eitaa logo
Emammahdi
113 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
641 ویدیو
60 فایل
﷽ 🌺 السلام عليك يا صاحب الزمان تا نیایی گره از کار بشر وانشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 🔅اللهم عجل لولیک الفرج🔅 کپی آزاد 🙏 ارتباط با ادمین @alajl14
مشاهده در ایتا
دانلود
عمل سالم داشته باشید « می شود برای رضای خدا این قفل را سه شاهی از من بخرید .» قفل ساز آن را گرفت . با دقت نگاهش کرد : « این قفل سالم است و بی عیب »        آخر چرا مال مسلمانی را ارزن بخرم و حق کسی را ضایع کنم ؟ اما هیچ کس حاضر نشده آن را این قیمت بخرد . هفت شاهی به پیر به پیرزن داد و گفت : « این قفل این قدر می ارزد .» پیرزن در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت از مغازه بیرون رفت . حضرت رو به او فرمود :« مثل این (قفل ساز) باشید؛ ما به سراغ شما می آییم . چله نشینی لازم نیست . به حضرت متوسل شدن سودی ندارد . عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید ، تا بتوانیم به یاریتان بیایم ... » @yamahdialajal12
۳ با نشانه هایی که دیده بود و شنیده بود ، فکر کرد جوان همان امام است . گمشده اش . دوست داشت همراهی اش کند کنار آب که رسیدند ، پا پس کشید . جوان جلو رفت ، او یک قدم رفت عقب . گفت : شنا بلد نیستم . شنید : وای بر تو ! با منی و می ترسی ؟ سرش را زیر انداخت . بغض کرده بود : نه ... یعنی جرأتش را ندارم ... جوان روی آب رفت و او ماند . @yamahdialajal12
۴ خواب دید آمد دیدنش . گریه کرد. گفت : " پسرت ، حسن یکبار هم نیامده مرا ببیند ." جواب داد : " تا مشرکی نمی آید . مسلمان شو ، می فرستمش ." شهادتین گفت . از فردایش هر شب خوابش را می دید . خواب پسر فاطمه را . @yamahdialajal12
۵ نمی توانست حرف بزند . هیچ کس هم نمی دانست چرا . بردندش پیش حسین بن روح تا از امام شفایش را بخواهد . گفت : امام می گویند ببریدش کربلا ، حرم جدم حسین . بردند . توی حرم عمویش صدایش زد . گفت : بله ؟ چشم های همه شان گرد شد ، دهان هایشان باز ماند . پرسیدند : تو حرف می زنی ! ؟ خندید : چرا نزنم  ؟ @yamahdialajal12
آید خواب دید آمد دیدنش . گریه کرد. گفت : " پسرت ، حسن یکبار هم  نیامده مرا ببیند ." جواب داد : " تا مشرکی نمی آید . مسلمان شو ، می فرستمش ." شهادتین گفت . از فردایش هر شب خوابش را می دید . خواب پسر فاطمه را .
یامهدی العجل⛅️: پرسش‌های به یادماندی حوصله هيچ كارى نداشتم. خسته و كوفته در انديشه‏هاى خود غوطه مى‏خوردم؛ ولى احساس مى‏كردم مادرم از من خسته‏تر است. حالش رو به وخامت گذاشته بود. با زحمت او را بغل كردم، زير نخل خرماى وسط حياط خواباندم. رفتم و ظرف آبى آوردم. مادر با زحمت چشمانش را باز كرد و گفت: خيلى دير كردى، حالش چطور بود. پيغامم را رساندى؟ من كه خود را در چين و چروك‏هاى غبار گرفته صورت و پيشانى اش گم شده يافتم، دست لرزانش را به گرمى فشردم و آخرين نفس هايش را به نظاره نشستم. گويا شعله‏هاى زندگى اش به خاموشى مى‏گراييد. اشكم بر صورتش افتاد و او به گريه‏ام پى برد: دخترم چرا گريه مى‏كنى؟ مى‏خواست درباره بيمارى‏اش دلدارى‏ام دهد؛ نمى‏دانست وجودم از مصيبتى ديگر در رنج است. به اصرار مادر، حكايتى را كه بر من گذشته بود، تعريف كردم: پس از خدا حافظى با شما به سوى خانه او حركت كردم. احساس غريبى داشتم. حسى غريب پاهايم را سست مى‏كرد. هوا عجيب گرم بود. وقتى وارد كوچه بنى هاشم شدم، بويى آشنا ميهمان مشامم شد. از دور چشمم به در خانه فاطمه افتاد. دوده‏هاى سياه روى در توجهم را جلب كرد. درى نيم سوخته و بسته. دفعه‏هاى قبل هرگز اين در را بسته نديده بودم. نزديك و نزديك‏تر شدم. دست بر كوبه در بردم. هنوز آن را رها نكرده بودم كه ناله‏اى جانسوز سراپايم را تسخير كرد. ناله آشنا بود. آهسته كوبه را رها كردم و منتظر ماندم. از ميان در نيم سوخته كلماتى به گوشم رسيد: »اى پدر، دنيا به ديدار تو با رونق و بها بود و امروز در سوگ تو انوارش بريده و گل‏هايش پژمرده است و خشك وتر آن حكايت از شب‏هاى تاريك مى‏كند. اى پدر، همواره بر تو دريغ و افسوس مى‏خورم تا روز ملاقات. اى پدر، از آن لحظه كه جدايى پيش آمد، خواب از چشمم گريخت. اى پدر، كيست از اين پس كه بيوگان و مسكينان را رعايت كند و امت را تا قيامت هدايت فرمايد. اى پدر، ما در حضرت تو عظيم و عزيز بوديم و بعد از تو ذليل و زبون آمديم. كدام سرشك است كه در فراق تو روان نمى‏شود و كدام اندوه است كه بعد از تو پيوسته نمى‏گردد و كدام چشم است كه پس از تو سرمه خواب مى‏كشد؟! تو بودى بهار اين يزدان و نور پيغمبران چه افتاد كوهسارها راكه فرو نمى‏ريزد و چه پيش آمد درياها را كه فرو نمى‏رود؟! چگونه است كه زلزله‏ها زمين را فرو نمى‏گيرد؟!« با شنيدن اين جمله‏ها طاقت ايستادن از كفم رفت. كنار در نشستم و به ديوار تكيه دادم، زانوهايم را در بغل گرفتم و گريستم. »پدر، در بلا و رنجى عظيم و مصيبتى شگرف افتادم و در زير بار گران و هولناك ماندم. پدر، فرشتگان بر تو گريستند و افلاك در ايستادند و منبرت بعد از تو وحشت‏انگيز و بدون استفاده گشت و محراب بى مناجاتت معطل ماند و قبرت به پوشيده داشتن تو خوشحال گشت و بهشت به زيارت و دعاى تو مشتاق آمد....«1 نمى‏توانستم گريه‏ام را پنهان كنم. تكان‏هاى شانه‏ام درِ نيم سوخته و شكسته را به صدا در آورد. صداى حزن آلود فاطمه به گوش رسيد: اسماء، بگو آن زن داخل شود. آشنا است. با باز شدن در، وارد خانه شدم، با گوشه چادر اشك چشمم را پاك كردم. آهى سرد كشيدم و سلام فاطمه (س) را پاسخ دادم. ترديد تمام وجودم را فرا گرفت. فاطمه را مى‏ديدم؛ اما آيا اين همان بانوى مدينه بود؟ از كنار چشم‏هاى بسته مادرم اشك آرام آرام بر گونه‏هاى رنجور و خسته‏اش فرو مى‏غلتيد. در نگاهى كوتاه ولى ژرف خانه فاطمه را نظاره كردم. آخرين دفعه‏اى كه نزدش رفته بودم، دو سه ماه قبل بود؛ براى گرفتن پاسخ پرسش‏هاى تو. مادرم سرش را به نشانه تأييد پايين آورد. در آن روز وقتى به خانه فاطمه وارد شدم، سادگى‏اش پرسشى ديگر در ذهنم پديد آورد. به راستى اين است خانه دختر آخرين پيامبر الاهى؟! مادر، با خانه‏هاى ما تفاوتى نداشت و همين مرا با فاطمه صميمى كرد. احساس مى‏كردم در اين خانه احساس غربت نمى‏كنم. تمام دارايى‏اش قطعه‏اى حصير، يك آسياى دستى، يك كاسه مسى، يك مشك آب، يك تشت، يك كاسه گِلى، يك ظرف آب خورى، يك پرده پشمى، يك ابريق، يك سبوى گِلى، دو كوزه سفالين و يك پوست به عنوان فرش و يك دنيا صفا و صميميت بود. مادر همچنان مى‏گريست. دستم را فشرد. نفس هايش به شمارش افتاده بود. اولين بار كه وارد خانه فاطمه شدم، پس از استقبال گرمى كه از من كرد، عرض كردم: مادر پيرى دارم كه در مسائل نماز سؤالاتى دارد. مرا فرستاده است تا مسائل شرعى نماز را از شما بپرسم. فاطمه با گشاده رويى تمام گفت: بپرس. من آن روز مسائل فراوانى مطرح كردم و او يكى پس از ديگرى جواب داد. پرسش هايم فراوان بود. با خود گفتم: بايد حال ملكوتى‏ترين زن را رعايت كنم. پس با شرمندگى لب از سخن فرو بستم. گفت: پرسش هايت تمام شد؟!
بعد صداى مادر را شنيدم : عزيزم، حالت خوب است؟ بى‏اختيار گريه‏ام گرفت، گفتم : مادر خوبى؟ گفت : آره عزيزم، الحمدلله. مادرم در حالى كه صدايش مى‏لرزيد گفت : عزيزم، ديشب كجا بودى؟ بعد گريه افتاد و ادامه داد، راست بگو ديشب كجا بودى؟ اشكم را پاك كردم و گفتم : خدمت آقا. و ديگر گريه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... . 🌼یــــوســــف زهـــــرا(س)🌼: