eitaa logo
⁦🇵🇸🇮🇷⁦منتظران مهدی🇮🇷⁦🇵🇸⁩
288 دنبال‌کننده
25هزار عکس
37.1هزار ویدیو
336 فایل
آیدی مدیر: @yamahdyadrekniii
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌊 طغیان فرات میان خاص و عام مشهور است که اهل کوفه وقتی آب فرات فزونی گرفت از غرق شدن به امیرالمؤمنین علیه السلام پناه بردند. وضو گرفت و تنها نماز خواند و دعا کرد، سپس به سوی فرات پیش آمد در حالی که به عصایی که در دست داشت تکیه داده بود و با آن بر سطح آب ضربه زد و فرمود: به اذن و خواست خدا پایین برو. آب کاهش یافت تا جایی که ماهی‌ها نمایان شدند، بسیاری از آن‌ها به امیرالمؤمنین علیه السلام سلام دادند و گروهی از ماهی‌ها سخن نگفتند. مردم به خاطر این موضوع تعجب زده شدند و از او در مورد علت سخن گفتن عده‌ای و سکوت عده‌ای دیگر سوال کردند، فرمود: خداوند برای من آن دسته از ماهی‌هایی را که پاکیزه هستند به سخن آورد و آن دسته‌ای که حرام و نجس دانسته ساکت گردانید و دور کرد. و در روایت دیگری آمده است که با عصایش ضربه زد و فرمود: آرام بگیر؛ آب به قدر ذراعی کاهش یافت، فرمود: برایتان کافی است؟ گفتند: بر ما بیافزا، دو رکعت دیگر نماز خواند و ضربه دومی بر آب زد. آب یک ذراع کاهش یافت. گفتند: کافی است ای امیر المؤمنین. فرمود: به خدا اگر بخواهم سنگ ریزه‌ها را برایتان آشکار می‌کنم. 📔 بحار الأنوار: ج١، ص٢۶۹
. 💠 اصحاب اخدود امام باقر علیه السلام نقل فرموده است: «اسقف نجران بر امیرمؤمنان علی علیه السلام وارد شد و صحبت از اصحاب اخدود کرد، حضرت فرمودند: «خداوند متعال، پیامبری حبشی را بر قوم او در حبشه برگزید و او، مردم را به عبادت خدای تعالی دعوت کرد، امّا مردم از او دوری کردند و با او جنگیدند و پیروز شدند، سپس گودال‌هایی حفر کردند و در آن هیزم قرار دادند و آن را آتش زدند، سپس به همه کسانی که دین آن پیغمبر را قبول کرده بودند، گفتند: «باید دست از دین او بردارید؛ و گرنه شما را در آتش می‌اندازیم». عده زیادی دست از آن دین کشیدند و عده زیادی هم حاضر نشدند و آنها را در آتش انداختند، تا اینکه نوبت به زنی رسید که کودکی دو ماهه داشت. به او گفتند: «یا از دین خود دست بردار یا تو را در آتش می‌اندازیم». او خواست خود را در آتش بیاندازد، امّا وقتی به کودک خود نگاه کرد، مهر مادری، او را در برگرفت و خواست منصرف شود، امّا خداوند متعال، آن کودک را به حرف آورد و او گفت: «ای مادر! خودت و مرا درآتش بیانداز، چون این کار در برابر خداوند متعال، کاری کم و بی ارزش است». 📔 قصه‌های قرآن و انبیاء، ص۷۵۳
. 🔸 لاشه مردار و جیفه دنیا آقا سید رضا موسوی قندهاری که سیدی فاضل و متقی بود، نقل فرمود سلطان محمد دائی ایشان شغلش خیاطی و تهیدست و پریشان حال بود. روزی او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد می‌بینم؟ فرمود آرام باش که می‌خواهم از شادی بمیرم. دیشب از جهت برهنگی بچه هایم و نزدیکی ایام عید و پریشانی و فلاکت خودم گریه زیادی کردم و به مولا امیرالمؤمنین علیه السّلام خطاب کردم آقا! تو شاه مردانی و سخیّ روزگاری، گرفتاریهای مرا می‌بینی! چون خوابیدم دیدم که از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم، باغی بزرگ دیدم که قلعه‌اش از طلا و نقره بود، دری داشت که چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیک آنها رفتم پرسیدم این باغ کیست؟ گفتند از حضرت امیرالمؤمنین است. التماس کردم که بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم. گفتند فعلاً رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا می‌رسم و از ایشان سفارشی می‌گیرم. چون به خدمتش رسیدم از پریشانی خود شکایت کردم. فرمود: پیش آقای خود اباالحسن علیه السّلام برو، عرض کردم حواله‌ای مرحمت فرمایید. حضرت خطی به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند. چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد کجا بودی؟ گفتم از پریشانی روزگار به شما پناه آورده‌ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندی فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شکافته شد، دالانی تاریک و طولانی نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناک شدم. اشاره دیگری کرد روشنایی ظاهر شد، پس دری نمایان شد و بوی گندی به مشامم رسید به شدت، به من فرمود داخل شو و هر چه می‌خواهی بردار، داخل شدم دیدم خرابه‌ای است پر از لاشه مردار. حضرت به تندی فرمود زود بردار (لاشه خورهای زیادی آنجا بود) از ترس مولا دست دراز کردم پای قورباغه مرده‌ای به دستم آمد، برداشتم. فرمود برداشتی؟ عرض کردم بلی. فرمود بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روی اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چیزی که به دست داری در آب بزن و بیرون آور، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است. حضرت به من نگریست لکن خشمش اندک بود، فرمود سلطان محمد! برای تو صلاح نیست محبت مرا می‌خواهی یا این طلا را؟ عرض کردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم، بوی خوشی به مشامم رسید تا صبح از خوشحالی گریه می‌کردم و شکر خدای را نمودم که محبت آقا را پذیرفتم. آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه، اضطرار دنیوی سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٠٨
. ⭕️ ابن سکّیت و حق‌گویی او از بزرگان دانشمندان مکتب اهل بیت علیهم السلام بود و بسیاری از تاریخ نویسان اسلامی از او یاد کرده و بر وی مدح و ثنا گفته اند. علمای شیعه او را بزرگ و مورد وثوق و اطمینان شمرده و از یاران خاص حضرت امام جواد و حضرت امام هادی علیهما السلام دانسته اند. این مرد بزرگ در پنجم رجب سال ۲۴۴ به دستور متوکّل فرعون صفت به شهادت رسید. سبب شهادت او این بود که روزی متوکل به او گفت: دو فرزند من معتز و مؤید نزد تو محبوب ترند یا حسن و حسین (علیهما السلام)؟ ابن سکّیت در پاسخ آن مرد یاوه گو و ستمگر خیانت پیشه فریاد زد: به خدا سوگند قنبر خادم علی بن ابی طالب علیهما السلام از تو و دو فرزندت نزد من بهتر است. متوکل به کارگزارانش گفت: زبانش را از پشت سرش بیرون بکشید. آن خادمان طاغوت هم به فرمان ارباب خود این کار را انجام دادند و آن مرد الهی با چشیدن این زجر و آسیب دردآور به شرف شهادت رسید. علامه مجلسی (ره) می‌فرماید: گرچه این بزرگان وجوب تقیه را می‌دانستند ولی خشمشان برای خداگویی هنگام شنیدن این اباطیل احتیاط از کفشان می‌برد و وادارشان می‌کرد که حق را بگویند گرچه به زیان آنان باشد. 📔 الکنی و الالقاب: ج۱، ص۳۰۹ 🌍 ❤️🍇 ♨️ به منتظران مهدی بپیوندید الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج♡
. 🍂 وصله زدن امیر المؤمنین علی علیه السلام نیز همانند پیامبر متواضعانه زندگی می‌کرد. ابن عباس می‌گوید: روزی بر حضرت وارد شدم، دیدم کفش خود را وصله می‌زند، گفتم: این کفش ارزش وصله زدن ندارد. فرمود: به خدا سوگند این کفش از دنیای شما، نزد من محبوب‌تر است از این که دنیا را به دست آورم و حقّی را پایمال کنم؛ من دوست دارم این کفش را وصله بزنم و این کار را بر خود عیب و عار نمی دانم و علاقه دارم اگر حکومتی در اختیارم باشد به وسیله آن حق را برپا کنم و رسم باطل را براندازم. ابن عباس در ادامه گفتارش می‌گوید: علی علیه السلام لباسش را هم خود وصله می‌زد و بر عادی ترین مرکب سوار می‌شد. 📔 تذکره ابن جوزی، ص۶۷ 🌍 ❤️🍇 ♨️ به منتظران مهدی بپیوندید الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج♡
. ♦️ جنگ خیبر آن هنگام که رسول الله صلی الله علیه و آله از مدینه به حدیبیه رسید، بیست شب در آنجا اقامت نمود، سپس صبحدم روانه خیبر شد. ابن اسحاق از ابومروان اسلمی و او از پدرش و از جدّش روایت کرده است که گفت: با پیامبر به سوی خیبر خارج شدیم تا آنکه به نزدیکی آن رسیدیم و بر آن مشرف شدیم. در این هنگام رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «بایستید». با این سخن، مردم توقف کردند. آنگاه فرمود: «خداوندا؛ ای پروردگار آسمان‌های هفت گانه و آنچه بر آن سایه افکنده اند و ای پروردگار زمین‌های هفت گانه و آنچه که بر روی خود دارند و ای پروردگار شیاطین و آنچه که گمراهش می‌سازند، ما از تو خیر و نیکی این قریه و اهلش و آن چه در آن است را می‌خواهیم و از شرّ این قریه و شر اهلش و شر آنچه در آن است به تو پناه می‌جوییم. با بسم الله الرحمن الرحیم داخل شوید». و از سلمة بن اکوع روایت است که گفت: با رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی خیبر خارج شدیم و شبانه راه سپردیم. یک نفر از همراهان به عامر بن اکوع که مردی شاعر بود، گفت: آیا از رجزهایت برای ما نمی خوانی؟ عامر نیز گفت: پروردگارا، اگر تو نبودی ما هدایت نمی شدیم و صدقه نمی دادیم و نماز نمی خواندیم. - پس ما را بیامرز، که آنچه به دست آوردیم فدای تو باد و قدمهایمان را هنگام کارزار ثابت گردان. - و آرامش را بر ما فرو فرست که آن دم که بر ما خروش آید (به جنگ دعوت شویم) اجابت می‌کنیم. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «این گوینده کیست؟». گفتند: عامر. فرمود: «خدا رحمتش کند!». عمر که بر شتری سوار بود، گفت: ای رسول خدا! مغفرت و شهادت را بر او واجب ساختی! چرا ما را از آن بهره مند نساختی؟ و دلیل این سخن آن بود که رسول خدا هرگز برای کسی به طور مخصوص تقاضای مغفرت الهی نکرد، مگر آن که او به شهادت رسید. گفته اند: آن دم که جنگ شدت یافت و دو لشکر در برابر هم صف آرایی کردند، یک نفر یهودی خارج شد و گفت: خیبریان می‌دانند که من مرحب هستم. سراپا سلاح و دلاوری کارآزموده ام. آن هنگام که آتش جنگ شعله می‌کشد، در آن وارد می‌گردم. پس عامر به مقابله اش شتافت در حالی که می‌گفت: اهل خیبر می‌دانند که من عامر هستم. سراپا سلاح و دلاوری شجاع و ماجراجویم. و دو ضربه بر یکدیگر وارد ساختند: ضربه یهودی به سپر عامر برخورد کرد و عامر که شمشیری کوتاه داشت، ساق یهودی را هدف قرار داد تا بر آن ضربه وارد کند، ولی لبه شمشیر عامر برگشت و کاسه زانوی خود او را مورد اصابت قرار داد و در نتیجه عامر جان سپرد. سلمه گفت: برخی از اصحاب رسول خدا صلی اللّه علیه و آله گفتند: کار عامر تباه و باطل شد، چرا که خود را به کشتن داد. گفت: در حالی که می‌گریستم نزد پیامبر آمدم و گفتم: می‌گویند عامر عملش را باطل کرد. فرمود: چه کسی این را گفته است؟ گفتم: تعدادی از اصحاب. فرمود: آنان دروغ گفته اند، بلکه عامر دو بار از پاداش و ثواب بهره مند گردید. گفت: آنان را محاصره کردیم تا آن که به گرسنگی سختی دچار گشتیم، و سپس خداوند آن را بر ما گشود. و آن اینگونه بود که پیامبر صلی الله علیه و آله در ابتدا پرچم را به عمر بن خطاب سپرد و این بعد از آن بود که پیامبر پرچم را به ابوبکر داد و او بازگشت. و تعدادی از مردم با او همراه گشتند و با اهل خیبر رودرو شدند، ولی عمر و یارانش شکست خوردند و در حالی به نزد پیامبر بازگشتند که یکدیگر را ترسو می‌خواندند. رسول خدا صلی الله علیه و آله دچار سر درد شده بود، از همین رو به سوی مردم خارج نگشت و چون بهبود یافت، فرمود: «مردم با خیبر چه کردند؟» چون (از کرده عمر و همراهانش) آگاه شد، فرمود: «فردا پرچم را به مردی خواهم سپرد که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند. جنگاوری مهاجم است که نمی گریزد و باز نمی گردد تا آنکه خدا به دستان او فتح و پیروزی را محقق کند». ⭕️ این داستان، ادامه دارد... 📔 بحار الأنوار: ج۲۱، ص۷
۲. ♦️ جنگ خیبر رسول خدا صلی الله علیه و آله در جنگ خیبر فرمود: «بی شک فردا این پرچم را به مردی خوهم داد که خدا به دستان او فتح و پیروزی را رقم می‌زند. او خدا و رسولش را دوست دارد وخدا و رسولش هم او را دوست دارند.» می‌گوید: مردم شب را در حالی به سر آوردند که همگی در آرزوی پرچم داری بودند. ولی صبح فردا پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «علی بن ابی طالب کجاست؟» گفتند: یا رسول الله! او از درد چشم می‌نالد. فرمود: «به سوی او بفرستید (و او را بیاورید).» او را آوردند. حضرت رسول از آب دهانش بر دیدگان او نهاد و برای او دعا فرمود و او چنان شفا یافت که گویی هیچ درد و بیماری در او نبود. سپس پرچم را به او سپرد. علی علیه السّلام عرض داشت: ای رسول خدا، با آنان بجنگم تا آنکه مانند ما شوند؟ فرمود: «در این کار بی درنگ پیش رو، تا آنکه در برابرشان قرار گیری، سپس آن‌ها را به اسلام فرا بخوان. و به آنچه که از حق خدا بر آنان واجب است آگاهشان ساز که به خدا سوگند اگر خداوند به واسطه تو یک نفر را هدایت کن، بهتر از آن است که تو را شترانی سرخ موی باشد». سلمه می‌گوید: مرحب ظاهر شد در حالی که می‌گفت: اهل خیبر می‌دانند که من مرحب هستم... و علی علیه السلام نیز به مقابله او شتافت و فرمود: من همانم که مادرم مرا حیدر (شیر بیشه) نامید. و به دشمنان با صاع، مثل پیمانه‌های بزرگ، «مرگ» می‌نوشانم. آنگاه بر مرحب ضربه ای وارد کرد و سرش را شکافت و او را کشت. و فتح و پیروزی با دستان او محقق شد. از ابورافع غلام آزاد شده رسول خدا روایت شده است که گفت: با علی علیه السّلام، آن هنگام که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را گسیل داشت خارج شدیم. هنگامی که نزدیک قلعه شد، اهل آن به سوی او خارج شدند. پس یک نفر یهودی ضربه ای بر او وارد ساخت که سپرش را از دستش انداخت. در این هنگام علی علیه السلام در قلعه را برداشت و آن را سپر مدافع خود قرار داد و پیوسته در دستان او بود و می‌جنگید تا آنکه خدا فتح و پیروزی را نصیب او گردانید. سپس آن را از دستانش فرو افکند و هفت نفر که من هم از آن‌ها بودم، کوشیدیم در را برگردانیم ولی موفق نشدیم. از امام محمد باقر علیه السّلام روایت شده است که فرمود: جابر بن عبدالله به من گفت که علی علیه السّلام روز خیبر در را برداشت و مسلمانان توانستند از آن بگذرند و به قلعه هجوم برند و آن را فتح کنند. و خواستند آن در را بعد از آن واقعه حرکت دهند ولی چهل مرد نتوانستند آن را بردارند. گفت: و به صورتی دیگر از جابر روایت شده است: سپس هفتاد مرد بر آن در جمع شدند و تلاششان آن بود که در را برگردانند (ولی از انجام آن بازماندند). و از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت کرده است که گفت: علی علیه السّلام در گرما و سرما قبای پشمی سخت و ضخیمی به تن می‌کرد و به گرما اهمیتی نمی داد. به همین خاطر اصحابم نزد من آمدند و گفتند: ما از امیرالمومنین علیه السلام کار عجیبی دیده ایم. آیا تو هم دیده ای؟ گفتم: چه کاری؟ گفتند: ما او را دیده ایم که در گرمای شدید بر ما خارج می‌شود در حالی که قبای پشمی سخت و ضخیم می‌پوشد و اهمیتی به گرما نمی دهد و در سرمای شدید هم بر ما با دو لباس نازک خارج می‌شود و اهمیتی به سرما نمی دهد. آیا در این مورد چیزی شنیده ای؟ گفتم: نه. گفتند: در مورد این موضوع از پدرت بپرس که او شبانه با علی علیه السّلام به گفتگو می‌نشیند. از او درباره این موضوع پرسش کردم. پدرم گفت: در این مورد چیزی نشنیده ام. چون بر علی علیه‌ السلام وارد شد، در گفتگوی شبانه در این مورد از او پرسید. فرمود: آیا با ما در خیبر نبودی؟ گفتم: آری، بودم. فرمود: آیا ندیدی رسول خدا هنگامی که ابوبکر را فراخواند و او را به فرماندهی سپاه گماشت و او را به سوی قوم (یهودیان) گسیل داشت و او با آنان رو در رو شد؛ ولی با مردم در حالی بازگشت که شکست خورده بودند؟ گفتم: آری، دیدم. فرمود: آنگاه به سوی عمر فرستاد و فرماندهی را به او سپرد و او را به سوی قوم (یهودیان) گسیل داشت. او نیز روانه (جنگ) شد و با آنان رو در رو گردید و با آنان نبرد کرد ولی او نیز شکست خورده و مغلوب بازگشت؟ و سپس رسول خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود: «بی شک امروز این پرچم را به مردی خواهم سپرد که خدا و رسول او را دوست دارند و خدا و رسول هم او را دوست دارند، خدا به دستان او فتح و ظفر آورد. و او جنگاوری مهاجم است که از نبرد نمی گریزد». در این هنگام مرا فراخواند و پرچم را به من سپرد و فرمود: «خدایا او را از گرما و سرما حفظ کن». و من بعد از آن دیگر گرما و سرما را احساس نکردم. سپس رسول خدا صلی اللّه علیه و آله پیاپی قلعه‌ها را یکی بعد از دیگری می‌گشود و اموال را تصرف می‌کرد تا آنکه به دژ وطیح و سلالم رسید که آخرین قلعه‌های خیبر بود که فتح شد. 📔 بحار الأنوار: ج۲۱، ص۸
. ♦️ اسم اعظم خدا امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: یک شب پیش از جنگ بدر خضر (علیه السلام) را در خواب دیدم و به او گفتم: مرا چیزی تعلیم کن که به آن بر دشمنان نصرت یابم. گفت: بگو «یا هو یا مَن لا هو إلّا هو»: ای او، ای کسی که اوئی نیست مگر او. و چون صبح کردم این خواب را بر رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگو کردم. به من فرمود: ای علی (علیه السلام) اسم اعظم به تو تعلیم شده است؛ و در روز بدر این بر زبانم جاری بود. و امیر‌المؤمنین علی علیه السلام سوره «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را خواند و چون فارغ شد فرمود: «یا هو یا مَن لا هو إلّا هو إغْفِرْ لِی و انْصُرْنِی عَلَی الْقَومِ الکافِرین»: ای او، ای کسی که اوئی نیست مگر او، بیامرز مرا و یاری کن مرا بر گروه کافران. و علی علیه السلام در روز جنگ صفین این را می‌فرمود و حمله می‌برد. عمار بن یاسر به آن حضرت گفت: ای امیر المؤمنین این کنایه‌ها چیست؟ فرمود: اسم اعظم خدا... 📔 بحار الأنوار: ج۳، ص۲۲۳ 🔰 @DastanShia
🔅امیرالمومنین علیه‌السلام: 💠 فریب خوردن کامل در غافل ماندن از دشمن است. 📚 غررالحکم؛ ح ۴۷۷۵ 🌅 مناسب ✅ صفحه رسمی استاد رائفی‌پور و مؤسسه مصاف👇 ✅ @Masaf
🔅امیرالمؤمنین علیه‌السلام: ✍️ اِحذَرْ مَن يُطرِيكَ بما لَيسَ فيكَ فيُوشَكَ أن تَنهَتِكَ بما لَيسَ فيكَ. 💠 از كسى كه تو را بى‌جهت مدح و ستايش مى‌كند، پرهيز كن؛ زيرا زود باشد كه بى‌جهت نيز [توسط او] بى‌حرمت و آبرو شوى. 📚 تنبيه الخواطر : ۱۷/۲. 🌅 مناسب ✅ صفحات رسمی استاد رائفی‌پور و مؤسسه مصاف👇 🔗 تلگرام ایتا روبیکا اینستاگرام توییتر
🔅امیرالمؤمنین علیه‌السلام: ✍️ ما أنزَلَ المَوتَ حَقَّ مَنزِلَتِهِ مَن عَدَّ غَداً مِن أجَلِهِ؛ 💠 آن كه فردا را از عمر خويش بشمارد، [پدیده] مرگ را به گونه واقعی نمی‌شناسد. 📚 اصول كافى: ج۳، ص ۲۵۹، ح۳۰ 🌍 ❤️🍇 ♨️ به منتظران مهدی بپیوندید الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج♡
💠لَیلَةُ‌المَبیت ✨️، شبی است که (علیه السلام) برای حفظ جان پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) در بستر ایشان خوابید. در این شب، مشرکان قصد داشتند دسته‌جمعی به خانه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) حمله کنند و او را به قتل برسانند. به امر الهی و به درخواست (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)، امام علی(علیه‌السّلام) در بستر پیامبر خوابید و در نتیجه مشرکان متوجه عدم حضور پیامبر نشدند و رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) توانست در آن شب به سمت مدینه، هجرت کند. بسیاری از مفسران، شأن نزول آیه شِراء یا آیه لیلة المبیت را این فداکاری امام علی(علیه‌السّلام) در لیلة‌المبیت می‌دانند. تاریخ این واقعه شب اول ربیع‌الاول سال اول قمری ذکر شده است.