eitaa logo
یهتدون
363 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
382 ویدیو
11 فایل
✅ یهتدون : کانالی با موضوعات متنوع سیاسی، انقلابی، مذهبی، فرهنگی و ... . 👈 با ما همراه باشید . https://eitaa.com/yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3 ارتباط با ادمین: @Mohammad_314
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸️امروز باید از دولتمردان پرسید نظام اسلامی‌ای که ۵۰۰ هزار شهید داده و میلیونها جوان تحصیل کرده و انقلابی در قبضه خود دارد چرا باید به جایگاهی تنزل کند که با ۱۸ میلیون یورو تحقیر شود؟ هیچ با خود فکر می‌کنید چرا به اینجا رسیده‌اید؟ آیا دل بستن به وعده های پوچ نتیجه ای جز در بردارد؟ آیا از لذت می‌برید؟ 🔸️عالیجنابان روحانی و ظریف ؛ شما باید با شنیدن خبر تخصیص ۱۸ میلیون یورو از طرف اتحادیه اروپا برای حفظ برجام توسط ایران از غصه دق میکردید و یا حداقل این را در برابر چشمان اروپاییان آتش میزدید؛ چگونه را تحمل میکنید؟ 🔸️جناب آقای دکتر روحانی؛ ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران؛ شما باید به محضر ملت بزرگ و پرافتخار ایران که چرا با دلبستن به وعده های پوچ و عبور از خطوط قرمز ترسیم شده توسط مقام معظم رهبری، ۵ سال از بهترین سالهای نظام را هدر دادید و دولت را متوقف دستان دشمنان کردید و با اینکه خود از بدعهدی دشمنان در رفع تحریم‌ها و عهدشکنی اقرار به می‌کنید اینک چرا دل خوش کرده‌اید به ؟! 🔸️در این وضعیت و بحبوحه طرح سوال از رییس جمهور به علت ناکارآمدی، بی‌ثباتی بازار ارز، سقوط ارزش دارایی‌های مردم، تورم افسارگسیخته و گرانی‌های لحظه‌ای، مردم عزیز از هر قشری ضروریست که با نشر گسترده و حداکثری این متن و هشتگ در شبکه های مجازی، صدای ناراحتی و اعتراض خود را به گوش رسانده تا در روز سه شنبه ۶ شهریور در هنگام حضور آقای روحانی در صحن علنی مجلس ، ایشان را ملزم به کنند که چرا عملکرد ایشان این چنین حقارت آفرین بوده است؟ نه اینکه ایشان با طرح مسائل حاشیه‌ای چون زمان انتخابات نظیر دیوارکشی در خیابان باز از پاسخگویی فرار کند. @yahtadoon
....فنجان و لیوان های چای را گذاشت داخل وایتکس تا طوق زردی که دور دهانه و ته استکان ها بود پاک شود... صدای سوت دیگ زودپز درآمد.با انگشت نشانه اش هر دو سوپاپ را چند بار چرخاند .بخار داغ از سوراخ های سوپاپ با سر و صدا بیرون زد.. زیرسیگاری های پر و بد بو را خالی کرد داخل سطل زباله.میز ال مانند و کرم رنگ آشپزخانه از کثیفی و خاک قهوه ای شده بود.رویش پودر وایتکس ریخت و با یک تکه ابر خیس شده دست به کار شد. رنگ و روی میز باز شد... برنج را ریخت داخل پلوپز.میله های گاز را برداشت ،قابلمه ها را جا به جا کرد و هر بار یک طرف گاز را تمیز کرد.. شیلنگ را بست سر لوله و کف آشپزخانه و دیوار ها را خیس کرد..شستن آشپزخانه باید می ماند برای آخر کار.. ............ ....................... لیمو عمانی قرمه سبزی را ریخت.روغن را گذاشت داخل تابه تا گرم شود.پلو را با کف گیر لایه به لایه هم زد و روغن داغ را ریخت رویش.عطر پلو و قرمه سبزی تمام خانه را پر کرد.هواکش را گذاشت که همین طور خاموش بماند.نمی خواست چیزی از این حس زندگی که خانه اش را پر کرده بود،کم شود.. لباس های اتوشده را چید داخل دراور و چند لباس دیگر را گذاشت توی کاور.. زنگ خانه را زدند.مهناز تقریبا جیغ کشید. دلش نمی خواست عباس او را این شکلی ببیند.گوشی اف اف را برداشت.با خودش فکر کرد "در رو باز می کنم، می دوم توی حموم. " سیمین خانم بود._گفتم نکنه دزد اومده باشه. اومدم مطمعن شم که کسی غریبه ای ؛ خونتون نباشه... سیمین خانم می رود... مهناز دیوار آشپزخانه را دست مال می کشد.کاشی های زرشکی و خوش رنگ را می شوید.به گل ها آب می دهد و می رود حمام... بیرون که می آید ، انگار سبک شده.انگار تمام غصه ها و دل واپسی هایش را آب شسته و حالا این جا دوباره شده جزیره ی خوشبختی او... روی تخت دراز می کشد.دست چپش را می گذارد زیر سرش ،دفتر یادداشت های عباس را بر می دارد و شروع می کند به خواندن.... ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از 
....پروانه روی مهمانها را می بوسد.یک کاسه می دهد دست مهناز. -دستت درد نکنه،چرا زحمت کشیدی ،چی هست ؟ _قلیه ماهی.برای علی پختم. زنگ زد امروز بعد از یک هفته ماموریت می آد خونه.گفتم برای تو هم بیارم. مهناز غذا را می برد آشپزخانه.ظرف را می شوید و توش چند کف گیر عدس پلو می ریزد.کنارش کشمش و گوشت قلقلی شده و رویش را با پلوی زعفرانی سر و شکل می دهد. _این کارها چیه مهناز.مگه ظرف پر آوردم که حتما پربرگردونم ؟ کلید داخل قفل می چرخد و در باز می شود. _به به چه بوی خوبی.دست پخت شماست پروانه خانوم یا مهناز ؟ سلام.بفرمایید تو،چرا دم در ؟ _خوبید عباس آقا، سلام.نه بابا،دیت پخت مهناز جون ماشاالله انقدر خوبه که از بوی غذاش مست شدیم. ظرف غذا را نشان می دهد. _ظرف آوردم غذا ببرم برای اهل خونه. همه با هم می خندند... عباس می گوید : آقای مجنون رسیده خونه ها.دلتون تنگ نشده براش که هنوز اینجا وایسادین ؟؟ پروانه در حال رفتن و خدا حافظی می گوید : شما هم که خودتون یه لیلی دارین.پس لطفا این قدر حسودی نکنین.بعد از شام بیاین خونه ما دور هم باشیم.علی هم که هست.منتظریم... .......... .................... علی شروع به حرف زدن می کند : این عباس آقا،حاج خانوم ،من یه عکسی از ایشون دارم که خوبه شما هم ببینید.پروانه جون اون عکس رو بیار تا من به مادر نشون بدم. پروانه با خنده به سمت اتاق خواب می رود و از کشوی میز یک کاغذ نقاشی شده در می آورد.نقاشی کاریکاتور مانند عباس است که یک دستش یک زنبیل پر از میوه و گوشت و پیاز و سیب زمینی است و توی دست دیگرش چند کیلو سبزی و در حالی که جلویش را خوب نمی بیند دارد راه می رود.زیر نقاشی نوشته شده است ؛ عباس دوران چند روز پس از ازدواج! باز همه می خندند.... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
....همانطور که پله ها را سنگین بالا می رود،می پرسد : حالا چرا من رو محضر آوردی ؟ _هیچی شما فقط این دفتر رو امضا کن ، والسلام. با خنده می گوید : نکنه می خوای سرم هوو بیاری؟؟ عباس می خندد.محضر دار می گوید :مبارکه خانم ان شاءالله.خوب شوهری دارین.خدا حفظشون کنه. مهناز امضا می کند. در صفحه ی ما قبل آخر سند نوشته شده است ؛انتقال دهنده:آقای عباس دوران، انتقال گیرنده:خانم نرگس خاتون دلیر. مهناز نه خوش حال است،نه غمگین.فقط فکر میکند چرا عباس خانه ی شیراز را به نام او کرده است ؟آنها که با هم این حرفها را ندارند... مهناز با خیال آسوده از خانه بیرون آمده بود و حالا نگران است.. عباس لبخند می زند و می گوید :این چشم روشنی من باشه،برای تولد سفری ای که در راه داریم.... ◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️ نشسته است پشت فرمان.چراغ داخل اتومبیل روشن است.قرآن کوچکی را باز کرده است و می خواند.چشم هایش خیس است.کسی به پنجره ی بسته ی ماشین می زند.عباس سر بلند می کند. تبسمی می کند و شیشه ی ماشین را می کشد پایین.مادر مهناز است. _حالا چرا نشستی توی ماشین ؟؟ _طاقت ندارم گریه های مهناز را ببینم. _خود شما نبودی به مهناز می گفتی ترس نداره ؟ حالا چی شده ؟ بیاین.بیاین بالا که پدر شدین.باید مشتلق بدین تا بگم صاحب چی شدین ؟؟ عباس با تمام صورتش می خندد.قرآنی را که تو دستش است می دهد به مادر مهناز.دوربین فیلمبرداری را برمی دارد و پله ها را سه تا یکی بالا می رود. امیر رضا یک تکه گوشت است..سبزه و سیاه..عباس دوربین را روی ضبط می گذارد و از امیر فیلم می گیرد... بچه ناخن های بلندی دارد و پرمو است.دست های کوچکش را مشت کرده و دهان کوچکش را برای خمیازه باز می کند... عباس دوربین را می گذارد روی میز و خم می شود..آرام زیر گلوی نوزاد را می بوسد..بوی خاصی می دهد.. بویی که انگار از جای دیگری آورده است.. دوباره می بوسدش و دور و دراز نگاهش می کند... ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
...عباس و پدرش تازه برگشته اند.عباس می گوید: مهناز در انبار رو،باز کن. او کلید می آورد. می گوید: چه قدر خرید کردی عباس.می خواستی تا یک سال خودت را از خرید خلاص کنی ها؟اوه ، چه قدر گوشت،مرغ،ماهی می خوایم چه کنیم عباس ؟ نکنه می خوای خرج بدی ؟؟ عباس می خندد :خانوم خانوم ها لازم می شه.اومدیم و من یه دفعه یه ماه رفتم ماموریت ، تو که خودت نمی تونی بری این همه راه همدان خرید کنی برگردی خرید کنی برگردی پایگاه. خودش خریدی را که کرده، توی طبقه بندی انبار فلزی جا می دهد. پوشک هایی که برای امیر خریده است آن قدر زیاد است که تا سقف می رسد. جعبه های دستمال کاغذی،چند بسته پودر لباس شویی،چند جعبه قند کله ای،و پانزده کیلو شکر،دو تا گونی پنجاه کیلویی برنج دم سیاه،انواع بنشن و نمک و زردچوبه و دو حلب هفده کیلویی روغن و یک حلب پنج کیلویی روغن کرمانشاهی ، پنج بسته خرمای بم و چای و زعفران مشهد،بیسکوییت و پفک و چیپس و حتا آدامس.خدیجه می گوید : سوپر می خوای بزنی داداش ؟؟ و می خندد... مهناز پرده ی پنجره ی آشپزخانه را کنار می زند.عباس را می بیند که دارد سعی می کند امیر را بنشاند روی سه چرخه اش. _ببین تو رو خدا.آخه بچه ی هشت ماهه می تونه سوار سه چرخه بشه ؟؟ چند بار می زند به شیشه که بگوید امیر را سوار چرخ نکند...عباس متوجه نمی شود.مهناز باز مشغول می شود.کمی بعدتر مهناز باز از پنجره نگاهی به بیرون می کند... عباس با آن یکی عباس که پسر عموی مادر مهناز است و مثل خود عباس خلبان ؛دارد حرف می زند... امیر، ساکت توی بغلش لم داده و این طرف و آن طرف را نگاه می کند... مهناز صدای هواپیما را می شنود.کمی خم می شود و به آسمان نگاه می کند...یکیشان دارد فرود می آید.امیر خودش را به عباس می چسباند و می زند زیر گریه... مهناز می گوید:شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟ اخبار گفت.یعنی اونقدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه.شماها می تونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین.. کاش بزنن این صدام و کاخش رو... ◽️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️◽️ کلافه بودن عباس را احساس می کند.مدام دارد این پهلو و آن پهلو می شود...اما او که چشمهایش سنگین شده دیگر چیزی نمی بیند...خوابش می برد.عباس بلند می شود ...دفترچه ی یادداشتش را برمی دارد و می نویسد... از کتاب: دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3