هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_پنجم
...سلام عباس جان.
فکر نمی کردم روزی آن قدر از هم دور بشویم که بخواهم برایت نامه بنویسم.
این نامه را به آدرس خانه خودمان ؛ توی بوشهر می فرستم.شاید وقتی پستچی آن را می آورد ، خانه باشی.با همان شلوار لی که خودت دم پایش را کوتاه کرده ای ، در را برایش باز کنی و به او یک صد تومانی مشتلق بدهی.
آن روز صبح بعد از اینکه رفتی ،دیگر نتوانستم بخوابم، قبلش هم نخوابیده بودم.همین که چشم هام روی هم می رفت، کابوس می دیدم...
بمب ، تاریکی ، خرابه و صورت آدم هایی که نمی شناختمشون...
خاله جان هم حالش بهتر از من نبود.فقط زن هایی که شوهرهای نظامی داشته باشند،حال و روز هم را می فهمند.ولی تو بدتر از نظامی ،خلبانی...
............
...................
ترمینال مثل همان شبی که می رفتیم مهر آباد قیامت بود.حتی بدتر...
آدم ها روی پاهای هم راه می رفتند.همه تهرانی ها انگار داشتند جایی فرار می کردند...
من گریه می کردم و خودم و ساکم را می کشاندم دنبال نادر....
وقتی سوار اتوبوس شدیم،من سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و از آن همه بدبختی و خستگی بی هوش شدم...
نور که چشمم را زد ،بیدار شدم؛رسیده بودیم شیراز.بعد از عروسیمان،این اولین بار بود که بدون تو می آمدم شیراز.شیراز بدون تو جهنم است عباس...
تو را به خدا بگذار بیایم بوشهر.حداقل،زیاد هم نتوانی بیایی، هفته ای یک بار که می توانیم هم دیگر را ببینیم.دست کم غذا برایت درست می کنم.یک لیوان چای می دهم دستت.عباس،جان مهناز بگذار بیایم.
تحمل دوریت برایم سخت است.به م تلفن کن.منتظر نامه ات هستم.مهناز تو...
نامه را می گذارد روی میز غذا خوری..چای یخ کرده را خالی می کند توی ظرفشویی و خودش را می اندازد روی مبل...
با اکراه خم می شود بند پوتین هایش را باز می کند و پرتشان می کند سمت ورودی..
رادیوی بغل دستش روشن است.گوینده دارد تازه ترین اخبار جنگ را می خواند و بعد ارتباط تلفنی با رییس هلال احمر که از هموطنان درخواست اهدای خون می کند. پلک هایش آرام می افتد روی هم..
صدای زنگ تلفن می پیچد توی خانه ی سوت و کور.چشم هایش را به زور باز می کند.همه جا تاریک است.چند ساعت خوابیده ؟؟
دست می برد سمت کلید روشنایی.نور زرد لامپ های لوستر،خانه را روشن می کند.یک چیزهایی را تازه الآن می بیند،جای پوتین های خاکیش روی موکت ها و فرش های خانه...
لباس های کثیفش که روی دسته صندلی ولو هستند و ظرفهای نشسته ی چند روزه که از همین جا معلومند.گوشی تلفن را برمی دارد و فکر می کند انگار مهناز ماه هاست اینجا نبوده.
می رود سمت اتاق خواب.دفتر یادداشتش را از داخل کشو می آورد و می نویسد...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#یک_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon