eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
953 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان تا حالا دقت کردین کرونا و بدحجابی چقد شبیه همند؟ شما وقتی نزنید، ویروس واگیردار به همه سرایت میکند و بقیه رو هم آلوده میکنید و این حق النّاسه، یعنی شما باید ماسک بزنید تا عامل فردی به ویروس شما نباشید❗️ ✖حالا بد حجابی هم 🙎🏻‍♀️👠💄 یه نوع ویروسه❗️ 👌که اگر رو با مقایسه کنیم، میبینیم همونطور که ماسک جلوی ویروس رو میگیره، چادر هم جلوی بدحجابی و شهوت رو میگیره... یعنی به خاطر بی حجابی شما مردی به نمی افته و توقعش نمیره بالا که این از خانم خودم جذابتره و اندامش خوبه و خوشگلتره و آمار هم میاد پایین... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @iafatemeh1280
... دیگه باید کم کم با قرن۱۳۰۰ کنیم... قرن ۱۵۰۰ ماها شونصد تا کفن پوسوندیم:\💔 (سر داری ای چرخ)... بگذریم... اقا...خودمونیم... بریم بشینیم جلو اینه... یه بکنیم.. به قول حاجی ببینیم کارای امسالمون با هم میخونده یا نه... ببینیم چیکار باید میکردیم که نکردیم چیکارا نباید میکردیم که کردیم... حرفامون رفتارامون قضاوتامون نگاهامون گوش دادنامون اذیت و ازار کردنامون کارای خوب یواشکیمون کارای خوبمون+هوار زدنامون:\\\ خلاصع که ببینیم .... یه حساب سر انگشتی هم که بکنیم تکلیف سال دیگمون !! (از یه لونه دوبار گزیده نشیم)... پاشیم بریم صورتمونُ بزاریم کف حاج خانوم؛حاج اقا... یا اگه نیستن بزاریم روی سنگ مزارشون بگیم که یه سال دیگه هوامونو داشتین... اگه سال‌ دیگه‌ هم تلاش کنم یه لحظه از محبتاتون غیر قابل ... اگه و داری پاشو برو از اونام بطلب... آدمیزاده دیگه...یهو یه جایی...یه حرفی..رفتاری...جلوهمسایه ایی؛ دوستی اشنایی؛غریبه ایی هر چی اصن... اونوقت یه ... اگه باشه... رفته باشه.. بیخبر یا با خبر به گردمونه... خلاصش اینکه... با بارِ نریم به استقبال سال بعد هر چی هست بدیم... اگه هر کدومامون تو هر جایگاه و مکانی که هستیم های خودمونو بگیریم... :) باشه که خدا بگه دمت گرم بنده من درسته زیاد داشتی... ولی خب اخر سالی همین که به دلت افتاده بارتو کنی... امسال سالت‌ُ و حالتُ میکنم... و در اخر اینکه... مارم حلال کنید.. اگه چرت و پرتی... حرف بیجایی... پر حرفی... کم حرفی... کم کاریی... خلاصه هر چی... از جانب ما بوده لطف کنید کنید:)!! سر سال تحویل هم سفت و سخت دعا کنید ان‌شاءالله اگر به تک تک ارزوی های مشتیتون !! (اولیش‌هم‌ظهور‌اقا‌ان‌شاءالله) باز بشه بریم یه دل سیر بین بشینیم... خدا سایه مخصوصا عزیزمونو رو سرمون نگه داره... دشمنامون(چه داخلی چه خارجی)اگه قابل خدا کنه...اگه قابل هدایت خدا هر چه سریعتر کنه... اوضاع و مردممون بشه... ظلم و ستم تو هر جای دنیا هست ریشه کن بشه.. سفره ها و زندگی ها پر برکت... دفترای و پله های دادگاه بشه... تکیامون بشن دوتاییامون سه تایی بشن سه تاییامون چهارتایی بشن‌و به همین ترتیب هِی نسل حیدری زیاد بشه... بیکارامون دار بشن... کاردارای بی عرضمون بشن.. جاده خاکی زده هامون بیان تو ... بد اخلاقامونو خدا بده... بی معرفتامونم ... خدایا مارو به ... خودت کن... اگه لایق شدیم اونجور که باید مون کن:) خلاصع که امسال پر از اتفاقای و پر باشه...!! ((والله یعلم ما فی قلوبکم)) @iafatemeh1280🌸🌿🌼🍃
: ✍ 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: @yamahdifatemeh3131