند درباره ی تو با من و امیر مصاحبه کنند. امیر با غرور می گوید : ما باید درباره ی بابا حرف بزنیم.. اما من دیگر دل و دماغش را ندارم..پایم جلو نمی رود.. تو حسابی ما را گذاشتی توی سایه ، عباس.. خودت را بگذار جای من.. کسی سال تا سال در خانه ات را هم نزند که زنده ای یا مرده ،چرا عباس ؟؟ این انصاف است ؟؟ در این سالها هر کسی خوابت را دیده ، توی باغ بودی ،درندشت و پر گل.به من و امیر سلام رساندی و گفتی منتظری .امیر که نه ، ولی خود من ، عین این بیست سال چمدانم گوشه ی همین در بود.. ...امیر می زند به دستم.مامان حواست کجاست ، دیر شد. چشمم می افتد به دستش..ساعت مچی تو را بسته..همان ساعتی که تو و یاسینی برای باندهای پروازهای زیادتان جایزه گرفتید... رسیدیم به باند پرواز ..عباس کمکم کن.من بعد از تو طاقت دیدن هیچ هواپیمایی را ندارم.. تمام هواپیماهای نظامی برای من ، هنوز همان غول آهنی سرد و یخ زده هستند... ............... ............................ ...................................... تمام این چند شب خواب ستاد معراج را دیده ام..خودم را که از راهروهای تاریک و دراز، سراسیمه عبور کرده ام ،پارچه روی تابوت ها را به دنبال تو کنار زده ام و تابوت ها همه خالی بوده اند و من با جیغ خودم از خواب بیدار شده ام... امیر آرام کنارم نشسته و از پنجره ابرها را نگاه می کند.. هواپیما مسافر زیادی ندارد.انگار که اصلا بخاطر ما پریده باشد..امیر می گوید: ابرها رو ببین ، مثل دریاست. دستم را می گذارم روی پایش و خم می شوم به جلو..راست می گوید.درست انگار که خدا در آسمان هم دریا خلق کرده باشد.. ابرهای سفید و پف آلود ، آن قدر فشرده و تنگ همند که مثل دریا تهشان پیدا نیست... دلم می خواهد به خلبان بگویم همین نزدیکی ها جایی نگه دارد ، تا من پیاده بشوم.. کفش ها و جوراب ها را دربیاورم و تا ته این دریای ابری بدوم.. دلم می گوید یک جایی از این دریا خانه ی توست..دلم می خواهد به امیر بگویم برگردیم خانه .همه چیز مثل گذشته است.عباس هم قرار نیست بیاید. کمکم کن.شبیه یک ساعت خراب شده ام... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_سیزدهم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
....از تکانهای هواپیما بیدار می شوم.خلبان آمده تا حال من را بپرسد.دست هایم از بس در دستان امیر بوده عرق کرده..دریای ابری هنوز ادامه دارد.. کمربندم را باز می کنم و از روی صندلی بلند می شوم... امیر با نگرانی می پرسد : کجا ؟؟ خلبان راه را باز می کند.می روم سمت کابین و روی صندلی کنار خلبان می نشینم .دریای ابری صاف و یک دست رو به رویم است... به امیر می گویم بگذارد کمی آن جا بنشینم. خلبان با اشاره به او می گوید : مسئله ای نیست..و پدرانه نگاهش می کند.. من دستم را سر می دهم روی بدنه فلزی. سرم را می چرخانم و بال ها را نگاه می کنم... توی دلم می گویم : یا همین حالا بیا یا برای همیشه از قلبم برو.. کسی از پشت چشمهایم را می گیرد.با خستگی می گویم : امیر حالا وقت شوخی نیست ، برو.اما چشم هایم را رها نمی کند.می خواهم دست هایش را باز کنم که سری با ماسک و کلاه جلو می آید.. از پشت طلق شیشه ای کلاه ؛ چشم هایی که غریبه نیست ؛ نگاهم می کند.. این نمی تواند واقعی باشد.تو عباس منی که حالا نشسته ای و هواپیما را می بری... چیزی که نمی دانم چیست ، راه گلویم را بسته.. نگاهت می کنم و صورتت پر از خنده می شود.این همه خنده را از کجا آوردی عباس ! دست کش هایت را در می آوری.دستم را می گیری.هنوز احساس غریبگی می کنم. دستم را جلو می آورم.کلاه و ماسک را بر می دارم.تو همانی .گم شده ی منی. دست می کشم روی موهایت ؛ واقعیند. تو این جایی.. سرت را فرو میکنی توی پشتی صندلی و خیره نگاهم می کنی. بگو که خواب نیستم..بگو که این چشم های تو است که دارد من را نگاه می کند.. نگاه آرام تو خوابم می کند... دستم را می گیری و می دویم روی ابرها..تو روی ابرها دراز می کشی و غلت می زنی تا آن ته و آن جا ، پشت مه آلودگی ابرها گم می شوی.. گلویم یکدفعه باز می شود و فریاد می کشم : عباس ، عباس نرو.من بی تو سقوط می کنم.و می روم پایین ، پایین تر... امیر آشفته تکانم می دهد .روی گونه هایم جای کشیده های محکمش می سوزد..خلبان با نگرانی صدایم می کند.. امیر ماسک اکسیژم را می گذارد روی دهانم.. من نفس عمیق می کشم و با تو در ابرها می دوم... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_چهاردهم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
.....این دومین و آخرین نامه ای است که بعد از بیست سال برایت می نویسم و تمام حرفم این است که به تو بگویم در این دنیای بزرگ هیچ زنی نیست که شوهرش را دوبار روی شانه هایش تشییع کرده باشد. کاش بتوانی بفهمی عباس ، حمل تابوتی به سبکی پر ، چقدر سخت است.. من و امیر. این سنگینی را در سکوت با هم تقسیم کردیم ، بی آن که از قبل چیزی به هم گفته باشیم.. دالان دراز را با هم آمدیم تو .باید خیلی راه می رفتیم تا به معراج شهدا می رسیدیم.. احساس می کردم استخوانهایم دارند خورد می شوند.. امیر بیشتر می دوید تا یک راه رفتن معمولی.. انگار قرار بود خود تو را ببیند ؛ عباس زنده و سلامت را.انگار نه انگار تو بیست سال قبل رفته بودی و امیر آن وقت،هشت ماهش بود... به حال خودم نیستم..گاهی به م تنه می زنند.دلم می خواهد امیر دست هایم را بگیرد ، هر دو دستم را و از بین این همه آدم عبور دهد. می دانم پایان این قدم ها رسیدن به تو است.. من هنوز مبهوت دیدن توام.. ما نزدیکترین کسان مردی هستیم که به او می گویند قهرمان و این قهرمان مردی است که من سالهای درازی است که دوستش دارم.. حالا خوب می دانم سهم تمام لیلی ها بی مجنون ماندن است.. درست مثل پروانه که بعد از رفتن علی یاسینی فهمید دل من از نبودن تو چه سوخته است... عباس ، من ؛بعد از این دالان دراز بی رحم که انگار هیچ وقت نمی خواهد تمام شود ، تو را می بینم.. دلم می خواهد موقع برداشتن سر تابوت هیچ کس اینجا نباشد.هیچ چشمی تو را نبیند.دلم می خواهد این آخربن دیدار ، فقط مال ما باشد ؛ من و امیر و تو... این آخرین ملاقات را جز با خدا ، با هیچ کس دیگری نمی خواهم قسمت کنم... پیش از آمدن، وقتی امیر رفت پشت تریبون ؛ تا درباره تو حرف بزند...نمی دانستم چه می خواهد بگوید..نمی دانستم کدام یک از این حرفهایی را که در تمام این سالها برایش تکرار کرده ام می گوید.. امیر با سری بالا گرفته و با غرور از تو حرف می زند... می گوید : پدر من یک قهرمان بود.او زمانی تصمیم به عملیات شهادت طلبانه گرفت که با داشتن من و مادرم احساس خوشبختی می کرد.اما او به چیز بزرگتری فکر کرد.... .......امیر هنوز دارد حرف می زند و من دیگر چیزی نمی شنوم..فقط می خوام مراسم تمام شود.میخ های تابوت را در می آورم ، نایلون های کهنه را کنار بزنم و ببینم این جعبه ی جادویی از تو چه سوغاتی برایم آورده. امیر دوزانو می شود و روی تابوت تو را می بوسد . تابوتی که رویش پرچم ایران کشیده اند .حالا در تابوت را باز می کنند.. جز یک استخوان از تو چیزی نمانده.استخوان درشت ران . استخوانی که مال هیچکس دیگر نیست.مال عباس من است....مابقی خاک است... ......یکی می پرسد اطمینان دارید که این شهید دوران است ؟؟ من می دانم.دلم می گوید..امیر زیر بار نمی رود و در جواب مرد می گوید می خواهیم آزمایش DNA بدهیم... به خاطر دل امیر سکوت می کنم... امیر باز دست می کند توی تابوت و گریه اش بیشتر می شود..مردی می گوید : این جسد از قبر شهید دوران دراومده...نبش قبر شده ست...باز می گوید : دست توی خاک نکنید ؛ آلوده ست.من و امیر نگاهش می کنیم... دلم می خواهد همه چیز دروغ باشد.تو هنوز زنده باشی ، در تابوت دوباره باز بشود و ما تو را ببینیم که از خوابی دراز و دور بیدار می شوی و به ما لبخند می زنی... باز سوار ماشین خودمان بشویم .از تونل دراز و تاریک عبور کنیم و آخرش در آن نور تند چشم هایمان را باز کنیم و در بیشه کلا باشیم..تو و امیر بدوید سمت دریا و من از دور نگاهتان کنم ، برایتان لبخند بزنم..... پایان... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3