eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
953 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
... دیگه باید کم کم با قرن۱۳۰۰ کنیم... قرن ۱۵۰۰ ماها شونصد تا کفن پوسوندیم:\💔 (سر داری ای چرخ)... بگذریم... اقا...خودمونیم... بریم بشینیم جلو اینه... یه بکنیم.. به قول حاجی ببینیم کارای امسالمون با هم میخونده یا نه... ببینیم چیکار باید میکردیم که نکردیم چیکارا نباید میکردیم که کردیم... حرفامون رفتارامون قضاوتامون نگاهامون گوش دادنامون اذیت و ازار کردنامون کارای خوب یواشکیمون کارای خوبمون+هوار زدنامون:\\\ خلاصع که ببینیم .... یه حساب سر انگشتی هم که بکنیم تکلیف سال دیگمون !! (از یه لونه دوبار گزیده نشیم)... پاشیم بریم صورتمونُ بزاریم کف حاج خانوم؛حاج اقا... یا اگه نیستن بزاریم روی سنگ مزارشون بگیم که یه سال دیگه هوامونو داشتین... اگه سال‌ دیگه‌ هم تلاش کنم یه لحظه از محبتاتون غیر قابل ... اگه و داری پاشو برو از اونام بطلب... آدمیزاده دیگه...یهو یه جایی...یه حرفی..رفتاری...جلوهمسایه ایی؛ دوستی اشنایی؛غریبه ایی هر چی اصن... اونوقت یه ... اگه باشه... رفته باشه.. بیخبر یا با خبر به گردمونه... خلاصش اینکه... با بارِ نریم به استقبال سال بعد هر چی هست بدیم... اگه هر کدومامون تو هر جایگاه و مکانی که هستیم های خودمونو بگیریم... :) باشه که خدا بگه دمت گرم بنده من درسته زیاد داشتی... ولی خب اخر سالی همین که به دلت افتاده بارتو کنی... امسال سالت‌ُ و حالتُ میکنم... و در اخر اینکه... مارم حلال کنید.. اگه چرت و پرتی... حرف بیجایی... پر حرفی... کم حرفی... کم کاریی... خلاصه هر چی... از جانب ما بوده لطف کنید کنید:)!! سر سال تحویل هم سفت و سخت دعا کنید ان‌شاءالله اگر به تک تک ارزوی های مشتیتون !! (اولیش‌هم‌ظهور‌اقا‌ان‌شاءالله) باز بشه بریم یه دل سیر بین بشینیم... خدا سایه مخصوصا عزیزمونو رو سرمون نگه داره... دشمنامون(چه داخلی چه خارجی)اگه قابل خدا کنه...اگه قابل هدایت خدا هر چه سریعتر کنه... اوضاع و مردممون بشه... ظلم و ستم تو هر جای دنیا هست ریشه کن بشه.. سفره ها و زندگی ها پر برکت... دفترای و پله های دادگاه بشه... تکیامون بشن دوتاییامون سه تایی بشن سه تاییامون چهارتایی بشن‌و به همین ترتیب هِی نسل حیدری زیاد بشه... بیکارامون دار بشن... کاردارای بی عرضمون بشن.. جاده خاکی زده هامون بیان تو ... بد اخلاقامونو خدا بده... بی معرفتامونم ... خدایا مارو به ... خودت کن... اگه لایق شدیم اونجور که باید مون کن:) خلاصع که امسال پر از اتفاقای و پر باشه...!! ((والله یعلم ما فی قلوبکم)) @iafatemeh1280🌸🌿🌼🍃
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° پنهان °○❂ 🔻 قسمت سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت: ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟ ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس ــ دایی یه چیزی بگ... ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت: ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید: ــ کدوم دوستش؟ ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده صغری ناراحت گفت: ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد سمیه خانم اخمی کرد و گفت: ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد: ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد. بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد. به پیامک نگاهی انداخت و گفت: ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر ــ ولی گفتید ... ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر ــ کرایه بیشتر میشه خواهر ــ مشکلی نیست راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد، بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶ دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت. ــ سلام دایی،چی شده ــ آروم باش سمانه با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد. ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده ↩️ ... ○⭕️ نویسنده:فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ •°{@yamahdifatemeh3131}°•💜