📌 پاییز، فصل انتظار
🔸 نازکنارنجیترین فصل سال که سه ماه تمام پریشان میکند موهای خود را بین درختان نارنجی و زرد و قرمز. گاه زار زار میگرید و وقتی دیگر، شیونکنان ابرها را برهم میزند. با این همه غُرغُر و زاری اما خواستنی و دلکش است. دستانش بوی عطر نارنگی میدهد و وقتی میخندد، انارها تَرَک میخورند. بعضی وقتها که از خجالت سرخ میشود، خون میچکد از پرتقالها و خرمالوها گس میشوند از دلبریاش.
🔹 غروبهایش، یک خیابان پُر از پولکی موهای رنگارنگش را میطلبد که خِشخِش کند زیر پا و یار باشد که همپای تو قدمزنان بخواند:
پائیز میرسد تا مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
او میرسد که از پس سالها انتظار
اندوههای تازه نیارد [خدا کند]
قول داده خوش کند امسال دل مرا
قول داده خود بنشیند و دعا کند
شاید اثر کند و خدای فصلها
یک فصل را بخاطر او جابهجا کند
او قول داده به قولش وفا کند
درد دل عاشقان مهدی را دوا کند
و پایان انتظار شیعه را صدا کند...
📖 #داستانک
@emammontazar_313
📌 وقت رفتن است...
▫️ سه روز گذشته... وقت رفتن است... یک عمر برای عبادتِ پروردگارش به دل کوه پناه برده و حالا باز هم کوهی دیگر و غاری دیگر، که به اذن الهی مأمنی میشود برای نجات جانش از شر دشمنان...
▫️ از غار بیرون میآید به قصد مدینه... میرود تا حکومت اسلام را بنا کند میرود تا این وعدهٔ خدا را به گوش دنیا برساند:
«وَ نُریدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثین»
📆 ۴ ربیع الاول، خروج پیامبر اکرم از غار ثور و حرکت به سوی مدینه
#داستانک
@emammontazar_313
📌 منتظران واقعی...
▫️ - مامان! چند شب دیگه باید بخوابم تا بابابزرگ بیاد خونهمون؟
- پنج شب دیگه عزیزم.
- یعنی صبح که بشه، چهار شب دیگه میمونه؟
- آره درسته. تا چشم بهم بزنی، پنجشنبه میشه و بابابزرگ از شهر خودشون میاد اینجا و یه مدت پیشمون میمونه.
- نه مامان! سریع نمیگذره! من هرچی ساعت رو نگاه میکنم، آرومآروم میگذره. با امشب، پنج شب طولانی باید بگذره.
▫️ بغض گلوی مادر را گرفت. چون به یاد امام زمانش افتاد. اگر منتظران واقعی هم همینقدر انتظار برایشان سخت بود، قطعاً وضع موجود در جهان این نبود.
📖 #داستانک ؛ ویژه روز جهانی کودک
@emammontazar_313
📃 #داستانک
🔸یک. تورات دربارهی روزگار آمدنش میگوید:«او همان کسی است که با آمدنش آسمان شادی خواهد کرد و زمین غرق در سرور خواهد شد. او همان کسی است که با آمدنش دریا با تمام قطرههایش برای او نغمهسرایی میکند و صحرا و هرآنچه در آن است، از تماشایش به وجد میآید و تمام درختان جنگل در حضور خداوند برای او ترانهها خواهند سرود، چرا که او میآید؛ چرا که او همان کسی است که برای داوریِ این جهان میآید»
🔸دو. عیسی او را «پسر انسان» مینامد. همان که «با جمعی از فرشتگان مقرب از راه میرسد» و «بر کرسی جلال تکیه میزند» همانکه «تمام امتهای جهان در حضور او زانو میزنند» و به صدای دلنشین او گوش فرا میدهند که میگوید:«ای برکت یافتگان! اکنون به میراث خود رسیدید؛ به همان میراثی که از آغاز عالم برای شما کنار گذاشته شده بود»
🔸سه. اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان، او را کسی میداند که یارانش «نیکگفتار» و «نیککردار» و «نیکدین»اند و «هرگز دروغ بر زبان نمیآورند». جاماسب به نقل از زرتشت دربارهی روزگار آمدنش چنین میگوید:«وقتی بیاید، زمین چنان غرق عدل خواهد شد که گرگ و میش از یک آبشخور آب خواهند نوشید و همهی جهانیان به آیین مهر خواهد گروید»
🔸چهار. احمدبن حنبل، از فقهای چهارگانه اهل سنت، سالها پیش از آنکه او پا به این جهان بگذارد، مژدهی آمدنش را از زبان پیامبر چنین نقل کرده بود:«اگر تنها و تنها یک روز از عمر جهان باقی مانده باشد، خداوند در آن روز شخصی از خاندان ما را برمیانگیزد که جهان را پر از عدل و داد میکند، چنانکه پیش از آن پر از ظلم و ستم شده است»
🔸پنج. سلام بر تو ای بهانهی دریابودن دریاها! سلام بر تو ای بشارتی که درختها هر بهار به اشتیاق تو از نو سبز میشوند! سلام بر تو ای پسر انسان! سلام بر تو ای نیک گفتارِ نیککردارِ نیکدین! سلام بر تو ای فرزند پیامبران خدا! سلام بر تو ای امام همه!
#سه_شنبه
#امام_همه
#هفته_وحدت
@emammontazar_313
📌 نذر سلامتی امام زمان...
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجهفرنگی، همه رو خودش جدا میکرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیدههاش رو برمیداشت.
👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید:
- مامان میوه میخری؟
خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان. برو بیرون منتظر بمون.
- خودت گفتی فردا میخرم.
پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه.
🍇 همین که داشت میرفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.»
🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی میخواین نذر سلامتی امام زمان رو رد کنین؟»
📝 #داستانک
@yamahdialajal12
📌 کار برا امام زمان هیاهو نمیخواد!...
▫️ کانال کوچکی داشت خودش و دانشآموزانش به سی نفر نمیرسیدند. چند تا کلیپ ساده و چند تا صوت از امام زمان، همهٔ داشتههای کانالش بود.
بهش گفتم: فقط همین؟!
گفت: من همینقدر از دستم برای مبارزه با "فقر آگاهی" برمیاد که بتونم رو این چند دانشآموزم کار کنم. این کلیپها و صوتها شاید ساده باشند اما کار خودمه، نمیخوام روزی که آقامون اومد، شرمنده بشم که نتونستم برا تعجیل در ظهور، کاری کنم.
گفتم: با این چند تا بچه؟!
گفت: اینا رو کم نبین؛ اینا اگه خوب تربیت بشن سربازان آخرالزمانی مولامون هستند.
گفتم: پس چرا اینقدر بیسروصدا کار میکنی؟
آرام گفت: کار برا امام زمان هیاهو نمیخواد!
📖 #داستانک
@yamahdialajal12
📝 #داستانک
ماه سینه چسبانده بود به قلهی کوه دوبرادران و ابرهای سبکبال توی هوا تاب میخوردند. نسیمی خنک صورتش را نوازش میداد. خودش را جمعوجور کرد و زیپ گرمکنش را بالا کشید. نشسته بود همانجایی که حسین اولین قدمهایش را برداشته بود. آن شب را خوب یادش بود. مثل همین امشب دعای توسل از بلندگوهای مسجد جمکران پخش میشد و مردم توی دستههای سهچهار نفره به سمت ورودیها میرفتند. حسین سه سالگیاش را تمام کرده بود و هنوز نمیتوانست راه برود. دکتر گفته بود ممکن است هیچوقت نتواند مثل بقیه بچهها راه برود. اولش حرف دکترها را جدی نگرفته بود اما آن روزها خودش هم کمکم نگران شده بود. اینها را اما به روی خانمش نیاورده بود. میدانست که طاقت شنیدنشان را ندارد. برای همینها هم بود که وقتی حسین اولین قدمهای لرزانش را جلوی باب الرحمه برداشت، زد زیر گریه. حالا ده سال از آن روزها میگذشت و حسین هفته پیش قهرمان دوی استقامت نوجوانان شده بود. به اینها که فکر کرد لبخند زد و به جمعیتی نگاه کرد که داشتند از اتوبوسها پیاده میشدند. ضربان قلبش تندتر شد و دستهایش شروع کردند به لرزیدن. درِ قوطیهایی را که از چند ساعت پیش با حوصله کنار هم چیده بود، باز کرد و تهماندهی چاییاش را سرکشید. بار اولش بود. توی تمام این سالها زندگیاش آن قدر پیچ و تاب خورده بود که نتوانسته بود نذرش را ادا کند. دیروز نیم ساعتی توی خیابان به بساط حرفهایها نگاه کرده بود، اما چیزی دستگیرش نشده بود. زائرها که رسیدند، فرچه را برداشت و زیر لب بسمالله گفت. توی صدایش اشتیاق موج میزد:«واکس ... واکس صلواتی به نیت فرج آقا...»
#امام_زمان
@yamahdialajal12
#داستانک
مردی دوستانش را به خانه دعوت کرد و برای شام قطعه ای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد و گفت برو به ده و نمک بخر. اما به قیمت بخر؛ نه گران و نه ارزان تر. پسر تعجب کرد و گفت: پدر ، میدانم که نباید گران تر بخرم. اما اگر توانستم ارزان تر بخرم، چرا صرفه جویی نکنیم؟
پدر گفت: این کار در شهری بزرگ، قابل قبول است. اما در جای کوچکی مثل ده ما، با این کار همه ی ده از بین می رود. مهمانان که این حرف را شنیدند، پرسیدند که چرا نباید نمک را ارزان تر خرید، مرد پاسخ داد: کسی که نمک را زیر قیمت می فروشد، حتما به شدت به پولش احتیاج دارد. کسی که از این موقعیت سوء استفاده کند، نشان می دهد که برای عرق جبین و سعی و تلاش او در تولید نمک احترامی قایل نیست. مهمانها گفتند: اما این مساله ی کوچک که نمی تواند دهی را ویران کند؟ و میزبان پاسخ داد: در آغاز دنیا هم "ستم" کوچک بود. اما آمدن هر ستم از پس ستم دیگر، به روندی فزاینده منجر شد. همیشه فکر می کردند مهم نیست، تا کار به جایی رسید که امروز رسیده.
@yamahdialajal12
#داستانک
لقمان حکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم
خوشه هایی از گندم که از روی تکبر
سر برافراشته و خوشه های دیگری که از
روی تواضع سر به زیر آورده بودند
نظرم را به خود جلب نمودند
و هنگامی که آنها را لمس کردم،
•• شگفت زده شدم ••
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را
پر از دانه های گندم یافتم
با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز
چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند
اما در حقیقت خالی اند
@yamahdialajal12
#داستانک
اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و اعتماد داری ؛ به تو بگوید نگران نباش وغصّهی بدهیهایت را نخور، خیالت راحت باشد ، من هستم...
ببین این حرف او چقدر به تو آرامش میبخشد و راحت میشوی
خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است :
ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ
آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟
یعنی ای بندهی من ، برای همهی کسری و کمبودهای دنیوی و اخرویات من هستم.
این سخن خدا چقدر تو را راحت می کند و به تو آرامش می بخشد؟!
«ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ،»
دلها با یاد خدا آرامش می یابد.
خدا مهربانتر از آن چیزیست که تو فکر میکنی...
👤 حاج اسماعیل دولابی
📚 @yamahdialajal12
📌 فقط یک سرباز...
📱 کانال مهدیاران را دنبال میکرد. به او گفتم: چرا از بین این همه کانال، کانال مهدیاران رو دنبال میکنی؟
گفت: برای اینکه بچههاشون گمنام هستن و زیر محتواها و مطالب تولیدیشون، اسم کسی نیست!
گفتم: چرا آخه؟! کاش اسامیشون بود تا بیشتر با قلمشون آشنا میشدم.
گفت: اینا خودشون رو فقط یک سرباز میدونن. اونا خودشون رو صاحب هیچی نمیدونن… حتی قلمشون. میگن اینو از امام یاد گرفتیم که وقتی بچهها با کلّی شهید خرمشهر رو از دشمن پسگرفتن، فرمود: «خرمشهر را خدا آزاد کرد».
📖 #داستانک
@yamahdialajal12
#داستانک
🌥وارد کوفه شد و
به آن شهر نظر افکند،
مصیبتهای کوفه را که
بعدها میباید پدید آید برای مردم بیان کرد.
سلمان حتی (فجایع)
سلطنت بنی امیه و خلفای
بعد از آنها را نیز ذکر کرد و آنگاه گفت:
«چون کار به اینجا کشید،
با گلیمهای خانه خود به سر برید
( درخانه هایتان بمانید)
تا وقتی که پاک نهاد،
پسر پاکزاد پاکیزه سرشت
که #غیبت میکند و از وطن و بستگانش دور میماند،
آشکار شود.
📚 غیبت طوسی ص 163
#تنها_راه_نجات_امام_زمان_ارواحنافداه
@yamahdialajal12
ـ✨﷽✨ـ
#داستانک
#قضاوت_کار_ما_نیست ✔️
✍مرد ثروتمندی در شهری زندگی میکرد؛ اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. امّا قصّابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص ثروتمند بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد، بروید از قصّاب بگیرید تا اینکه او مریض شد و هیچکس به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد و مردم حاضر نشدند به تشییع جنازهٔ او بروند و همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصّاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
قضاوت کار ما نیست،
#قاضی_خداست👌
@yamahdialajal12
#داستانک
زشتی ها و بدی های اطرافمان را به زیبایی و عشق تبدیل کنیم🦋
✔️مَردی صبح از خواب بیدار شد و
با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید
و برای رفتن به کار آماده شد.
هنگامی که میخواست کلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید.
خارج شد و به همسرش گفت:
دلبنـدم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن خواست تا کلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته:
❣"یادت باشه دوستت دارم" ❣
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود:
❣"امشب شام مهمون من"❣
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد.
و به رویش لبخند زد.
انگار خبر می داد که پیام همسرش را دریافت کرده است!
👈این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند....🥰
#همسرداری
#عیبپوشی
@yamahdialajal12
#داستانک
در این صورت زبانـــــت را نگهدار❌
🌸شخصى محضر پيامبر اسلام (ص) مشرف شد. حضرت به او فرمود : آيا مى خواهى تو را به كارى راهنمايى كنم كه به وسيله آن داخل #بهشت شوى ؟
🍃 مرد پاسخ داد: مى خواهم يا رسول الله ! حضرت فرمود: از آن چه خداوند به تو داده است انفاق كن و به ديگران بده !
🍃 مرد: اگر خود نيازمندتر از ديگران باشم ، چه كنم ؟ فرمود: مظلوم را يارى كن !
🍃 مرد: اگر خودم ناتوان تر از او باشم ، چه كنم ؟ فرمود: نادانى را راهنمايى كن !
🍃 مرد: اگر خودم نادان تر از او باشم ، چه كنم ؟ فرمود:《در اين صورت زبانت را جز در موارد خير نگهدار!》
🌸 سپس رسول خدا فرمود:
آيا خوشحال نمى شوى كه يكى از اين صفات را داشته باشى و به بهشت داخلت نمايند؟
📘( بحارلانوار: ج 71، ص 296)
@yamahdialajal12
#داستانک 📚
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»
پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»
پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»
یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»
#پی_نوشت وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
@yamahdialajal12
#داستانک:
با دستهاي كوچكش برف را گلوله ميكرد و روي آدم برفياش ميچسباند تا بزرگتر شود.
- مامان! آدم برفي سردش نميشه؟
- نه عزيزم، اون كه قلب و روح نداره.
-يعني مثل بابا ؟
مادر با بهت به دخترك خيره شد. يادش آمد كه هميشه همسرش را با همين صفات ياد ميكرد. مثل اينكه جلوي دخترك بياحتياطي كرده بود.
ناهيد اشكبوس
@yamahdialajal12
#داستانک
#پست_ویژه✨
فیلم شروع شد
نگاهِ همه به پرده سینما بود
دو دقیقه گذشت، چهار دقیقه گذشت، هشت دقیقه گذشت اما فقط تصویرِ سقف اتاقی را نشان میداد! صدای همه درآمد و اغلب سالنِ سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و به یک كودک معلولِ قطع نخاعِ خوابیده روی تخت رسید!
و این جمله زیرنویس شد:
این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید پس قدر سلامتی و زندگیتان را بدانید🧡🍃
@yamahdialajal12
#داستانک
گاندی رهبر فقید هندوستان
با قطار در حال مسافرت بود،
به علت بی توجهی،
یک لگنه از کفشهای نوی او،
که به تازگی خریده بود
از پنجره ی قطار بیرون افتاد ...
گاندی بلافاصله لنگه ی دیگر کفشش را
هم بیرون انداخت.
مسافران دیگر با تعجب به او نگاه کردند
و علت این کارش را پرسیدند ...؟!
او با لبخندی رضایت بخش گفت:
یک لنگه کفش نو برای من بی مصرف است ...
ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوشحال خواهد شد.
"خوشبختی" یگانه چیزی است که
می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم،
دیگران را از آن برخوردار کنیم.👌
@yamahdialajal12
#داستانک
مردی از کنار جنگلی رد می شد، شیری را دید که برای شغالی خط و نشان می کشد. شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد!
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد: روباه گرسنه بود توان حمله نداشت، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه به تو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم...
@yamahdialajal12
📌 هندوانۀ شب یلدا
🍉 دستفروش: هندوانه، هندوانۀ شب یلدا؛ بدوبدو آخرشه.
_ بابا! یلدا بیهندوانه هم میشه؟
+ چرا نشه؟ اصل شب یلدا به دور هم بودنشه.
- یعنی اونایی که تنهان یلدا ندارن؟ حتی با هندوانه؟!
+ چطور مگه؟
- آخه مامان اون روز تو جمکران گریه میکرد و میگفت: «آقاجون! شرمندهایم که اینقدر یلدای غیبتت طولانی شده، شرمنده که تنهایید.» بابا یلدای انتظار رو هم جشن میگیرن؟
📖 #داستانک
@yamahdialajal12
#داستانک
◾علامه مامقانی می نویسد:
هنگامی که قاصد امام سجاد علیه السلام به مدینه آمد تا خبر واقعه کربلا را به مردم مدینه بدهد با حضرت ام البنین سلام الله علیها مواجه شد.
حضرت ام البنین فرمود: از حسین علیه السلام خبری بده!
(او از جواب دادن طفره رفت و) گفت: چهار پسرت (عباس، عبدالله، جعفر، عثمان) در کربلا شهید شدند!
حضرت ام البنین سلام الله علیها فرمود:
قَطَّعْتَ نِیاطَ قَلْبِی، اَوْلادِی وَ مَنْ تَحْتَ الْخَضْراءِ کُلُّهُمْ فَداءً لاَِبِی عَبْدِ اللّهِ الْحُسَیْن، اَخْبِرْنِی عَنْ اَبِی عَبْدِ اللّه عَلَيْهِ السَّلَام
رگهای دلم را بریدی!
(من کی از فرزندان خودم پرسیدم؟)
فرزندانم و هرکس زیر آسمان کبود است، همه فدای حسین علیه السلام؛ از حسین به من خبر بده!🖤
و چون خبر شهادت امام حسین علیه السلام را شنید صیحه ای کشید...
👈 علامه مامقانی در ادامه می نویسد:
و این علاقه شدید حضرت ام البنین نسبت به اباعبدالله الحسین علیه السلام، (علاقه مادر فرزندی نبود بلکه این علاقه) فقط به خاطر آن بود که حسین، امام او بود.
📚تنقیح المقال ج3 ص70.
🏴 ایام وفاتِ .
#اسوه_های_انتظار
@yamahdialajal12
📌 رویای شادی
🔸 - غم برو، شادی بیا
محنت برو، روزی بیا
مادربزرگ این شعر رو خوند و با خنده گفت: یادش بخیر… هرسال شب چهارشنبهسوری دور هم جمع میشدیم و این رو میخوندیم.
گفتم: کاش میشد… کاش میشد همهٔ غمها برای همیشه میرفتن و شادی جاشون رو میگرفت.
یک لحظه سکوت کرد و گفت: آره عزیزم... یه روز برای همیشه غم میره و جای اون شادی و آرامش میاد.
🔹 منظورش ظهور امام زمان بود. وقتی که غصهها مثل برف آب بشن و جوانههای شادی از خاک بیرون بزنن... وقتی بهار واقعی از راه برسه، دیگه غمی نمیمونه.
📖 #داستانک ؛ ویژه چهارشنبه سوری
📌 به سیاست کار نداشته باش...
- پدر! مگه مردم در غدیر با علی بن ابی طالب بیعت نکرده بودند؟
+ بله، درسته.
- پس چرا عهد شکستند و با دختر پیامبر که از حقّ ولیّ خدا دم میزد، اینطور رفتار کردن؟
+ پسرهٔ نفهم! مگه مسجد جای این حرفاست؟ تو نمازت رو بخون، لازم نیست به سیاست کار داشته باشی!
📖 #داستانک ۱ ؛ ویژه #فاطمیه
📌 طعنه شنیدن...
💻 معلم بود. با وجود داشتن سه تا بچه قد و نیم قد و کلی مشغله، هر روز اخبار فضای مجازی رو رصد و در صفحات شخصیاش وقایع روز رو تحلیل میکرد و به شبهات پاسخ میداد.
✍️ همیشه به شاگردانش میگفت: دو تا پست تو فضای مجازی گذاشتن و طعنه شنیدن که چیزی نیست، حضرت زهرا در راه دفاع از امام زمانشون، فرزند و جانشون رو تقدیم کردند.
بچهها از مادر الگو بگیرید؛ مبادا برای امامتون کم بذارید...
📖 #داستانک ۲ ؛ ویژه #فاطمیه
📌 سیلی...
📄 وقت امتحانات پایانترم بود، اما دولت، ورود زنان و دختران باحجاب رو به مراکز آموزشی و دانشگاهها ممنوع کرده بود.
جلوی ورودی دانشگاه، به خاطر مقاومتکردن برای حفظ حجاب و برنداشتن روسریاش، سیلی خورد و از امتحانات محروم شد.
خم به ابرو نیاورد. لبخند زد و گفت: امام زمان! شاگرد خوبی برای کلاس درس مادرتون بودم؟
📖 #داستانک ۷ ؛ ویژه #فاطمیه
📌 هندوانۀ شب یلدا
🍉 دستفروش: هندوانه، هندوانۀ شب یلدا؛ بدوبدو آخرشه.
_ بابا! یلدا بیهندوانه هم میشه؟
+ چرا نشه؟ اصل شب یلدا به دور هم بودنشه.
- یعنی اونایی که تنهان یلدا ندارن؟ حتی با هندوانه؟!
+ چطور مگه؟
- آخه مامان اون روز تو جمکران گریه میکرد و میگفت: «آقاجون! شرمندهایم که اینقدر یلدای غیبتت طولانی شده، شرمنده که تنهایید.» بابا یلدای انتظار رو هم جشن میگیرن؟
📖 #داستانک