eitaa logo
«کمــی کــافــر...»
3.4هزار دنبال‌کننده
193 عکس
75 ویدیو
0 فایل
یک صبح «کمی کافر» و یک صبح «مسلمان» یک مـــرتبــه زنــدیــقـــم و یک مـــرتبــه درویــــش کمی کافر.../ شعر و گاه‌نوشت‌های مصعب یحیایی @MOSAB_YAHYAEI
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک روزی می‌روم از این خراب‌آبادی که بشر مدرن اسمش را گذاشته‌ «شهر». و هیچ معتقد نیستم که مدینه‌ی فاضله یعنی «شهرِ آرمانی». «آرمان‌شهر» این شهرهای پر از دود با خیابان‌های قیر اندود و معبرهای مسدود نیست؛ بل‌که دهاتی‌ست که شب‌هایش سرشار از بوی شب‌بوهاست و پلنگ‌های کوهستانش تا صبح چنگ می‌اندازند و پنجه می‌کشند به چهره‌ی ماه. «آرما‌ن‌شهر» روزهایش پر است از عطر پونه و بابونه و طعم آویشنِ کوهی روی اجاق کوه‌پایه. جایی که سر ظهر قمری‌هایش روی شاخسار بیدهای مجنون می‌نشینند و جوری جان‌سوز آواز می‌خوانند کأنه شروه‌خوان عشقی قدیمی‌اند و چشم‌انتظار آمدن پری‌زادی پری‌رو که عقل و دین را به یک نظر نظّاره‌اش باخته‌اند. «آرمان‌شهر» ولایتی‌ست که مزرعه‌ی گل نرگس دارد و قامت نخل‌هایش سر به سر کوه‌هایی می‌گذارند که مأمن کبک‌ و تیهوهاست. جایی که «آب‌ روان می‌رود پای سپیداری...» شهر آرمانی ما که این قفس‌ سربی و سیمی و سیمانی نیست. این شهرها بیش از آنی که «اُتوپیا» باشند، «زوتوپیا» هستند. باغ‌وحش‌های بزرگی که مالیات می‌گیرند تا انسان را توی قفس نگه دارند. و مدنیّت اگر این است که ما همان بچه‌های تخسِ پاپتیِ پشت‌کوهی باشیم که نه شیشه‌ها آسایش داشتند از شر تیر و کمان‌مان و نه پَنگ نخل‌ها ایمن بودند از دست سنگ‌ کِیوارهامان بهتر است. ای نفرین به شهر! من یک روزی کوله‌ام را می‌بندم و می‌روم از این -به اصطلاح- شهر! می‌روم یک جایی از این دنیا که فقط خودم باشم و هیچ‌کس. می‌روم و یک گوشه‌ای قلیان دلتنگی‌هایم را چاق می‌کنم. بساط چای و آویشنِ آرمان‌شهرم را جایی کنار کَرچاله‌ی کومه‌ و کَپَرم پهن می‌کنم و بی‌وقفه فایز می‌خوانم. جوری که همه‌ی قمری‌های دشت را بکشانم پشت کومه‌ام. می‌نشینم و گَرده‌ی پولاد اسماعیلی می‌خوانم: «دلا امشب غم بسیار داری/ یقین شوق وصال یار داری...» و لابلای بیت‌هایش هی دست حسرت می‌کوبم روی زانویم. و زیر لب می‌گویم: ای روزگااااار... ای روزگااااار... ای نفرین به شهر و به هر کجا که بشر اهل و اهلی آنجا نبوده و نیست. و ای بلاکش آدمی‌زاد... کِی‌ و کجایش را نمی‌دانم. ولی مطمئنم یک روز کوله‌ام را می‌اندازم پشت کولم و راهی می‌شوم. آدم دلش‌ خوش نباشد پابند هیچ کجا نیست. من یک روزی از این شهر می‌روم و هیچ سر دوراهیِ چه‌کنم گیر نخواهم کرد. یک روزی علی‌الطلوع دلم را می‌زنم به دریا و درست مثل مجنون سر می‌گذارم به کوه. راستی؛ یادم رفت بپرسم. تو اهل کدام ولایتی...؟! عضو شوید: (کمی کافر.../ شعر و گاه‌نوشت‌های مصعب یحیایی) 🟢@yahyaei_m
العیاذ بالله من اگر جای خدای عالم و آدم بودم یا دستم به جایی بند بود که مجازم می‌کردند چیزی را کُنْ فَیَکون کنم، نه فقط در کتاب وحی به‌جای «جَنَّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَار» می‌نوشتم: بهشت جایی‌ست پر از عطر بهارنارنج؛ که حتی یک نارنج‌ستان بزرگ هم می‌انداختم پشت قباله‌ی اهالی روضه‌ی رضوان تا خلق‌الله وقتی سر صبحی «مُتَّکِئينَ فيها عَلَي الْأَرائِکِ» نشستند دور هم و هوس چای عطری کردند، آن وسط یک نفر دست دراز کند و یکی دو پر بهارنارنج بیاندازد توی کتری‌ تا جماعت کیفور شوند و حالش را ببرند. لامصب این بهارنارنج عطرش یک جوری‌ دیوانه‌کننده‌ست که وقتی می‌نشیند توی ریه‌ و تسخیرش می‌کند آدم دلش نمی‌آید نفسی را که فرو برده پس بدهد و کأنه می‌خواهد به قیمت مرگ هم که شده این عطر را نگه دارد توی سینه‌اش. آخ که بعضی حس و حال‌های این دنیا چقدر بی‌نظیر و شگفت‌اند. و کاشکی آن طرف «دارِ فانی» که قرار است گعده‌های شبانه بگیریم توی «باغِ باقی» باز هم آن‌جا عطر بهارنارنج باشد؛ دمنوش آویشن هم؛ و البته حضرت پولاد اسماعیلی. صدایش نه‌ها؛ خودِ خودش. خودِ اصل جنوبی‌اش با یک گُله آدم که سر ساعت با مینی‌بوس زهوار در رفته‌شان سر می‌رسند و یک‌ریز پک می‌زنند به قلیان و بعد هر بیت فقط «هُمّه‌» می‌کشند! درست که بنی‌بشر غمی ندارد توی بهشت، و غصه راه ندارد به جَنّت‌ُالْمَأوا؛ لکن من فکر می‌کنم گه‌گاه اگر صدای پولاد نپیچد توی کوه و کمرِ بهشت که «دلا امشب غم بسیار داری/ یقین شوق وصال یار داری...» یک چیزی کم و کسر است آن بالا. حداقلش این است که اگر جواز اجرای زنده هم ندهند، دربان و نگهبان‌های بهشت تا رسوب‌ درد و رنج‌های دنیا پاکی کنده نشده از دل‌مان و عادت نکرده‌ایم به زندگی در آن پهنه، باید مراعات کنند. خودشان هر از گاهی قُوه بیاندازند روی ضبط پاناسونیک بهشت؛ قرقره‌ی نوار را با خودکار بیک آن‌قدر دور بدهند تا برسند به اولش و ضبط را بگذارند توی طاقچه، یا اصلاً آویزانش کنند به شاخه‌ی نارنج‌هایی که انبوهی از گل‌های تکیده‌ دامنش را سفید کرده، تا صدای پولاد مثل سرم تقویتی بنشیند توی لار ملت. کاشکی اصلاً بهشت کوه و کمری داشته باشد که گاهی سر بگذاریم به شانه‌ی صخره‌هایش و آن‌قدر بالا برویم که خودمان باشیم و هیچ‌کس. جایی که نه حور و غلمان توی دست و پا بپلکند و نه چشم‌مان بیفتد به بنی‌بشری که شک ندارم دستش باز باشد آن دنیا هم توی خیابان‌های بهشت بنگاه املاکی باز می‌کند! می‌گویم راستی زندگی توی بهشتی که گفته‌اند نه دردی هست و نه غمی داریم و اصلاً کسی فایز نمی‌خواند از فراق، کمی کسل کننده نیست؟! عضو شوید: (کمی کافر.../ شعر و گاه‌نوشت‌های مصعب یحیایی) 🔻@yahyaei_m
مطمئن نیستم؛ لکن یحتمل آن روز که جناب عزرائیل فرود آمده و با غضب مشتی خاک از زمین برداشت تا خمیر مایه‌ی قامت بنی‌بشر را به محضر ذات اقدس اله ببرد، دل و دماغ دشت و دمن را نداشته و رسیده-نرسیده چنگی به قله‌ی کوه‌ها زده و فی‌الفور به عرش الهی برگشته‌ است. غیر از این باشد که آدمی‌زاد نباید این‌ همه مجنون کوه و کمر می‌شد و مفتون قاف و قله‌ها! می‌گویم شاید اصلاً سِرّ این سر گذاشتن آدمی به شانه‌ی کوه در اوقات تشویش و دلتنگی هم همین است. سَلَّمنا! روح ما بالایی‌ست و هی سرک به مُلکِ ملکوت می‌کشد. ما به اصل خویشتن برمی‌گردیم و «انّا الیه راجعون» در شأن همه‌ی ابناء بشر است. لکن با همین قاعده «تن» هم به «وطن»ش رجوع می‌کند. این است که تا گیری به روز و روزگارمان می‌افتد هوای سنگ و صخره‌ می‌زند به سرمان و فایز به لب و شروه‌خوان، راهی کوه و کمر می‌شویم. بنی‌بشر نقطه‌ی پرگار جمعیت هم که باشد باز «تنها»ست؛ چه آن‌که جمع، فقط اجتماع «تن‌»های آدمیان است. ما، یک مشت پرنده‌ی پراکنده‌ایم که می‌رویم و نمی‌رسیم. درست شبیه پرنده‌های «کوکو» که عمری‌ست پرسش‌کنان گمشده‌ای را می‌جویند و نمی‌یابند. کوه آسودگاه درد و رنج‌های آدمی‌ست؛ و الا که ما در دور این عالم به مقصد و مقصود نمی‌رسیم. گه‌گاه می‌رویم. زیر سایه‌ی بنکی پیر می‌نشینیم. هیمه‌ای در آتش می‌اندازیم. چای و آویشن دم می‌کنیم. دست حسرت به زانو می‌زنیم. و فایزی به گَرده‌ی پولاد اسماعیلی می‌خوانیم: «اگــر آهـی کشــم افلاک سوزد در و دشت و بیابان پاک سوزد» و دل‌مان که سبک شد برمی‌گردیم. و پاک فراموش‌مان می‌شود که ما اهل و اهلی این جهان نیستیم. چه می‌شود کرد؟! آدمیم دیگر. و گویی ناف آدمی‌زاد را با «نسیان» و «عصیان» بریده‌اند. آه. گفتم نسیان... درد دل می‌کردم. آتش و آویشنم یخ کرد... عضو شوید: (کمی کافر.../ شعر و گاه‌نوشت‌های مصعب یحیایی) 🟢@yahyaei_m