#اخرایامساله...
دیگه باید کم کم با قرن۱۳۰۰ #خداحافظی کنیم...
قرن ۱۵۰۰ ماها شونصد تا کفن پوسوندیم:\💔
(سر #کین داری ای چرخ)...
بگذریم...
اقا...خودمونیم...
بریم بشینیم جلو اینه...
یه #دودوتا #چهارتا بکنیم..
به قول حاجی ببینیم #دخلوخرج کارای امسالمون با هم میخونده یا نه...
ببینیم چیکار باید میکردیم که نکردیم
چیکارا نباید میکردیم که کردیم...
حرفامون
رفتارامون
قضاوتامون
نگاهامون
گوش دادنامون
اذیت و ازار کردنامون
کارای خوب یواشکیمون
کارای خوبمون+هوار زدنامون:\\\
خلاصع که ببینیم #چیکارهبودیم....
یه حساب سر انگشتی هم که بکنیم تکلیف سال دیگمون #روشنه!!
(از یه لونه دوبار گزیده نشیم)...
پاشیم بریم صورتمونُ بزاریم
کف #پای حاج خانوم؛حاج اقا...
یا اگه نیستن بزاریم روی سنگ مزارشون
بگیم #دمتونگرم که یه سال دیگه هوامونو داشتین...
اگه #صد سال دیگه هم تلاش کنم یه لحظه از محبتاتون غیر قابل #جبرانه...
اگه #اهل و #عیال داری
پاشو برو از اونام #حلالیت بطلب...
آدمیزاده دیگه...یهو یه جایی...یه حرفی..رفتاری...جلوهمسایه ایی؛ دوستی اشنایی؛غریبه ایی هر چی اصن...
اونوقت یه #دلی...
اگه #شکسته باشه...#آبرویی رفته باشه..
بیخبر یا با خبر #دِینش به گردمونه...
خلاصش اینکه...
با بارِ #سنگین نریم به استقبال سال بعد
هر چی هست #سروسامون بدیم...
اگه هر کدومامون تو هر جایگاه و مکانی که هستیم #نَشتی های خودمونو بگیریم...
#امسالسالظهوراقاستانشاءالله:)
باشه که خدا بگه دمت گرم بنده من درسته #گندکاری زیاد داشتی...
ولی خب اخر سالی همین که به دلت افتاده بارتو #سبک کنی...
امسال سالتُ #احسنالسنة و حالتُ #احسنالحال میکنم...
و در اخر اینکه...
مارم حلال کنید..
اگه چرت و پرتی...
حرف بیجایی...
پر حرفی...
کم حرفی...
کم کاریی...
خلاصه هر چی...
از جانب ما بوده لطف کنید #حلال کنید:)!!
سر سال تحویل هم سفت و سخت دعا کنید انشاءالله اگر #صلاحه
به تک تک ارزوی های مشتیتون #برسید!!
(اولیشهمظهوراقاانشاءالله)
#کربلا باز بشه بریم یه دل سیر بین #الحرمین بشینیم...
خدا سایه #بزرگترامونو مخصوصا #رهبر عزیزمونو رو سرمون #مستدام نگه داره...
دشمنامون(چه داخلی چه خارجی)اگه قابل #هدایتن خدا #هدایتشون کنه...اگه قابل هدایت #نیستن خدا هر چه سریعتر #منقرضشون کنه...
اوضاع #دل و #زندگی مردممون #خوب بشه...
ظلم و ستم تو هر جای دنیا هست ریشه کن بشه..
سفره ها و زندگی ها پر برکت...
دفترای #طلاق و پله های دادگاه #خلوت بشه...
تکیامون #دوتایی بشن
دوتاییامون سه تایی بشن
سه تاییامون چهارتایی بشنو به همین ترتیب
هِی نسل #شیعه حیدری زیاد بشه...
بیکارامون #کار دار بشن...
کاردارای بی عرضمون #هدایت بشن..
جاده خاکی زده هامون بیان تو #جاده...
بد اخلاقامونو خدا #اخلاق بده...
بی معرفتامونم #معرفت...
خدایا مارو به #خودمون #بشناسون...
خودت #پسندمون کن...
اگه لایق شدیم اونجور که باید
#تهِقصه #شهید مون کن:)
خلاصع که#انشاءالله امسال پر از اتفاقای
#خوب و پر #برکت باشه...!!
((والله یعلم ما فی قلوبکم))
#التمس_دعا
@iafatemeh1280🌸🌿🌼🍃
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید ...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
نویسنده:فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜