.
🌱 بهترین عمل
علی بن مهزیار از موسی بن قاسم نقل کرد که گفت: به حضرت ابو جعفر ثانی (امام جواد) علیه السلام عرض کردم:
من تصمیم داشتم از طرف شما و پدرت طواف کنم ولی به من گفته شد: نباید از طرف امامان طواف شود! فرمود: هر چه برایت مقدور بود طواف کن. این کار جایز است.
پس از سه سال عرض کردم: من در مورد طواف از طرف شما و پدرتان اجازه خواستم، شما هم اجازه فرمودید. هر چه توانستم به نیابت شما طواف کردم و بعد در قلبم چیزی خطور کرد که به آن عمل کردم.
فرمود: چه چیزی خطور کرد؟ گفتم: یک روز از جانب پیامبر صلی الله علیه و اله طواف کردم؛ سه مرتبه فرمود: صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم.
روز دوم از جانب امیر المؤمنین علیه السلام، روز سوم از طرف امام حسن علیه السلام، روز چهارم از طرف امام حسین علیه السلام و روز پنجم از طرف علی بن الحسین علیهما السلام و روز ششم از طرف حضرت باقر علیه السلام،
روز هفتم از طرف جعفر بن محمّد علیهما السلام و روز هشتم از طرف پدربزرگت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام و روز نهم از طرف پدرت حضرت رضا علیه السلام و روز دهم از طرف شما. اینها پیشوایانی هستند که معتقد به ولایت آنهایم.
حضرت فرمود: در این صورت اعتقادی داری که خداوند جز چنین اعتقادی را از بندگان خود نمی پذیرد.
عرض کردم: گاهی از طرف مادرت فاطمه زهرا علیها السّلام طواف میکنم و گاهی نمی کنم.
فرمود: هر چه میتوانی از جانب آن جناب بیشتر طواف نما که این کار بهترین عملی است که انجام میدهی، ان شاء اللَّه.
📔 الکافی: ج۴، ص۳۱۴
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
١.
🌷 پیامبر اسلام (ص) در سفر تجارتی
هنوز پيامبر صلّىاللَّهعليهوآله به دنیا نیامده بود که پدرش، عبد الله از دنیا رفت و در سن شش سالگی مادرش نیز وفات نمود.
پس از آن جد بزرگوار عبدالمطلب، یگانه پرستار او بود. حضرت عبدالمطلب هنگامی که در بستر بیماری بود، فرزندش ابوطالب، را وصی خود نمود و چشم از جهان فرو بست.
از آن پس ابوطالب سرپرستی حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله را به عهده گرفت و تا آخرین لحظات عمرش از آن حضرت نگهداری و مواظبت نمود.
محمد صلیاللهعلیهوآله دوازده ساله بود که در کاروانی تجاری همراه عموی ابوطالب، به سوی شام سفر کرد.
کاروان به سرزمین بصری رسید، در آن محل راهبی به نام، بحیرا، بود که سالها در صومعه خود به عبادت مشغول بود و علماء و دانشمندان نصار از وی بهره میبردند.
بحیرا بارها کاروان تجاری قریش و اهل مکه را که از کنار صومعهاش عبور میکردند دیده بود، لکن کوچکترین توجهی به آنها نداشت، ولی یک روز کاروان در حال عبوری را دید که لکه ابری بر سرشان سایه افکند است.
کاروان در کنار درختی توقف کرد، و نوجوانی به زیر درخت رفت. ابر همچنان بر آن درخت سایه افکند و شاخههای درخت سر به سوی آن جوان پایین آوردند.
بحیرا از راه بصیرت فهمید که این نوجوان مورد توجه خاص خداوند است، غذایی تهیه کرد و خود نیز از صومعه بیرون آمد و افراد کاروان را با احترام به صومعه دعوت نمود و گفت:
«غذایی برای شما تهیه دیدهام و همه شما مهمان من هستید، دوس دارم برای صرف غذا همه بیایید».
همه رفتند و تنها محمد صلیاللهعلیهوآله نرفت و زیر درخت ماند.
بحیرا نگاه میکرد ابر را بر سر هیچ کدام از آنها ندید، متوجه شد ابر هنوز بر درخت سایه افکنده، گفت: امروز همه شما مهمان من هستید کسی از مهمانی خودداری نکند. گفتند: همه آمده اند، تنها نوجوانی در کنار متاع تجاری مانده است.
بحیرا گفت: آن نوجوان را نیز بیاورید، خوب نیست که همه بیایند و او تنها بماند. دعوت راهب را به محمد صلیاللهعلیهوآله رساندند، حضرت پذیرفت و به سوی راهب حرکت نمود.
بحیرا حالات حضرت را به دقت زیر نظر داشت، دید هنگام حرکت محمد صلیاللهعلیهوآله ، ابر نیز بالای سر او در حرکت است.
بحیرا با نظر پر معنایی، به سیمای نورانی، محمد صلیاللهعلیهوآله، مینگریست و نشانه رسالت را در او میدید لحظه به لحظه، محبت و احترامش نسبت به محمد صلیاللهعلیهوآله افزون میگشت.
⭕️ اين داستان، ادامه دارد...
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۴٠٩
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۲.
💫 گفتگوی بحیرا با محمد (ص)
بحیرا، پس از صرف غذا روی به حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله نمود و گفت:
تو را به لات و عزی (دو بت معروف) سوگند میدهم! که پرسشهای مرا پاسخ بده!
محمد صلیاللهعلیهوآله فرمود: هرگز، به نام لات و عزی، با من سخن مگو، به خد سوگند! از هیچ چیز به اندازه آن دو بت، ناراحت نیستم.
بحیرا: تو را به خدا سوگند میدهم که به سؤالهای من جواب بده.
محمد صلیاللهعلیهوآله: اکنون آمادهام تا به پرسشهای شما پاسخ دهم.
بحیرا پارهای از نشانههای رسالت را از آن حضرت پرسید و جوابها را شنید، دید آنچه در کتابهای آسمانی (انجیل، تورات و... ) خوانده، هم مطابق جوابهای محمد صلیاللهعلیهوآله است و در پایان، بحیرا مهر مخصوص نشانه نبوت را میان دو شانه حضرت دید و آن را بوسید.
سپس، از ابوطالب پرسید:
این جوان، با شما چه نسبتی دارد؟
ابوطالب: او فرزند من است..
بحیرا: نه، او فرزند تو نیست، پدر و مادر او از دنیا رفته اند.
ابوطالب: آری، درست است.
بحیرا از سرنوشت پدر و مادر او پرسشهایی کرد و جواب شنید.
آنگاه به ابوطالب گفت:
این برادر زادهات را به وطن باز گردان و به طور کامل از او مراقبت کن بخصوص خیلی از خطر یهود مواظب باش!
به خدا سوگند! آنچه را من از او فهمیدم، اگر آنها بفهمند حتما توطئه قتل او را میریزند، او آینده بسیار درخشان دارد، حالات او را در کتابهای آسمانی خواندهام و این وظیفه من است که به شما بگویم، هرچه زودتر او را به وطن باز گردانی.
ابوطالب سخنان بحیرا را پذیرفت، با سرعت محمد صلیاللهعلیهوآله را به مکه باز گردانید و به شدت مراقبت نمود.
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۴٠٩
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 لَيلةُ الجِنّ
عبد اللّه بن مسعود نقل میکند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا در لَيلةُ الجِنّ (۱)، به دنبال خود برد. به همراه او رفتم تا به بالاى مكّه رسيديم. پس برايم خطّى كشيد و فرمود : «از اين جا جلوتر نيا».
سپس به شتاب از كوه ها بالا رفت و ديدم كه مردانى از قلّه كوه ها بر او فرود مى آيند، تا آن جا كه ميان من و او حايل شدند.
پس شمشير از نيام بركشيدم و (با خود) گفتم: شمشير مى زنم تا پيامبر خدا را نجات دهم، كه فرموده اش يادم آمد : «حركت مكن تا نزدت آيم».
در همين حال بودم تا آن كه سپيده دميد و پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و من ايستاده بودم. گفت : «پيوسته اين گونه بوده اى؟»
گفتم : اگر يك ماه هم مى ماندى، حركت نمى كردم تا بيايى. سپس آنچه را كه مى خواستم انجام دهم، برايش گفتم. فرمود : «اگر حركت مى كردى، همديگر را تا قيامت نمى ديديم».
سپس انگشتانش را در ميان انگشتانم كرد و فرمود : «به من وعده داده شده است كه جنّ و اِنس، به من ايمان مى آورند. انسان ها ايمان آورده اند و جنّيان را هم كه ديدى».
و فرمود : «گمان مى كنم كه مرگم نزديك است». گفتم : اى پيامبر خدا! آيا ابو بكر را جانشين خود نمى كنى؟ از من رو گردانْد. فهميدم كه با او موافق نيست. گفتم : اى پيامبر خدا! آيا عمر را جانشين خود نمى سازى؟ باز از من رو گردانْد و فهميدم كه با او هم موافق نيست.
گفتم : اى پيامبر خدا! آيا على (علیه السلام) را جانشين خود نمى كنى؟ گفت : «همان است. سوگند به آن كه جز او خدايى نيست، اگر با او بيعت كنيد و از او فرمان بَريد، همه شما را به بهشت ، وارد مى كنم».
-----------------------------------------------
(۱): يكى از شب ها در ماه هاى پايانىِ عمر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن شب، نمايندگانى از جنّيان، براى اسلام آوردن، به حضور آن حضرت رسيدند.
📔 المعجم الكبير: ج۱۰، ص۶۷
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 هشام و فرزدق
هشام بن عبدالملک ، با آنکه مقام ولایت عهدی داشت ، و آن روزگار - یعنی دهه اول قرن دوم هجری - از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود ، هر چه خواست بعد از طواف کعبه ، خود را به حجر الاسود برساند و با دست خود آن را لمس کند میسر نشد.
مردم همه یکنوع جامه ساده که جامه احرام بود پوشیده بودند ، یکنوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند ، یکنوع عمل میکردند . چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمیتوانستند درباره شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند .
افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ کنند ، در مقابل ابهت وعظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر میرسیدند .
هشام هر چه کرد خود را به حجر الاسود برساند ، و طبق آداب حج ، آن را لمس کند ، به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد .
ناچار برگشت ، و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند او از بالای آن کرسی ، به تماشای جمعیت پرداخت .
شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند .
در این میان ، مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران . او نیز مانند همه یک جامه ساده بیشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگی خدا بر چهرهاش نمودار بود .
اول رفت و به دور کعبه طواف کرد . بعد با قیافهای آرام و قدمهایی مطمئن ، به طرف حجر الاسود آمد .
جمعیت با همه ازدحامی که بود ، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند ، و او خود را به حجر الاسود نزدیک ساخت .
شامیان که این منظره را دیدند ، و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت موفق نشده بود که خود را به حجر الاسود نزدیک کند ، چشمهاشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند .
یکی از آنها از خود هشام پرسید : این شخص کیست ؟ هشام با آنکه کاملا میشناخت که این شخص ، علی بن الحسین زین العابدين (علیه السلام) است ، خود را به ناشناسی زد و گفت : نمیشناسم.
در این هنگام چه کسی بود ، از ترس هشام که از شمشیرش خون میچکید ، جرأت به خود داده او را معرفی کند ؟!
ولی در همین وقت ، همام بن غالب معروف به فرزدق ، شاعر زبردست و توانای عرب ، با آنکه به واسطه کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند ، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا گفت :
لکن من او را میشناسم؛ و به معرفی ساده قناعت نکرد ، برروی بلندی ایستاده قصیدهای که از شاهکارهای ادبیات عرب است ، و فقط در مواقع حساس پر از هیجان ، که روح شاعر مثل دریا موج بزند میتواند چنان سخنی ابداع شود، بالبدیهه سرود و انشاء کرد .
در ضمن اشعارش چنین گفت :
این شخص کسی است که تمام سنگریزههای سرزمین بطحا او را میشناسند ،
این کعبه او را میشناسد ، زمین حرم و زمین خارج حرم او را میشناسند.
این فرزند بهترین بندگان خداست ، این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه مشهور.
این که تو میگویی او را نمیشناسم ، زیانی به او نمیرساند ، اگر تو یک نفر ، فرضاً ، نشناسی ، عرب و عجم او را میشناسند.
هشام از شنیدن این قصیده ، و این منطق ، و این بیان ، از خشم و غضب آتش گرفت ، و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند ، و خودش را در "عسفان" بین مکه و مدینه زندانی کردند .
ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود - نداد ، نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن .
و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمیکرد . علی بن الحسین علیهالسلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه در آمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد .
فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت : من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان ، و برای خدا انشاء کردم ، و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم .
بار دوم علی بن الحسین علیه السلام ، آن پول را برای فرزدق فرستاد ، و پیغام داد به او که :
خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است ، و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد ، تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند.
فرزدق کمک امام را پذیرفت.
📔 بحار الأنوار: ج١١، ص٣۶
#امام_سجاد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔵 اخبار آسمانها
روزی مأمون از راهی عبور میکرد، به حضرت جواد علیه السّلام که در بین بچهها بود برخورد. همه فرار کردند جز آن جناب.
مأمون گفت: او را بیاورید. پرسید: چرا تو از میان تمام بچهها فرار نکردی؟ فرمود: نه گناهی کرده بودم که فرار کنم و نه راه تنگ بود که برایت وسیع کنم! از هر طرف مایلی برو.
پرسید: تو که هستی؟ فرمود: من محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام هستم.
مأمون گفت: از علم و دانش چه بهره داری؟ فرمود: میتوانی اخبار آسمانها را بپرسی.
مأمون جدا شد و به راه خود ادامه داد. روی دست او بازی شکاری بود که با آن شکار میکرد.
مقداری که گذشت، باز از روی دست او پرواز کرد و در طرف راست و چپ، هر چه نگاه کرد شکاری نیافت! برگشت و روی دست او نشست.
مأمون دو مرتبه او را فرستاد؛ باز دامنه افق را گرفت و آنقدر رفت که دیگر از نظر ناپدید شد. یک ساعت طول کشید، آنگاه برگشت در حالی که ماری صید کرده بود.
مأمون مار را در آشپز خانه گذاشت و به اطرافیان خود گفت: اجل این پسر امروز به دست من نزدیک شده.
سپس مأمون برگشت. حضرت جواد علیه السلام در بین همان کودکان بود. (مامون) به حضرت گفت: از اخبار آسمانها چه اطلاعی داری؟
فرمود: پدرم از آباء گرام خود از پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم از جبرئیل از خدای بزرگ نقل کرد که بین آسمان و هوا دریایی متلاطم است که میان آن دریا مارهایی وجود دارد. شکم سبز رنگی دارند و پشت آنها سیاه و دارای خالهای سفید است. پادشاهان بازهای خود را میفرستند و آنها را صید میکنند و بدان وسیله میخواهند دانشمندان را آزمایش کنند.
مأمون گفت: خودت و پدرت و جدت و پروردگارت درست فرموده اند. امام جواد علیه السلام را سوار نمود بعد از آنام الفضل دختر خود را به ازدواجش در آورد.
📔 مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۸۸
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
📜 نامهٔ امام جواد (ع)
احمد بن زکریا صیدلانی از شخصی اهل سیستان که از بنی حنیفه به شمار میرفت نقل کرد: در ابتدای خلافت معتصم، من با حضرت جواد علیه السلام در آن سالی که به حج رفته بود، هم سفر بودم. سر سفره نشسته بودیم، گروهی از مأمورین سلطان هم بودند.
عرض کردم: آقا، فدایت شوم! فرماندار شهر ما ارادتمند خانواده شماست. من در دفتر مالیاتی او مقداری مقروضم، اگر صلاح بدانی نامه ای بنویسی که به من کمک کند.
فرمود: او را نمی شناسم. عرض کردم: همان طوری که توضیح دادم، او از ارادتمندان به شما خانواده است! نامه شما برای من سودمند است.
کاغذی به دست گرفته، چنین نوشت:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم. آورنده نامه به من گفت که دارای مذهبی پسندیده هستی، بدان! آنقدر از این مأموریت برای تو بهره خواهد بود که به مردم نیکی کنی. نسبت به برادران خود نیکوکار باش. بدان که خدای عزیز از تو (در مورد) حتی یک ذره کوچک بازخواست خواهد کرد.
گفت: وارد سیستان که شدم، حسین بن عبد اللَّه نیشابوری که والی و فرماندار بود، قبلا از جریان نامه اطلاع حاصل کرده بود. دو فرسخ به استقبال من آمد.
نامه را به او دادم؛ بوسید و روی چشم گذاشت و گفت: چه حاجتی داری؟ گفتم: مالیاتی دارم که در دفتر تو مبلغ آن یادداشت شده! دستور داد آن را از بین ببرند و گفت: تا وقتی من فرماندار باشم، از تو مالیات نخواهم گرفت!
بعد پرسید: چه تعداد زن و فرزند داری؟ تعداد آنها را گفتم. مقداری که مخارج من و آنها را تأمین مینمود به اضافه مبالغ دیگری به من بخشید و تا وقتی او زنده بود از من خراج نگرفت و از لطف و عنایت و بخشش او بی بهره نبودم تا از دنیا رفت.
📔 کافی: ج۵، ص۱۱۱
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 امام جواد علیه السلام
ایام حج بود. گروهی از فقیهان بغداد و دانشمندان سایر شهرها (حدود هشتاد نفر) جمع شدند و به جانب مکه رهسپار گردیدند.
ابتدا به مدینه رفتند تا حضرت جواد علیه السلام را از نزدیک مشاهده کنند. وقتی وارد مدینه شدند، به خانه حضرت صادق علیه السّلام رفتند.
چون خالی بود وارد خانه شده روی فرش بزرگی که گسترده بود نشستند. عبد اللَّه بن موسی وارد شد و در بالای مجلس نشست.
یک نفر فریاد زد: مردم! این پسر پیامبر است، هر کس سؤالی دارد بکند. چند سؤال کردند، ولی جواب نادرستی داد.
شیعیان حاضر بسیار اندوهگین و ناراحت شدند و فقهاء مضطرب گردیدند و از جای حرکت کردند تا خارج شوند و با خود میگفتند: اگر حضرت جواد علیه السلام میتوانست خود جواب این مسائل را بدهد، نباید از عبد اللَّه بن موسی چنین جوابهایی صادر شود.
در این هنگام دری از بالای مجلس گشوده شد و موفق وارد گردیده و گفت: اینک حضرت جواد علیه السلام تشریف میآورند. با وارد شدن آن جناب، همه از جای حرکت کرده به استقبالش رفتند و سلام کردند.
امام جواد علیه السلام وارد شد. دو جامه پوشیده بود و عمامه ای با دو گیسو داشت و در پای مبارکش نعلین بود. حضرت نشست و تمام مردم سکوت کردند.
همان سؤال کننده قبل از جای حرکت کرد و چند مسأله پرسید و جوابهای صحیح شنید. همه شاد شده شروع به ستایش نمودند و عرض کردند: عمویت عبد اللَّه چنین و چنان جواب داد.
فرمود: لا اله الا الله! عمو جان! بسیار کار خطرناکی است که روز قیامت در پیشگاه خداوند بایستی و به تو بگوید: چرا به بندگانم فتوایی که نمی دانستی دادی، در حالی که در میان امت داناتر از تو وجود داشت؟
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۷۴
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💫 معجزهای از امام جواد (ع)
علی بن خالد (که زیدی مذهب بود) میگوید:
من در شهر سامرا بودم. شنیدم مردی را که در شامات ادعای پیامبری میکرده دولت وقت دستگیر نموده و در اینجا زندانی کرده اند. به دیدن او رفتم. تا از حال او آگاه شوم، دیدم آدم فهمیده ای است.
گفتم: فلانی! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانی شدهای؟
گفت:
من از اهالی شام هستم، در محلی که سر مبارک امام حسین علیه السلام در آن جا نهاده شده، پیوسته مشغول عبادت بودم.
یک شب، ناگهان شخصی در پیش رویم نمایان شد، فرمود:
برخیز! برویم. بی اختیار برخاستم و با او به راه افتادم. اندکی گذشت دیدم در مسجد کوفه هستم.
فرمود:
این مسجد را میشناسی؟
گفتم: آری! مسجد کوفه است.
ایشان نماز خواند من نیز نماز خواندم آنگاه دوباره به راه افتادیم. چیزی نگذشت که خود را در مسجد مدینه دیدم!
باز هم نماز خواندیم و به رسول خدا صلىاللهعليهوآله درود فرستاد و زیارتش نمود سپس خارج شدیم.
لحظهای بعد دیدم که در مکه هستیم و تمام مراسم و زیارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم. پس از آن به راه افتادیم. چند قدمی برداشتیم. یک مرتبه متوجه شدم که در محل قبلی، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپدید شد.
یک سال از این ماجرا گذشت - من در همان مکان مشغول عبادت بودم - که ایام حج رسید همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستین همه آن مکانهای مقدس را با هم زیارت کردیم و کارهای سال گذشته را انجام دادیم، سرانجام مرا به شام بازگردانید.
وقتی که خواست از من جدا شود، گفتم:
تو را سوگند میدهم به خدایی که تو را چنین قدرتی کرامت فرموده، بگو تو کیستی؟
مدتی سر به زیر انداخت. سپس نگاهی به من کرد و فرمود:
من محمدبن علی بن موسی بن جعفر هستم.
و من این قضیه را به چند نفر از دوستان نزدیک خود گفتم، خبر به محمدبن عبدالملک (وزیر معتصم) رسید او دستور داد
مرا دستگیر کردند و تهمت زدند که مدعی پیامبری هستم. اکنون میبینی که در زندانم.
به او گفتم:
خوب است اصل قضیه خود را به محمدبن عبدالملک بنویسی، شاید تو را آزاد کند، او هم ماجرای خود را نوشت.
محمدبن عبدالملک در زیر همان نامه نوشته بود، بگو همان کسی که تو را در یک شب از شام به کوفه و از آنجا به مدینه و از مدینه به مکه برده سپس به شام برگردانده، از این زندان نیز نجات دهد.
علی بن خالد میگوید:
چون جواب عبدالملک را خواندم ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت به او گفتم:
صبر کن! تا ببین عاقبت کار چه میشود و از زندان بیرون آمدم.
صبح روز دیگر به زندان رفتم که احوال او را بپرسم، دیدم نگهبانان زندان و مأمورین بسیار و عده ای از مردم در اطراف زندان رفت و آمد میکنند، پرسیدم: چه شده است؟
گفتند: همان زندانی که ادعای پیامبری داشت از زندان ناپدید گشته با اینکه درها همه بسته بود، نمیدانیم به زمین رفته یا چون پرنده به آسمان پر کشیده است. (بدین گونه امام جواد او را از زندان نجات داد. )
علی بن خالد پس از دیدن این واقعه دست از مذهب خود (زیدی) کشید و از شیعیان امام نهم حضرت جواد (عليهالسلام) شد.
📔 بحار الأنوار: ج۵٠، ص٣٨
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 جایگاه دانش از دیدگاه امام هادی (ع)
یکی از دانشمندان بزرگ شیعه، با یک نفر ناصبی (دشمن شیعه) مناظره کرده، او را محکوم و رسوا نموده بود،
اتفاقا روزی در مجلس باشکوهی که گروهی از علویان و بنی هاشم در آن حضور داشتند، به خدمت امام هادی (علیه السلام) رسید،
حضرت برخاست او را در صدر مجلس نشانید و خود در کنار او نشست و با او مشغول صحبت شد. (این کار بر علویان و بنی هاشم گران تمام شد).
در این وقت یکی از بزرگان بنی هاشم اعتراض کرد و گفت:
یابن رسول الله! چرا یک نفر انسان عامی (بی حسب و نسب) را بر سادات بنی هاشم مقدم میداری؟
امام هادی (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: آیا راضی هستید در این موضوع کتاب خدا (قرآن) بین ما قضاوت کند؟
در پاسخ گفتند: چرا، راضی هستیم.
امام هادی (علیه السلام) فرمود: خداوند در قرآن میفرماید:
«ای مؤمنان هرگاه به شما گفته شود مجلس را وسعت دهید (به تازه واردها جا دهید) و شما چنین کنید، خداوند نیز در کارهایتان وسعت میدهد،
تا آن جا که خداوند میفرماید:
یرفع الله الذین امنوا منکم و الذین أوتوا العلم درجات «یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ» (١)
خداوند کسانی را که ایمان آورده اند و کسانی را که علم به آنها داده شده، درجات رفیعی میبخشد.
بنابراین خداوند دانشمند مؤمن را بر مؤمن غیر دانشمند، و مؤمن را بر غیر مؤمن برتری داده است.
و چنین نگفته است:
یرفع الله الذین أوتوا شرف النسب درجات، خداوند صاحبان حسب و نسب را بر دیگران برتری داده است.
و باز مگر خداوند در این آیه نمیفرماید:
«هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ» (٢)
آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکسانند؟ دانایان بر نادانان امتیاز دارند.
پس چرا ناراحتید و اعتراض بر من میکنید، از اینکه من یک نفر عالم را به خاطر اینکه خدا مقام او را بالا برده است، احترام کرده و امتیاز برایش قائل شدهام؟
این فقیه بزرگوار، فلان دشمن ناصبی را در مناظرهاش با دلیلهای محکم در هم شکسته و درمانده کرده، تنها همین کار او فضیلتی بسیار بزرگ و بهتر از شرافت نسبی است.
------------------------
(١): سوره مجادله، آیه ۱۱
(٢): سوره زمر آیه ۹
📔 بحار الأنوار، ج٢، ص١٣
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
📜 نامهٔ امام هادی (ع)
احمد بن هارون میگوید: من در سایبان حیاط مشغول درس دادن یکی از غلامان بودم. ناگهان حضرت هادی علیه السلام در حالی که سوار بر اسب بود وارد شد.
ما از جای حرکت کردیم تا خدمتش برسیم. آن جناب پیاده شد و عنان اسب خود را به یکی از طنابهای سایبان بست و آنگاه وارد شد و با ما نشست.
به من فرمود: چه وقت تصمیم داری به مدینه برگردی؟ گفتم: امشب. فرمود: پس نامه ای مینویسم میدهی به فلان تاجر، عرض کردم: بسیار خوب.
فرمود: غلام! دوات و کاغذ بیاور! غلام خارج شد و دوات و کاغذ آورد و خورشید غروب کرده بود. حضرت شروع به نوشتن نامه کرد تا هوا تاریک شد به طوری که دیگر من نوشتهها را نمی دیدم.
من فکر کردم ایشان هم مثل من نمی بینند. به آن پسرک گفتم: برو از خانه شمعی بیاور تا مولایت ببیند چه مینویسد. غلام رفت. امام علیه السّلام فرمود: احتیاجی به شمع نیست.
نامه مفصلی نوشت که تا از بین رفتن شفق آسمان به طول انجامید. بعد نامه را در هم پیچید و به غلام داد و فرمود: این را آماده کن.
غلام داخل حیاط شد تا نامه را درست کند، بعد برگشت و در اختیار امام علیه السّلام گذاشت تا بر آن مهر بزند. آن جناب مهر زد بی آنکه توجه کند مهر راسته است، یا چپه و به من داد، از جای حرکت کردم تا بروم.
در این موقع حضرت رو به من نموده و فرمود: احمد! نماز مغرب و عشا را در مسجد پیامبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله بخوان و آن مرد را که برایش نامه نوشتهام در همان جا جستجو کن. ان شاء اللَّه او را خواهید یافت.
از جای حرکت کردم و به مدینه و مسجد پیامبر صلی الله علیه وآله رفتم، همان جا که حضرت فرموده بود به جستجوی آن مرد شدم و او را یافتم و نامه را دادم. گرفت و مهر از آن برداشت. پاره کرد تا بخواند ولی نتوانست بخواند و چراغ خواست!
من نامه را گرفتم و در نور چراغ برایش خواندم. دیدم خطهای نامه کاملا درست است و هیچ کلمه ای به کلمه دیگر نچسبیده و مهر نیز درست خورده.
آن مرد گفت: فردا بیا تا جواب نامه را بنویسم. فردا آمدم، جواب نامه را گرفته خدمت امام علیه السلام آوردم، فرمود: آن مرد را همان جا که گفتم پیدا نکردی؟ گفتم: بله. فرمود: احسنت!
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۱۰
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
▫️ بادِ خدمتکار
هریسه مرد بسیار بد سرشتی بود. روزی به متوکل گفت: هیچ کس به اندازه تو زیان خودش کار نمی کند. این چه رفتاری است که با علی بن محمّد علیهما السلام داری!
هر کس در دربار خلیفه است خدمتکار او است! حتی نمی گذارند زحمت بالا زدن پرده را بکشد یا درب را بگشاید و یا کارهای دیگر را بکند.
وقتی مردم این چنین کاری را از تو میبینند میگویند: اگر متوکل نمی دانست که امام هادی علیه السلام شایسته خلافت است این قدر به او احترام نمی کرد.
بگذار وقتی وارد میشود خودش پرده را بالا بزند و مثل سایر مردم رفتار کند تا لا اقل کمی به زحمت بیفتد.
متوکل دستور داد دیگر پرده را برای امام بالا نزنند و به او خدمت نکنند. در میان خلفا، کسی مانند متوکل به اطلاعات و گزارش اوضاع اهمیت نمی داد (کسی را تعیین کرده بود که همیشه جریانها را برای او گزارش نماید).
گزارشگر برای متوکل نوشت که علی بن محمّد علیهما السلام وارد شد و کسی پرده را بلند نکرد؛ در این موقع بادی وزید و پرده را بلند کرد و او داخل شد.
متوکل دستور داد، متوجه باشید موقع خارج شدن چه خواهد شد. باز گزارشگر نوشت: بادی بر خلاف جهت اول وزید و پرده را بلند کرد و علی بن محمّد علیهما السلام خارج گردید.
متوکل گفت: به صلاح ما نیست باد پرده را برایش بلند کند! بعد از این، خدمتکاران خودشان پرده را بالا بزنند.
📔 بحار الأنوار، ج۵٠، ص۱٢٩
#امام_هادی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia