eitaa logo
⁦🇵🇸🇮🇷⁦⬛منتظران مهدی⬛🇮🇷⁦🇵🇸⁩
288 دنبال‌کننده
25هزار عکس
37هزار ویدیو
336 فایل
آیدی مدیر: @yamahdyadrekniii
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️ ای شنیدنی از پاسخ آیت الله خامنه ای به مقام اروپایی که قصد تحقیر ملت ایران را داشت! رهبر انقلاب:‌ 🔺‏یک نفری برای من نقل میکرد، میگفت رفته بودیم ؛ ما را به مراکز گردشگری گوناگون میبردند و آنها را به ما نشان میدادند؛ از جمله به نقطه‌ای بردند، گفتند اینجا همان‌جائی است که سپاهیان ایرانی آمدند اینجا، از ما شکست خوردند. ‌ ‌ 🔹مردم را به یک بیابان خالی میبرند و نشان میدهند که اینجا آنجائی است که ایرانیها در آن دوره لشکرکشی کردند و در اینجا شکست خوردند. یک فضای خالی را نشان میدهند، یک مدعای تاریخی را با یک فضای خالی اثبات میکنند. ‌ ‌ 🔺خوب، اینجا نزدیکی کازرون -آنطوری که شنیدم- مجسمه‌ی والرین است، امپراتور روم، که زانو زده در مقابل پادشاه ایران. خیلی خوب، اینجا را بروید نشان بدهید؛ این به آن در! 1387/2/18 ✅ به رادار انقلاب بپیوندید: @Radar_enghelab‌
📖 | اجتناب از اسراف 🔹دختر امام نقل می‌کند: ‌‏یک بار که خدمت امام بودیم، از من خواستند پاکت دارویشان را به ایشان بدهم.‌‎ ‌‏داخل پاکت دارویی بود که باید به پایشان می‌مالیدند. شاید کسی باور نکند، بعد از‌‎ ‌‏مصرف دارو، امام یک دستمال کاغذی را به چهار تکه تقسیم کردند و با یک قسمت از‌‎ ‌‏آن، پایشان را پاک کردند و سه قسمت دیگر را داخل پاکت گذاشتند تا برای‌‎ ‌‏دفعات بعد بتوانند از آن استفاده کنند. 🍃 به امام گفتم: اگر برنامۀ زندگی این گونه‌‎ ‌‏است، پس ما همه جهنمی هستیم! چون ما واقعاً این رعایت‌ها را بخصوص در مورد‌‎ ‌‏دستمال کاغذی نمی‌کنیم. آقا فرمودند: «شما این طور نباشید، ولی باید رعایت‌‎ ‌‏کنید.» 📝 راوی: فریده مصطفوی، پا به پای آفتاب، ج۱، ص ۱۶۷. 🌀 را به دوستان خود معرفی کنید ✅ @shenakhte_rahbari
🔻تو با این کار، مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی! 🔻خاطره ای منتشر نشده ی محمدعلی کشاورز و آیت الله حائری شیرازی 🔹 عید نوروز سال 1386 بود. محمد علی کشاورز، بازیگر پیشکسوت و نام آشنای سینمای ایران به شیراز آمده بود. از طریق فرزند خواهرش که ساکن شیراز بود، آشنایی با ایشان پیدا کرده بودم به حدی که به اسم کوچک صدایم می‌کرد و هر از گاهی احوالی می‌گرفت. این بار تماس گرفت و گفت در این سفر که شیرازم پدر شما را در ایام کریسمس در شبکه یک در کلیسا دیده بودم و این حرکت را خیلی پسندیدم، می‌خواهم ولو کوتاه ایشان را زیارت کنم. 🔻با پدر مطرح کردم. استقبال کردند و بنا شد بعد از ظهر در یکی از پروژه‌های اطراف شیراز همدیگر را ببینند. 🔹 دیدار، به غایت در صمیمت گذشت. پدر میوه را پوست می‌کند و با دست خود به دهان کشاورز می‌گذاشت. 🔻کشاورز خاطرات شیرین بازیگری‌اش را می‌گفت: مثلاً می‌گفت در سریال هزار دستان در صحنه‌ای که باید با گیوه به دهان مشایخی می‌زد، آنچنان محکم زده که دندان جلویش لق می‌شود و چند روزی با او قهر می‌کند! یا در صحنه‌ای دیگر، ده دست کله پاچه می‌خورد تا صحنه همانجور که علی حاتمی می‌خواست در بیاید. 🔹 در خلال خاطرات، سؤالی هم محمد علی کشاورز از پدر پرسید که مدتی است خواب به چشمم نمی‌آید. هرچه تلاش می‌کنم در شبانه روز یکی دو ساعت بیشتر خوابم نمی‌برد. 🔻پدر گفتند از اضطراب است. شما حال دانش آموزی را دارید که فردا امتحان دارد، اما درس نخوانده و ترس معلم را دارد، اما از ترس این معلم باید به خود او پناه برد تا آرام شد. هیچ کس جز او نمی‌تواند این اضطراب را درمان کند. 🔹 بعد از بیان خاطرات، پدر پیشنهاد کرد در همین نزدیک کارخانه‌ای هست که کارگرانش مشغول کارند، برویم و سری به آنها بزنیم. شما را ببینند خوشحال می‌شوند. قوت قلبی برای ایشان است. 🔻رفتیم بسمت کارخانه. نزدیک کارخانه آقای کشاورز با حجب و حیای خاصی و سر پایین رو به ابوی کردند و گفتند: «این کارگرها وقتی مرا ببینند، چون ایام نوروز است توقع عیدی دارند و من هم چیزی همراه ندارم» 🔻پدر لبخند شیرینی زد، بعد یک دسته اسکناس صد تومانی خشک به آقای کشاورز دادند و گفتند: «این هم تحویل شما» 🔻وارد کارخانه شدیم. کارگرها که محمد علی کشاورز را شناخته بودند، همه گِردش حلقه زدند. کشاورز هم به یادگار و هم به عنوان عیدی، اسکناس‌های صد تومانی را امضا می‌کرد و به ایشان می‌داد. شور و شعف خاصی بین کارگرها حاکم شد. پدر هم به دقت برخورد پدرانۀ کشاورز با کارگرها را زیر نظر گرفته بود که چگونه به ایشان محبت می‌کند. 🔹در وقت برگشتن، در ماشین آقای کشاورز که حدود یک سوم اسکناس‌ها را اضافه آورده بود، آن‌ها را دو دستی به ابوی تعارف کرد. ابوی اسکناس‌ها را گرفت و در جیب پیراهن کشاورز فرو کرد. بعد گفت: حضور شما بین کارگرها خیلی تأثیر گذار بود. بعد بی مقدمه دست کشاورز را بوسید! 🔹 یکّه خوردم. صحنه به حدی عجیب بود که تمام موی تنم سیخ شد و وجودم مور مور شد و البته در ماشین به غیر من احدی نبود. کشاورز که منقلب شده بود، دو دستی دست پدر را گرفت و با اصرار در برابر تقلای پدر که دستش را داشت می‌کشید دست ایشان را بوسید و گفت: تو مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی. 🔹 تا سالها بعد که هنوز هوش و حواسی برایش باقی مانده بود به من تماس می‌گرفت و می‌گفت: «به پدر بگو یکی از مَرَده (جمع مرید به فتح میم و راء) سلام می‌رساند» 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر: @yamahdimadaddi
🔻تو با این کار، مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی! 🔻خاطره ای منتشر نشده ی محمدعلی کشاورز و آیت الله حائری شیرازی 🔹 عید نوروز سال 1386 بود. محمد علی کشاورز، بازیگر پیشکسوت و نام آشنای سینمای ایران به شیراز آمده بود. از طریق فرزند خواهرش که ساکن شیراز بود، آشنایی با ایشان پیدا کرده بودم به حدی که به اسم کوچک صدایم می‌کرد و هر از گاهی احوالی می‌گرفت. این بار تماس گرفت و گفت در این سفر که شیرازم پدر شما را در ایام کریسمس در شبکه یک در کلیسا دیده بودم و این حرکت را خیلی پسندیدم، می‌خواهم ولو کوتاه ایشان را زیارت کنم. 🔻با پدر مطرح کردم. استقبال کردند و بنا شد بعد از ظهر در یکی از پروژه‌های اطراف شیراز همدیگر را ببینند. 🔹 دیدار، به غایت در صمیمت گذشت. پدر میوه را پوست می‌کند و با دست خود به دهان کشاورز می‌گذاشت. 🔻کشاورز خاطرات شیرین بازیگری‌اش را می‌گفت: مثلاً می‌گفت در سریال هزار دستان در صحنه‌ای که باید با گیوه به دهان مشایخی می‌زد، آنچنان محکم زده که دندان جلویش لق می‌شود و چند روزی با او قهر می‌کند! یا در صحنه‌ای دیگر، ده دست کله پاچه می‌خورد تا صحنه همانجور که علی حاتمی می‌خواست در بیاید. 🔹 در خلال خاطرات، سؤالی هم محمد علی کشاورز از پدر پرسید که مدتی است خواب به چشمم نمی‌آید. هرچه تلاش می‌کنم در شبانه روز یکی دو ساعت بیشتر خوابم نمی‌برد. 🔻پدر گفتند از اضطراب است. شما حال دانش آموزی را دارید که فردا امتحان دارد، اما درس نخوانده و ترس معلم را دارد، اما از ترس این معلم باید به خود او پناه برد تا آرام شد. هیچ کس جز او نمی‌تواند این اضطراب را درمان کند. 🔹 بعد از بیان خاطرات، پدر پیشنهاد کرد در همین نزدیک کارخانه‌ای هست که کارگرانش مشغول کارند، برویم و سری به آنها بزنیم. شما را ببینند خوشحال می‌شوند. قوت قلبی برای ایشان است. 🔻رفتیم بسمت کارخانه. نزدیک کارخانه آقای کشاورز با حجب و حیای خاصی و سر پایین رو به ابوی کردند و گفتند: «این کارگرها وقتی مرا ببینند، چون ایام نوروز است توقع عیدی دارند و من هم چیزی همراه ندارم» 🔻پدر لبخند شیرینی زد، بعد یک دسته اسکناس صد تومانی خشک به آقای کشاورز دادند و گفتند: «این هم تحویل شما» 🔻وارد کارخانه شدیم. کارگرها که محمد علی کشاورز را شناخته بودند، همه گِردش حلقه زدند. کشاورز هم به یادگار و هم به عنوان عیدی، اسکناس‌های صد تومانی را امضا می‌کرد و به ایشان می‌داد. شور و شعف خاصی بین کارگرها حاکم شد. پدر هم به دقت برخورد پدرانۀ کشاورز با کارگرها را زیر نظر گرفته بود که چگونه به ایشان محبت می‌کند. 🔹در وقت برگشتن، در ماشین آقای کشاورز که حدود یک سوم اسکناس‌ها را اضافه آورده بود، آن‌ها را دو دستی به ابوی تعارف کرد. ابوی اسکناس‌ها را گرفت و در جیب پیراهن کشاورز فرو کرد. بعد گفت: حضور شما بین کارگرها خیلی تأثیر گذار بود. بعد بی مقدمه دست کشاورز را بوسید! 🔹 یکّه خوردم. صحنه به حدی عجیب بود که تمام موی تنم سیخ شد و وجودم مور مور شد و البته در ماشین به غیر من احدی نبود. کشاورز که منقلب شده بود، دو دستی دست پدر را گرفت و با اصرار در برابر تقلای پدر که دستش را داشت می‌کشید دست ایشان را بوسید و گفت: تو مرا تا پایان عمر مرید خودت کردی. 🔹 تا سالها بعد که هنوز هوش و حواسی برایش باقی مانده بود به من تماس می‌گرفت و می‌گفت: «به پدر بگو یکی از مَرَده (جمع مرید به فتح میم و راء) سلام می‌رساند» 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر: @yamahdimadaddi
ای_جالب_ از حاج_قاسم 💠جلسه‌ای بود که احمد کاظمی، باقر قالیباف، قاسم سلیمانی و همه رفقا بودند. من دیدم که شهید کاظمی گفت گرسنه‌ام چرا غذا نمی‌دهند، جلسه هم خیلی مهم بود، وقتی برای غذا رفتیم یک سفره رنگین انداخته بودند و مشخص بود ارتش سنگ تمام گذاشته است. این موضوع مربوط به اوج جنگ یعنی بین سال‌های ۶۵-۶۴ است. من دیدم احمد کاظمی که از فرماندهان نیروی زمینی سپاه بود نشست و ظرفی کشید جلو، چند تکه نان و پنیر و سبزی گذاشت جلویش و خورد بعد هم چیز دیگری نخورد. گفتم این همه غذا هست چرا نمی‌خوری، احمد آقا گفت نه ما به این سفره‌ها عادت می‌کنیم بهتر است از خودمان مراقبت کنیم و از این تشریفات خالی باشیم. آن زمان بچه‌ها خودشان را حفظ می‌کردند. این طرف‌تر آمدم. آقا رحیم را دیدم که ظرفش تمیز تمیز است و هیچ چیز استفاده نکرده، گفت دل درد داشتم نان خوردم و سیر شدم. بعدا از آقا رحیم پرسیدم چرا چیزی نخوردی گفت یاد بچه‌های خودمان در جنگ که می‌افتم شرفم اجازه نمی‌دهد. 💢 قاسم مجروح شده بود. برای درمان او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینه‌اش تا روی مثانه‌اش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۶-۴۵ روز کسی نمی‌دانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و می‌خواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس کرمانی و ناسیونالیستی‌اش قاسم را شب دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا می‌گفتند برو دکتر می‌ترسید، تا می‌گفتند برو بیمارستان در می‌رفت. فضای ما در جنگ این بود. من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت می‌کنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد. 🌷 🌷 @yamahdimadaddi
📌 محبت امام زمان... 🕙 ساعت حدوداً ۱۰ شب و دقایق آخر کار غرفه‌ها بود. پیرزنی به سمت غرفه اومد. پرسید: «دخترم این موکب حموم داره؟» وقتی گفتم نه، جاخورد. گفت: «نیت غسل زیارت کرده بودم و می‌خواستم زیارت عاشورای شب جمعه‌ام رو با غسل زیارت بخونم.» آدرس موکب حضرت معصومه رو بهش دادم اما دستی به پاهاش کشید و گفت نمی‌تونه این مسیر رو برگرده. غصه‌دار و آشفته، همون‌جا ایستاده بود و به رفت‌وآمد زوّار نگاه می‌کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: «مادرجان، این وقت شب خودتون رو اذیت نکنید. همین که زائر اربعینید، یعنی امام زمان دوستون داره.» چشماش تَر شد و گفت: «راست می‌گی؟» به نشونهٔ تأیید سری تکون دادم و گفتم: «امشب همین‌جا بمونید. اینجا موکب امام زمان، موکب جمکرانه.» وسط گریه، لبخندی زیبا روی لب‌هاش نشست. تشکر کرد و لنگ‌لنگان به طرف چادر اسکان خانم‌ها رفت؛ درحالیکه زیر لب ذکر می‌گفت و از محبت امام زمان به خودش سرمست بود. 🚩 ان‌شاءالله خودتون برید و به چشم ببینید که شرایط و فضای اربعین، با شرایط معمول زندگی کمی متفاوته. پس برای انجام امور مستحبی که امکانش فراهم نیست، خودتون رو به زحمت و خستگی نندازید. به جاش، انرژی‌تون رو صرف کمک به دیگران، به خصوص سالخورده‌ها کنید. 📖 ۸ ؛ ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran
📌 خدمت به زوار امام حسین.‌.. 🔹 برای کاری، به چادر استراحت زوّار رفته بودم. دیدم پیرزنی بی‌رمق و خسته وارد چادر شد و همان‌جا، جلوی در نشست. نگاهم به تاول‌های انگشتان پایش افتاد. آب تاول‌ها به کمک نخ‌های سفید چند سانتی که از زیر پوست رد شده بود، تخلیه شده بود ولی پوست هنوز نازک و آسیب‌دیده بود. خواستم کمکش کنم تا بین جمعیت، جایی خالی برای استراحت پیدا کند ولی توان راه رفتن نداشت. رفتم به چادر خدام و با روغن سیاهدانه برگشتم. کنارش نشستم و مچ و ساق پاهایش را با روغن ماساژ دادم. تا توانست، دعایم کرد. آن شب من کیلومترها از حرم دور بودم ولی دلم به این خوش بود که خادم زائر امام حسین و مشمول دعای امام زمانم. 🔅 وقتی به آن روزها فکر می‌کنم، حال دلم خوب می‌شود؛ چون می‌دانم همین کمک‌های کوچک یک‌جا دستم را می‌گیرد. شما هم تا می‌توانید [در حد توان و بدون منّت]، به زوار امام حسین کمک و خدمت کنید؛ چون طرف حساب هر خدمتی در این مسیر، خود امام حسین است. اگر این کارها را به نیابت امام زمان انجام بدهید که دیگر نور علی نور است. 📖 ۹ ؛ ☑️ واحد مهدویت مصاف (مهدیاران) @Mahdiaran