هدایت شده از داستان شیعه
.
❌ خطر بد زبانی
یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه میگرفت و شبها را در نماز عبادت به سر میبرد.
اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت میکرد.
شخصی در محضر پیامبر صلیاللهعلیهوآله از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که بد اخلاق است و با زبانش همسایگان را میرنجاند.
رسول خدا فرمود:
«لا خیر فیها، هی من أهل النار»:
در آن زن هیچ خیری نیست، او اهل جهنم است.
📔 بحار الأنوار: ج٧١، ص٣٩٣
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
نقش_رسانه_در_فرهنگ_عمومی_6آبان93_فراشبند.pdf
حجم:
700.9K
📝 خلاصه سخنرانی استاد رائفیپور با موضوع:
✅ نقش رسانه در فرهنگ عمومی
📅 ۶ آبان ۹۳
📍فراشبند
🔺نقش رسانه در کنترل و مدیریت مردم چیست؟
🔺هدف از اسیدپاشیها چه بود؟
🔺عملیات روانیای که قبل از حملۀ داعش انجام شد چه بود؟
🔺پیامبر صلیاللهعلیهوآله در جنگها چطور عملیات روانی میکرد؟
🔺عملیات روانی معاویه علیه امیرالمؤمنین علیهالسلام چه بود؟
🔺نتیجۀ عملیات روانی معاویه چه بود؟
🔺سوریه را چگونه به هم ریختند؟
🔺آیا گوگل توسط CIA اداره میشود؟
#رسانه
#عملیات_روانی
#پیامبر
#امام_علی
#معاویه
#سوریه
#سیاسی
#خلاصه
📥 لینک دانلود سخنرانی
📚 واحد نگارش مؤسسه مصاف (نویسا)
🆔 @Masaf_Nevis
.
💠 إنشاءالله میدهم!
امام جعفر صادق علیه السلام از پدر ارجمند خود امام باقر علیه السلام نقل فرمود:
نیازمندی نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و چیزی از ایشان طلبید.
رسول خدا فرمود: آیا کسی هست که بتواند به من قرض بدهد؟
مردی از انصار از قبیله بنی جلبی برخاست و عرض کرد: من میتوانم ای رسول خدا!
فرمود: به این نیازمند چهار طبق خرما بده.
مرد انصاری آن بار را به آن مرد داد و سپس نزد پیامبر صلی الله علیه و آله برگشت و آن را از ایشان طلب کرد.
پیامبر فرمود: إن شاء الله میدهم. بار دیگر نزد حضرت آمد و ایشان فرمود: إن شاء الله میدهم.
بار سوم نزد حضرت آمد و ایشان فرمود: إن شاء الله میدهم.
عرض کرد: ای رسول خدا! بسیار فرمودی إن شاء الله میدهم!
رسول خدا لبخندی زد و فرمود: آیا کسی هست که بتواند به من قرضی بدهد؟
مردی برخاست و عرض کرد: من میتوانم ای رسول خدا!
فرمود: چقدر میتوانی؟ عرض کرد: هر چه بخواهی.
فرمود: به این مرد هشت طبق خرما بده.
مرد انصاری عرض کرد: ای رسول خدا! من فقط چهار طبق دادم.
ایشان فرمود: چهار طبق دیگر بده.
📔 قرب الإسناد: ص۴۴
#پیامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌺 دیدار با فرشتگان
حمران بن اعین خدمت امام باقر علیه السلام رسید، مطالبی را پرسید. هنگامی که خواست حرکت کند، عرض کرد:
فرزند پیامبر! خدا به شما طول عمر مرحمت کند و مرا از برکات وجود شما بهرهمند نماید. هنگامی که شرفیاب خدمت شما میشویم، قلبمان صفایی پیدا میکند، دنیا را فراموش میکنیم و ثروت مردم در نظرمان بی ارزش میگردد.
اما همین که از خدمت شما بیرون میرویم و با افراد جامعه تماس میگیریم باز به دنیا علاقه مند میشویم.
حضرت فرمود:
این از حالات قلب است. قلب انسان گاهی سخت و گاهی نرم میگردد.
سپس فرمود:
یاران پیامبر صلی الله علیه و آله یک وقت به آن حضرت عرض کردند: یا رسول الله! ما میترسیم منافق باشیم.
پیغمبر فرمود: چرا؟
گفتند: هر وقت که در محضر شما هستیم ما را موعظه نموده، و به آخرت علاقه مند میکنید و ترس در دل ما ایجاد میشود، طوری که گویا با چشم خود بهشت و جهنم را میبینیم،
اما همین که خارج میشویم به خانه که میرویم خانواده و زندگی را میبینیم، حالتی که در خدمت شما داشتیم از دست میدهیم گویا اصلا چنین حالی را قبلا نداشته ایم،
این وضع ما است آیا با این حال ما منافق نمی شویم؟ (در خدمت شما طوری و در بیرون طور دیگری هستیم).
حضرت فرمود:
نه، چنین نیست. زیرا این تغییر و تحول دلهای شما از وسوسه شیطان است که شما را به دنیا علاقهمند میکند.
به خدا سوگند! اگر همیشه در همان حال اولی بمانید فرشتگان با شما دست میدهند و بر روی آب راه میروید...
📔 بحار الأنوار، ج٧٠، ص۵۶
#پيامبر #امام_باقر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
١.
🌷 پیامبر اسلام (ص) در سفر تجارتی
هنوز پيامبر صلّىاللَّهعليهوآله به دنیا نیامده بود که پدرش، عبد الله از دنیا رفت و در سن شش سالگی مادرش نیز وفات نمود.
پس از آن جد بزرگوار عبدالمطلب، یگانه پرستار او بود. حضرت عبدالمطلب هنگامی که در بستر بیماری بود، فرزندش ابوطالب، را وصی خود نمود و چشم از جهان فرو بست.
از آن پس ابوطالب سرپرستی حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله را به عهده گرفت و تا آخرین لحظات عمرش از آن حضرت نگهداری و مواظبت نمود.
محمد صلیاللهعلیهوآله دوازده ساله بود که در کاروانی تجاری همراه عموی ابوطالب، به سوی شام سفر کرد.
کاروان به سرزمین بصری رسید، در آن محل راهبی به نام، بحیرا، بود که سالها در صومعه خود به عبادت مشغول بود و علماء و دانشمندان نصار از وی بهره میبردند.
بحیرا بارها کاروان تجاری قریش و اهل مکه را که از کنار صومعهاش عبور میکردند دیده بود، لکن کوچکترین توجهی به آنها نداشت، ولی یک روز کاروان در حال عبوری را دید که لکه ابری بر سرشان سایه افکند است.
کاروان در کنار درختی توقف کرد، و نوجوانی به زیر درخت رفت. ابر همچنان بر آن درخت سایه افکند و شاخههای درخت سر به سوی آن جوان پایین آوردند.
بحیرا از راه بصیرت فهمید که این نوجوان مورد توجه خاص خداوند است، غذایی تهیه کرد و خود نیز از صومعه بیرون آمد و افراد کاروان را با احترام به صومعه دعوت نمود و گفت:
«غذایی برای شما تهیه دیدهام و همه شما مهمان من هستید، دوس دارم برای صرف غذا همه بیایید».
همه رفتند و تنها محمد صلیاللهعلیهوآله نرفت و زیر درخت ماند.
بحیرا نگاه میکرد ابر را بر سر هیچ کدام از آنها ندید، متوجه شد ابر هنوز بر درخت سایه افکنده، گفت: امروز همه شما مهمان من هستید کسی از مهمانی خودداری نکند. گفتند: همه آمده اند، تنها نوجوانی در کنار متاع تجاری مانده است.
بحیرا گفت: آن نوجوان را نیز بیاورید، خوب نیست که همه بیایند و او تنها بماند. دعوت راهب را به محمد صلیاللهعلیهوآله رساندند، حضرت پذیرفت و به سوی راهب حرکت نمود.
بحیرا حالات حضرت را به دقت زیر نظر داشت، دید هنگام حرکت محمد صلیاللهعلیهوآله ، ابر نیز بالای سر او در حرکت است.
بحیرا با نظر پر معنایی، به سیمای نورانی، محمد صلیاللهعلیهوآله، مینگریست و نشانه رسالت را در او میدید لحظه به لحظه، محبت و احترامش نسبت به محمد صلیاللهعلیهوآله افزون میگشت.
⭕️ اين داستان، ادامه دارد...
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۴٠٩
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
۲.
💫 گفتگوی بحیرا با محمد (ص)
بحیرا، پس از صرف غذا روی به حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله نمود و گفت:
تو را به لات و عزی (دو بت معروف) سوگند میدهم! که پرسشهای مرا پاسخ بده!
محمد صلیاللهعلیهوآله فرمود: هرگز، به نام لات و عزی، با من سخن مگو، به خد سوگند! از هیچ چیز به اندازه آن دو بت، ناراحت نیستم.
بحیرا: تو را به خدا سوگند میدهم که به سؤالهای من جواب بده.
محمد صلیاللهعلیهوآله: اکنون آمادهام تا به پرسشهای شما پاسخ دهم.
بحیرا پارهای از نشانههای رسالت را از آن حضرت پرسید و جوابها را شنید، دید آنچه در کتابهای آسمانی (انجیل، تورات و... ) خوانده، هم مطابق جوابهای محمد صلیاللهعلیهوآله است و در پایان، بحیرا مهر مخصوص نشانه نبوت را میان دو شانه حضرت دید و آن را بوسید.
سپس، از ابوطالب پرسید:
این جوان، با شما چه نسبتی دارد؟
ابوطالب: او فرزند من است..
بحیرا: نه، او فرزند تو نیست، پدر و مادر او از دنیا رفته اند.
ابوطالب: آری، درست است.
بحیرا از سرنوشت پدر و مادر او پرسشهایی کرد و جواب شنید.
آنگاه به ابوطالب گفت:
این برادر زادهات را به وطن باز گردان و به طور کامل از او مراقبت کن بخصوص خیلی از خطر یهود مواظب باش!
به خدا سوگند! آنچه را من از او فهمیدم، اگر آنها بفهمند حتما توطئه قتل او را میریزند، او آینده بسیار درخشان دارد، حالات او را در کتابهای آسمانی خواندهام و این وظیفه من است که به شما بگویم، هرچه زودتر او را به وطن باز گردانی.
ابوطالب سخنان بحیرا را پذیرفت، با سرعت محمد صلیاللهعلیهوآله را به مکه باز گردانید و به شدت مراقبت نمود.
📔 بحار الأنوار: ج١۵، ص۴٠٩
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
#پوستر | وعدهدادهشده
🔹 پیامبر صلیاللهعلیهوآله زمانی به بعثت میرسد که تمام پیامبران الهی، وعدۀ آمدن پیامبر گرامی اسلام را داده بودند، و این در کتابهایشان هم هست؛ همین الان نام پیامبر در تورات و انجیل به زبان اصلی وجود دارد.
🔸 این وعده از ابتدا درمورد او بوده که اولین مخلوق خدا اوست؛ در ابتدا روح مبارک او خلق شد و قرار شد در آخرالزمان، در کالبد و جسمی خاکی روی زمین بیاید.
🔹 حضرت در ایامی آمدند که عصر فَترت بود، یعنی دیگر پیامبری برانگیخته نمیشد و جاهلیت کل دنیا را گرفته بود؛ نهفقط اعراب را. یهودیها بر مبنای آنچه که در کتاب اشعیای نبی داشتند و همین الان هم هست، و بر مبنای کتاب دانیال نبی، آمدند و در شمال مدینه ساکن شدند؛ یعنی سرزمین تیما، چون به آنها گفته شده بود که پیامبر آخرالزمان به سمت مدینه کوچ میکند. برای همین وقتی پیامبر از مکه وارد مدینه میشود، مدینهایها ندیده، منتظرش بودند، بس که راجع به پیغمبر آخرالزمان شنیده بودند.
🔺از بعثت محمد صلیاللهعلیهوآله تا نهضت خمینی
#پیامبر
#مبعث
#ادیان_و_فرق
📥 لینک دانلود سخنرانی
📚 واحد نگارش مؤسسه مصاف (نویسا)
🆔 @Masaf_Nevis
23.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_نویس | رحمة للعالمین
🔹️در قرآن اشاراتی داریم مبنی بر اینکه کتابهای قبلاز قرآن به آمدن پیامبر گرامی اسلام وعده داده بودند. «الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءهُمُ؛ آنانی را که به ایشان کتاب داده بودیم...» یعنی...
🔺️روایت عهد۱۵، محمد رسولالله صلیاللهعلیهوآله
#پیامبر
#انجیل
#تورات
#ادیان_و_فرق
🌺عید سعید مبعث، آغاز راه رستگاری و طلوع تابندۀ مهر هدایت و عدالت مبارک باد.🌺
📥 لینک دانلود سخنرانی
📥 لینک دانلود متن خلاصه سخنرانی
📚 واحد نگارش مؤسسه مصاف ،
#لبیک_یا_مهدی🌍
#وعده_صادق 🚀🔥
به منتظران مهدی بپیوندید
#منتظران_مهدی
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
.
🔸 لَيلةُ الجِنّ
عبد اللّه بن مسعود نقل میکند: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مرا در لَيلةُ الجِنّ (۱)، به دنبال خود برد. به همراه او رفتم تا به بالاى مكّه رسيديم. پس برايم خطّى كشيد و فرمود : «از اين جا جلوتر نيا».
سپس به شتاب از كوه ها بالا رفت و ديدم كه مردانى از قلّه كوه ها بر او فرود مى آيند، تا آن جا كه ميان من و او حايل شدند.
پس شمشير از نيام بركشيدم و (با خود) گفتم: شمشير مى زنم تا پيامبر خدا را نجات دهم، كه فرموده اش يادم آمد : «حركت مكن تا نزدت آيم».
در همين حال بودم تا آن كه سپيده دميد و پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و من ايستاده بودم. گفت : «پيوسته اين گونه بوده اى؟»
گفتم : اگر يك ماه هم مى ماندى، حركت نمى كردم تا بيايى. سپس آنچه را كه مى خواستم انجام دهم، برايش گفتم. فرمود : «اگر حركت مى كردى، همديگر را تا قيامت نمى ديديم».
سپس انگشتانش را در ميان انگشتانم كرد و فرمود : «به من وعده داده شده است كه جنّ و اِنس، به من ايمان مى آورند. انسان ها ايمان آورده اند و جنّيان را هم كه ديدى».
و فرمود : «گمان مى كنم كه مرگم نزديك است». گفتم : اى پيامبر خدا! آيا ابو بكر را جانشين خود نمى كنى؟ از من رو گردانْد. فهميدم كه با او موافق نيست. گفتم : اى پيامبر خدا! آيا عمر را جانشين خود نمى سازى؟ باز از من رو گردانْد و فهميدم كه با او هم موافق نيست.
گفتم : اى پيامبر خدا! آيا على (علیه السلام) را جانشين خود نمى كنى؟ گفت : «همان است. سوگند به آن كه جز او خدايى نيست، اگر با او بيعت كنيد و از او فرمان بَريد، همه شما را به بهشت ، وارد مى كنم».
-----------------------------------------------
(۱): يكى از شب ها در ماه هاى پايانىِ عمر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن شب، نمايندگانى از جنّيان، براى اسلام آوردن، به حضور آن حضرت رسيدند.
📔 المعجم الكبير: ج۱۰، ص۶۷
#پیامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ جنگ خیبر
آن هنگام که رسول الله صلی الله علیه و آله از مدینه به حدیبیه رسید، بیست شب در آنجا اقامت نمود، سپس صبحدم روانه خیبر شد.
ابن اسحاق از ابومروان اسلمی و او از پدرش و از جدّش روایت کرده است که گفت: با پیامبر به سوی خیبر خارج شدیم تا آنکه به نزدیکی آن رسیدیم و بر آن مشرف شدیم.
در این هنگام رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «بایستید». با این سخن، مردم توقف کردند.
آنگاه فرمود: «خداوندا؛ ای پروردگار آسمانهای هفت گانه و آنچه بر آن سایه افکنده اند و ای پروردگار زمینهای هفت گانه و آنچه که بر روی خود دارند و ای پروردگار شیاطین و آنچه که گمراهش میسازند، ما از تو خیر و نیکی این قریه و اهلش و آن چه در آن است را میخواهیم و از شرّ این قریه و شر اهلش و شر آنچه در آن است به تو پناه میجوییم. با بسم الله الرحمن الرحیم داخل شوید».
و از سلمة بن اکوع روایت است که گفت: با رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی خیبر خارج شدیم و شبانه راه سپردیم.
یک نفر از همراهان به عامر بن اکوع که مردی شاعر بود، گفت: آیا از رجزهایت برای ما نمی خوانی؟
عامر نیز گفت: پروردگارا، اگر تو نبودی ما هدایت نمی شدیم و صدقه نمی دادیم و نماز نمی خواندیم.
- پس ما را بیامرز، که آنچه به دست آوردیم فدای تو باد و قدمهایمان را هنگام کارزار ثابت گردان.
- و آرامش را بر ما فرو فرست که آن دم که بر ما خروش آید (به جنگ دعوت شویم) اجابت میکنیم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «این گوینده کیست؟». گفتند: عامر. فرمود: «خدا رحمتش کند!».
عمر که بر شتری سوار بود، گفت: ای رسول خدا! مغفرت و شهادت را بر او واجب ساختی! چرا ما را از آن بهره مند نساختی؟
و دلیل این سخن آن بود که رسول خدا هرگز برای کسی به طور مخصوص تقاضای مغفرت الهی نکرد، مگر آن که او به شهادت رسید.
گفته اند: آن دم که جنگ شدت یافت و دو لشکر در برابر هم صف آرایی کردند، یک نفر یهودی خارج شد و گفت: خیبریان میدانند که من مرحب هستم. سراپا سلاح و دلاوری کارآزموده ام. آن هنگام که آتش جنگ شعله میکشد، در آن وارد میگردم.
پس عامر به مقابله اش شتافت در حالی که میگفت: اهل خیبر میدانند که من عامر هستم. سراپا سلاح و دلاوری شجاع و ماجراجویم.
و دو ضربه بر یکدیگر وارد ساختند: ضربه یهودی به سپر عامر برخورد کرد و عامر که شمشیری کوتاه داشت، ساق یهودی را هدف قرار داد تا بر آن ضربه وارد کند، ولی لبه شمشیر عامر برگشت و کاسه زانوی خود او را مورد اصابت قرار داد و در نتیجه عامر جان سپرد.
سلمه گفت: برخی از اصحاب رسول خدا صلی اللّه علیه و آله گفتند: کار عامر تباه و باطل شد، چرا که خود را به کشتن داد.
گفت: در حالی که میگریستم نزد پیامبر آمدم و گفتم: میگویند عامر عملش را باطل کرد. فرمود: چه کسی این را گفته است؟
گفتم: تعدادی از اصحاب. فرمود: آنان دروغ گفته اند، بلکه عامر دو بار از پاداش و ثواب بهره مند گردید.
گفت: آنان را محاصره کردیم تا آن که به گرسنگی سختی دچار گشتیم، و سپس خداوند آن را بر ما گشود.
و آن اینگونه بود که پیامبر صلی الله علیه و آله در ابتدا پرچم را به عمر بن خطاب سپرد و این بعد از آن بود که پیامبر پرچم را به ابوبکر داد و او بازگشت.
و تعدادی از مردم با او همراه گشتند و با اهل خیبر رودرو شدند، ولی عمر و یارانش شکست خوردند و در حالی به نزد پیامبر بازگشتند که یکدیگر را ترسو میخواندند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله دچار سر درد شده بود، از همین رو به سوی مردم خارج نگشت و چون بهبود یافت، فرمود: «مردم با خیبر چه کردند؟»
چون (از کرده عمر و همراهانش) آگاه شد، فرمود: «فردا پرچم را به مردی خواهم سپرد که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند. جنگاوری مهاجم است که نمی گریزد و باز نمی گردد تا آنکه خدا به دستان او فتح و پیروزی را محقق کند».
⭕️ این داستان، ادامه دارد...
📔 بحار الأنوار: ج۲۱، ص۷
#پیامبر #امام_علی
۲.
♦️ جنگ خیبر
رسول خدا صلی الله علیه و آله در جنگ خیبر فرمود: «بی شک فردا این پرچم را به مردی خوهم داد که خدا به دستان او فتح و پیروزی را رقم میزند. او خدا و رسولش را دوست دارد وخدا و رسولش هم او را دوست دارند.»
میگوید: مردم شب را در حالی به سر آوردند که همگی در آرزوی پرچم داری بودند.
ولی صبح فردا پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «علی بن ابی طالب کجاست؟» گفتند: یا رسول الله! او از درد چشم مینالد. فرمود: «به سوی او بفرستید (و او را بیاورید).» او را آوردند.
حضرت رسول از آب دهانش بر دیدگان او نهاد و برای او دعا فرمود و او چنان شفا یافت که گویی هیچ درد و بیماری در او نبود. سپس پرچم را به او سپرد.
علی علیه السّلام عرض داشت: ای رسول خدا، با آنان بجنگم تا آنکه مانند ما شوند؟ فرمود: «در این کار بی درنگ پیش رو، تا آنکه در برابرشان قرار گیری، سپس آنها را به اسلام فرا بخوان. و به آنچه که از حق خدا بر آنان واجب است آگاهشان ساز که به خدا سوگند اگر خداوند به واسطه تو یک نفر را هدایت کن، بهتر از آن است که تو را شترانی سرخ موی باشد».
سلمه میگوید: مرحب ظاهر شد در حالی که میگفت: اهل خیبر میدانند که من مرحب هستم...
و علی علیه السلام نیز به مقابله او شتافت و فرمود: من همانم که مادرم مرا حیدر (شیر بیشه) نامید. و به دشمنان با صاع، مثل پیمانههای بزرگ، «مرگ» مینوشانم.
آنگاه بر مرحب ضربه ای وارد کرد و سرش را شکافت و او را کشت. و فتح و پیروزی با دستان او محقق شد.
از ابورافع غلام آزاد شده رسول خدا روایت شده است که گفت: با علی علیه السّلام، آن هنگام که رسول خدا صلی الله علیه و آله او را گسیل داشت خارج شدیم.
هنگامی که نزدیک قلعه شد، اهل آن به سوی او خارج شدند. پس یک نفر یهودی ضربه ای بر او وارد ساخت که سپرش را از دستش انداخت.
در این هنگام علی علیه السلام در قلعه را برداشت و آن را سپر مدافع خود قرار داد و پیوسته در دستان او بود و میجنگید تا آنکه خدا فتح و پیروزی را نصیب او گردانید.
سپس آن را از دستانش فرو افکند و هفت نفر که من هم از آنها بودم، کوشیدیم در را برگردانیم ولی موفق نشدیم.
از امام محمد باقر علیه السّلام روایت شده است که فرمود: جابر بن عبدالله به من گفت که علی علیه السّلام روز خیبر در را برداشت و مسلمانان توانستند از آن بگذرند و به قلعه هجوم برند و آن را فتح کنند. و خواستند آن در را بعد از آن واقعه حرکت دهند ولی چهل مرد نتوانستند آن را بردارند.
گفت: و به صورتی دیگر از جابر روایت شده است: سپس هفتاد مرد بر آن در جمع شدند و تلاششان آن بود که در را برگردانند (ولی از انجام آن بازماندند).
و از عبدالرحمن بن ابی لیلی روایت کرده است که گفت: علی علیه السّلام در گرما و سرما قبای پشمی سخت و ضخیمی به تن میکرد و به گرما اهمیتی نمی داد.
به همین خاطر اصحابم نزد من آمدند و گفتند: ما از امیرالمومنین علیه السلام کار عجیبی دیده ایم. آیا تو هم دیده ای؟ گفتم: چه کاری؟
گفتند: ما او را دیده ایم که در گرمای شدید بر ما خارج میشود در حالی که قبای پشمی سخت و ضخیم میپوشد و اهمیتی به گرما نمی دهد و در سرمای شدید هم بر ما با دو لباس نازک خارج میشود و اهمیتی به سرما نمی دهد.
آیا در این مورد چیزی شنیده ای؟ گفتم: نه. گفتند: در مورد این موضوع از پدرت بپرس که او شبانه با علی علیه السّلام به گفتگو مینشیند. از او درباره این موضوع پرسش کردم. پدرم گفت: در این مورد چیزی نشنیده ام.
چون بر علی علیه السلام وارد شد، در گفتگوی شبانه در این مورد از او پرسید. فرمود: آیا با ما در خیبر نبودی؟ گفتم: آری، بودم.
فرمود: آیا ندیدی رسول خدا هنگامی که ابوبکر را فراخواند و او را به فرماندهی سپاه گماشت و او را به سوی قوم (یهودیان) گسیل داشت و او با آنان رو در رو شد؛ ولی با مردم در حالی بازگشت که شکست خورده بودند؟ گفتم: آری، دیدم.
فرمود: آنگاه به سوی عمر فرستاد و فرماندهی را به او سپرد و او را به سوی قوم (یهودیان) گسیل داشت. او نیز روانه (جنگ) شد و با آنان رو در رو گردید و با آنان نبرد کرد ولی او نیز شکست خورده و مغلوب بازگشت؟
و سپس رسول خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود: «بی شک امروز این پرچم را به مردی خواهم سپرد که خدا و رسول او را دوست دارند و خدا و رسول هم او را دوست دارند، خدا به دستان او فتح و ظفر آورد. و او جنگاوری مهاجم است که از نبرد نمی گریزد».
در این هنگام مرا فراخواند و پرچم را به من سپرد و فرمود: «خدایا او را از گرما و سرما حفظ کن». و من بعد از آن دیگر گرما و سرما را احساس نکردم.
سپس رسول خدا صلی اللّه علیه و آله پیاپی قلعهها را یکی بعد از دیگری میگشود و اموال را تصرف میکرد تا آنکه به دژ وطیح و سلالم رسید که آخرین قلعههای خیبر بود که فتح شد.
📔 بحار الأنوار: ج۲۱، ص۸
#پیامبر #امام_علی
💠لَیلَةُالمَبیت
✨️#لَیلَةُالمَبیت، شبی است که #امام_علی(علیه السلام) برای حفظ جان پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در بستر ایشان خوابید. در این شب، مشرکان قصد داشتند دستهجمعی به خانه پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) حمله کنند و او را به قتل برسانند. به امر الهی و به درخواست #پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)، امام علی(علیهالسّلام) در بستر پیامبر خوابید و در نتیجه مشرکان متوجه عدم حضور پیامبر نشدند و رسول خدا(صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) توانست در آن شب به سمت مدینه، هجرت کند. بسیاری از مفسران، شأن نزول آیه شِراء یا آیه لیلة المبیت را این فداکاری امام علی(علیهالسّلام) در لیلةالمبیت میدانند. تاریخ این واقعه شب اول ربیعالاول سال اول قمری ذکر شده است.
#مسجد_جمکران