eitaa logo
یاران وفادار
165 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش سخنگوی شورای نگهبان به اظهارات پزشکیان در خصوص رد صلاحیتش در انتخابات 🔹رئیس‌جمهور ۵ بار در انتخابات مجلس ثبت‌نام کردند و تایید صلاحیت شدند و همچنین در انتخابات ریاست‌جمهوری هم تایید شدند این‌گونه اظهارنظرها در رسانه‌ها موضوعیت ندارد. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
🎥 واکنش سخنگوی شورای نگهبان به اظهارات پزشکیان در خصوص رد صلاحیتش در انتخابات 🔹رئیس‌جمهور ۵ بار د
رسانه ها نگفتند خودش گفته . حالا خواستی احترامش را نگه دارید ‌ شاید هم تو خواب دیده رد صلاحیت شده و حواسش نیست😁
☝️😏تصویر سازی کنایه آمیز و جذاب خبرگزاری تسنیم برای جان به در بردن نتانیاهو از حمله امروز حزب الله به اقامتگاهش      
🔰هنوز هم در افکار عمومی لبنان این شبهه که ایران حزب‌الله را فروخت داغ است/ مردم لبنان از کمک‌هایی که مردم ایران به آنها کرده‌اند بی‌اطلاعند 🔸هم اکنون مردم لبنان درگیر یک جنگ شناختی و هیبریدی چند بُعدی‌ از سوی دشمن هستند. دشمن توانسته با صدها طراحی رسانه‌ای و میدانی این شبهه را در افکار عمومی مردم لبنان القا کند که ایران برای رفع تحریم‌هایش حزب‌الله، لبنان و سید حسن نصرالله را فروخته است و این شبهه متاسفانه در افکار عمومی لبنان جا افتاده است. 🔸از سوی دیگر به دلیل عدم وجود کار رسانه‌ای عربی قوی از سوی ایران هیچ خبری در لبنان از کمک‌هایی که تاکنون مردم ایران برای مردم لبنان فرستاده‌اند وجود ندارد و کمک‌های عراق، امارات و سایر کشورها در صدر اخبار لبنان وجود دارد. 🔸شاید یکی از راحل‌های این موضوع راه افتادن نهضت جهاد تبیین ترجمه عربی‌ در فضای مجازی‌ و گفتگوی مستقیم مردم ایران با مردم لبنان در فضای مجازی‌ست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهروند اهل سنت غزه: اینجا کربلاست آیا کسی هست ما را یاری کند ؟ 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا جمهوری اسلامی ایران؛ منطقه آزاد کیش❗️😳 ⚡️ با دیدن این تصاویر در کیش، مات شدند 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
استغفار 17.mp3
8.13M
۱۷ 📿 وقتی استغفار میکنی ؛ راست میگی یا نه؟ واقعا از کاری که داری براش عذرخواهی میکنی، بدت میاد؟ 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا میتونید این کلیپ را پخش کنید برای سلامتی آقا امام زمان عج سه صلوات بفرست 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 احترام نظامی سابق آمریکایی به شهید یحیی سنوار 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
میخری یا نه؟!😅😁 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعااا تا به ڪی؟!؟ 🔖 *قضاوت* 🔖 *غیبت* 🔖 *تهمت* 🔸 *چرا نمیفهمیم این ها تاوان دارد...دل شڪستن دارد ..* 🔹 *چرا متوجه نیستیم این ها به ما مربوط نیست* 〽️فلانی جراحی ڪرده... 〽️فلانی دزده.. 〽️فلانی زشته... 〽️فلانی ازدواج نکرده هنوز 〽️فلانی خیانت ڪرده 〽️فلانی کم عقل و ... 🔸 *چرا ڪسی متوجه زندگی شخصی خودش نیست* 👈🏻همه قاضی شدند... همه گناهڪارند جز خودمان.... 🔹 *ای ڪاش این را بدانیم در هر قبری فقط یک نفر دفن میشود...* 🔸 پس فڪر اعمال و افڪار خودتان باشید... 🔹 *فقط ڪافیست پاهایتان را ڪمی از زندگی بقیه بیرون بڪشید...باور ڪنید خودتان هم آروم میشوید ...* 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
اسمع اسمع یا صهیون.mp3
3.89M
لشکریان حزب الله ماشاءالله
سربازان روح الله نصر من الله
📿
🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آلمان به جمع کشورهای جهان سوم پیوست! ⏰ شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۹:۴۵ شبکه دو 📺 | 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یکشنبه🌸 ۲۹ مهر ۱۴۰۳ ه.ش _ ۱۶ ربیع الثانی ۱۴۴۶ قمری سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳ مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🔴 ماجرای کلت خاص یحیی سنوار چه بود؟ 🔹️در ۲۰ آبان ۱۳۹۷ تعدادی از کماندوهای اسرائیلی با هدف ترور فرماندهان حماس به عمق ۳ کیلومتری خان یونس نفوذ می‌کنند، عملیات شکست می‌خورد و فرمانده صهیونیست به هلاکت می‌رسد، یحیی سنوار اسلحه کلت او را به عنوان غنیمت جنگی ضبط کرد و مدام آن را به نشانه شکست صهیونیست‌ها به نمایش می‌گذاشت، این اسلحه تا روز شهادت یحیی سنوار در اختیار ایشان بود. 𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯𝆯 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
‌🍂🌺🍂🌺🍂🌺 📚مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر. ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند. پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند. 🔹پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند. یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ... اما هیچکدام چاره ساز نبود. پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که : برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!! 🔸پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره. مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست. بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم. 🔹و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم. مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده. پسر بچه گفت : که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند . پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 🚨خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عصبانیت خبرنگار شبکه کان رژیم صهیونیستی از انتشار تصویر پهپادی آخرین لحظات شهید یحیی سنوار: این تصویر، لحظه پیروزی آن‌هاست و نباید منتشر می‌شد؛ سنوار تبدیل به یک قهرمان و اسطوره شد! 🔸خبرنگار شبکه عبری کان اسرائیل: 🔹انتشار تصاویر پهپادی از یحیی سنوار منجر به تقویت روحیه دشمنان ما شد؛ این تصاویر نشان می‌دهد سنوار با باقی‌مانده توانش ایستاده و حتی تا آخرین قطره خونش با دستی قطع شده و چوب‌دستی می‌جنگد؛ این لحظه تبدیل به تصویر پیروزی شد؛ نباید از او تصویری به عنوان مردی جنگجو که تا آخرین قطره خونش جنگید، منتشر می‌شد! 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🍂🌺🍂🌺🍂🌺 🔹تدبیر بهلول عاقل به داد مهمانش رسید. ✍بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با وی بود كه قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی می خواست تا بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت : از طرف من از قاضی عذر بخواه که من امشب مهمان دارم و نمی توانم بیایم. قاصد رفت و چند دقیقه دیگر برگشت و گفت: قاضی می گوید قدم مهمان بهلول هم روی چشم. بهلول بیاید و مهمانش را هم بیاورد. 🔹بهلول با مهمانش به طرف مهمانی قاضی به راه افتادند. او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا می نشینم تو هم آنجا بنشین، هر چه می خورم تو هم بخور، تا از تو چیزی نپرسیدند، حرفی نزن و اگر از تو كاری نخواستند كاری انجام نده. مهمان در دل به گفته‌های بهلول می خندید و می گفت : نگاه كن یك دیوانه به من نصحیت می كند. وقتی به مهمانی قاضی رسیدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولی مهمان رفت و در بالای خاته نشست. 🔸مهمانان كم كم زیاد شدند و هر كس می آمد در كنار بهلول می نشست و بهلول را به طرف بالای مجلس می راند، بهلول كم كم به بالای مجلس رسید و مهمان به دم در. غذا آوردند و مهمانان غذای خود را خوردند. بعد از غذا میوه آوردند، ولی همراه میوه چاقویی نبود. همه منتظر چاقو بودند تا میوه های خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوی دسته طلایی از جیب خود در آورد و گفت : بیایید با این چاقو میوه هایتان را پوست بكنید و بخورید. 🔹مهمانان به چاقوی طلا خیره شدند. چاقو بسیار زیبا بود و دسته ای از طلا داشت و از دیدن چاقوی دسته طلایی در جیب مهمان بهلول كه مرد بسیار فقیری به نظر می رسید، تعجب كردند. در آن مهمانی شش برادر بودند كه وقتی چاقوی دسته طلا را دیدند به هم اشاره كردند و برای مهمان بهلول نقشه كشیدند. برادر بزرگتر رو به قاضی كه در صدر مجلس نشسته بود و میزبان بود، كرد و گفت: ای قاضی این چاقو متعلق به پدر ما بود و سال‌های زیادی است كه گم شده است. ما اكنون این چاقو را در جیب این مرد پیدا كرده ایم ما می خواهیم داد ما را از این مرد بستانی و چاقوی ما را به ما برگردانی. 🔸قاضی گفت : آیا برای گفته هایت شاهدی هم داری؟ برادر بزرگتر گفت : من پنج برادر دیگر در اینجا دارم كه همه شان گفته های مرا تصدیق خواهند كرد. پنج برادر دیگر هم گفته های برادر بزرگ را تایید كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پیش گم شده است. قاضی وقتی شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنید، یقین كرد كه چاقو مال آن‌هاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند. بهلول كه تا این موقع ساكت مانده بود گفت: 🔹ای قاضی این مرد امشب مهمان من بود و من او را به این خانه آوردم، اجازه بده امشب این مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحویل شما می دهم تا هركاری خواستید با او بكنید. برادر بزرگ گفت : نه ای قاضی تو راضی نشو كه امشب بهلول این مرد را به خانه خودش ببرد چون او به این مرد چیزهای یاد می دهد كه حق ما از بین برود. قاضی رو به بهلول كرد و گفت : بهلول تو قول می دهی كه به این مرد چیزی یاد ندهی تا من او را موقتا آزاد كنم ؟ 🔸بهلول گفت : ای قاضی من به شما قول می دهم كه امشب با این مرد لام تا کام حرف نزنم و اصلا كلمه ای هم به او یاد ندهم. قاضی گفت : چون این مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول می دهد او را به ما تحویل دهد تا به جرم دزدی به زندانش بیندازیم. برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفی نزد، به محض اینكه به خانه شان رسیدند، 🔹بهلول زمزمه كنان گفت : بهتر است بروم سری به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتیاج به غذا دارد. مهمان كه یادش رفته بود خر خود را در طویله بسته است، گفت : نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر می زنم. بهلول بدون اینكه جواب مهمان را بدهد وارد طویله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علف‌ها بود. بهلول چوب كلفتی برداشت و به كفل خر كوبید. خر بیچاره كه علف‌ها را نشخوار می كرد از شدت درد در طویله شروع به راه رفتن كرد. 🔸بهلول گفت : ای خر خدا، مگر من به تو نگفتم وقتی وارد مجلس شدی حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشین، اگر از تو چیزی نخواستند، دست به جیب خود نبر، چرا گوش نكردی هم خودت را به درد سر انداختی هم مرا.ادامه‌دارد...
🔹فردا تو به زندان خواهی رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت. بهلول ضربه شدیدتری به خر بیچاره زد و گفت: ای خر، گوش كن، فردا اگر قاضی از تو پرسید این چاقو مال توست؟ بگو نه، من این چاقو را پیدا كرده ام و خیلی وقت بود كه دنبال صاحبش می گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولی متاسفانه صاحبش را پیدا نمی كردم. اگر این چاقو مال این شش برادر است، آن را به آنها می دهم. 🔸اگر قاضی از تو پرسید این چاقو را از كجا پیدا كرده ای، مگر در بیابان چاقو دسته طلا ریخته اند كه تو آن را پیدا كرده ای؟ بگو پدرم سال‌ها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه می برد. و با آنها تجارت می كرد، تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند. من بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم. پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و این چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. 🔹من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم، در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود، و من قاتل پدرم را پیدا كنم. اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كرده ام، این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند. بهلول كه این حرفها را در ظاهر به خر می گفت ولی در واقع می خواست صاحب خر گفته های او را بیاموزد. او چوب دیگری به خر زد و گفت: ای خر خدا فهمیدی یا تا صبح كتكت بزنم. 🔸صاحب خر گفت : بهلول عزیز نه تنها این خر بلكه منهم حرفهای تو را فهمیدم و به تو قول می دهم در هیچ مجلسی بالاتر از جایگاهم ننشینم، و اگر از من چیزی نپرسیدند حرف نزنم، و اگر چیزی از من نخواستند، دست به جیب نبرم. بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرف‌های او را به خوبی یاد گرفته است رفت و به راحتی خوابید. فردا صبح بهلول مرد را بیدار كرد و او را منزل قاضی رساند و تحویل داد و خودش برگشت. قاضی رو به مرد كرد و گفت : ای مرد آیا این چاقو مال توست؟ 🔹مرد گفت : نه ای قاضی، این چاقو مال من نیست. من خیلی وقت است كه دنبال صاحب این چاقو می گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر این چاقو مال این برادران است، من با رغبت این چاقو را به آنها می دهم. قاضی رو به شش برادر كرد و گفت : شما به چاقو نگاه كنید اگر مال شماست، آن را بردارید. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالی لبخندی زد و گفت : ای قاضی من مطمئن هستم این چاقو همان چاقوی گمشده پدر من است. پنج برادر دیگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلی ای جناب قاضی این چاقو مطمئنا همان چاقوی گم شده پدر ماست. 🔸قاضی از مرد پرسید : ای مرد این چاقو را از كجا پیدا كرده ای؟ مرد گفت : ای قاضی این چاقو سرگذشت بسیار مفصلی دارد. پدرم سال‌ها پیش كاروان سالار بزرگی بود و همیشه بین شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زیادی به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اینكه ما یك شب خبردار شدیم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسیمه بالای سر پدر بیچاره ام حاضر شدم. پدر بیچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و این چاقو تا دسته در قلب پدر من بود. 🔹من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم می گردم، در هر مهمانی این چاقو را نشان می دهم و منتظر می مانم كه صاحب چاقو پیدا شود و من قاتل پدرم را پیدا كنم. اكنون ای قاضی من قاتل پدرم را پیدا كردم. این شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اینها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند. شش برادر نگاهی به هم انداختند آنها بدجوری در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها با ادعای دروغینی كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سال‌ها در زندان بمانند. 🔸برادر بزرگ گفت : ای قاضی من زیاد هم مطمئن نیستم این چاقو مال پدر من باشد، چون سال‌های زیادی از آن تاریخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام. برادران دیگر هم به ناچار گفته های او را تایید كردند و گفتند : كه چاقو فقط شبیه چاقوی ماست، ولی چاقوی ما نیست. قاضی مدت زیادی خندید و به مرد مهمان گفت: ای مرد چاقویت را بردار و برو پیش بهلول. من مطمئنم كه این حرف‌ها را بهلول به تو یاد داده است والا تو هرگز نمی توانستی این حرف‌ها را بزنی. مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
راه را که انتخاب کردی، دیگر مال خودت نیستی. اگر قرار است درد بکشی، بکش ولی آه و ناله نکن! اگر آه و ناله کردی، متعلق به دردی نه راه... 🌷 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
.🦋 دلانه✨ نوشته بود: جهاد که فقط تیر و تفنگ نیست هرجا پا بگذاری روی نفست، پا بگذاری روی راحتی‌هایت و برای یک مسئلهٔ مقدس بزنی به دل خطر؛ آنجا می‌شود جهادت❕ 📚تندتر از عقربه ها حرکت کن.. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۶۳ #قسمت_شصت_سوم 🎬: منیژه چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد، کنارش هدیه را دید که
۶۴ 🎬: منیژه اوفی کرد و‌گفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره را خودمون دنیا آوردیم، البته قبلش مادرش از دنیا رفته بود و تو راه هم که داشتیم به شهر می رسیدیم ، باباش دود شد و رفت به هوا، اینم امانت هست دست من، خانم دکتر داده تا برسونم به مادرش و همسرش البته تا وقتی خودش بیاد که حتما همین روزا میاد. عمه خانم مشکوکانه به منیژه نگاه کرد و گفت: خانم دکتر؟! تو که میگی ننه اش مرده، پس خانم دکتر این وسط چکار میکنه؟! منیژه استکان چای را یک نفس هورت کشید و‌گفت: چقدر سوال میپرسین عمه خانم!! برای شما چه فرقی میکنه که خانم دکتره کدوم دکتره هااا؟! عمه خانم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خوب فرق میکنه، یعنی این خانم دکتره از کس و کار این طفل معصوم بود؟! منیژه نیشخندی زد و گفت: نه بابا! برا رضای خدا خواست بزرگش کنه، حالا هم برو وردار بچه را بیار تا ببرمش تحویلش بدم، خدا را چه دیدی، شاید از دخترشون براشون خبر بردم و یه مشتلق هم سهم ما شد. عمه خانم هراسان وسط حرف منیژه پرید و گفت: نه...نه...این بچه را خدا رسونده برا من...اصلا خدا درو تخته را جور کرده، تا اون خدابیامرز زنده بود بچه ام نشد، خوب البته من سنم کم بود و حسن آقا همسن بابام بود، دیگه خدا نخواست و نداد، اما الان خدا قربونش بشم یه بچه اونم یه پسر کاکل زری انداخت تو بغلم، من این بچه را خودم تر و خشکش میکنم، بزرگش می کنم، میشه بچه خودم، میشه پسر خودم، میشه وارث خودم...و بعد اشاره به خونه اش کرد و گفت: این خونه و اون حجره ای که از حسن آقا بهم رسیده، یه وارث میخواد دیگه... منیژه که اصلا باورش نمیشد این حرفها را عمه خانم میزنه گفت: عمه خانم! حالتون خوبه؟! تا الان که من و این دخترم یه چکه آب بیشتر میریختیم، از دماغمون درش میاوردی، حالا اینقدر بذل و بخشش می کنی اونم به خاطر یه بچه غریبه؟! عمه خانم آه کوتاهی کشید و گفت: غریبه نیست، بچه خودمه، چند روز پیش که هدیه مدام جلو چشمم بود، چقدر اشک ریختم که کاش منم یکی مثل این داشتم، اصلا اگر تو را راه دادم اینجا به خاطر همین هدیه بود، مطمئنم این بچه، نتیجه اون آه و اشک های منه... منیژه که متوجه شده بود عمه خانم خیلی جدی داره حرف میزنه گفت: نه عمه خانم نمیشه، آخه من به اون خانم قول دادم، دو روز دیگه که اومد مشهد، اصلا شاید همین الانم اومده باشه و بعد پرس و جو کنه و بیافته دنبال بچه، من چی بگم؟! عمه خانم با لحن ملتمسانه ای گفت: منیژه تو رو به خدایی میپرستی، این بچه را بزار برا من، اصلا هرچی در ازاش بخوای بهت میدم. منیژه چشمهاش را ریز کرد و گفت: هر چی بخوام میدی؟! ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۶۴ #قسمت_شصت_چهارم 🎬: منیژه اوفی کرد و‌گفت: بلندش کردی یعنی چه عمه خانم؟! این بچه بیچاره
۶۵ 🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی می خوای؟! منیژه نیشخندی زد و گفت: هیچی، یا نصف این خونه، یا اون حجره را بکنی به نامم همین.. عمه خانم با اخم های درهم منیژه را نگاه کرد و منیژه تکه ای از کلوچه داخل سینی را جدا کرد و در دهان گذاشت و گفت: ولی عمه خانم، می ارزه هااا یه پسر و گل پسر گیرت میاد. عمه خانم دندانی بهم سایید و گفت: تو‌که فقط به فکر کندن باش، کم از من به تو رسیده که حالا چشم دیدن همین چندرغاز هم برای من نداری؟! منیژه شانه ای بالا انداخت و گفت: من اصراری ندارم، این بچه صاحب داره، میرم میرسونم دست کس و کارش... عمه خانم به میان حرف منیژه دوید و گفت: تو که گفتی کس و کار نداره! بعدم حالا تلخ نشو، بزار روش فکر کنم. منیژه از جا بلند شد و جلوی در اتاق ایستاد و نگاهی به صادق که راحت روی تخت عمه خانم خوابیده بود کرد و گفت: باشه! فکر کن اما زیاد فکر نکنی یه وقت فکری میشی... تا غروب وقت داری فکر کنی، جواب بده که من حساب کار دستم بیاد که چکار باید بکنم و با زدن این حرف دست هدیه را گرفت از هال بیرون رفت. عمه خانم همانطور که زیر لب عبارتی نامفهوم میگفت به فکر فرو رفت، او هم صادق را می خواست و هم نمی خواست به منیژه باج بدهد، پس سخت در فکر فرو رفت. عمه خانم نمی دونست چقدر گذشته و با صدای گریهٔ صادق به خود آمد، از جا بلند شد و همانطور که دست به پایش که انگار خواب رفته بود و به مور مور افتاده بود میکشید گفت: اومدم عزیزم، من تو رو از دست نمی دم. انگار که عمه خانم همان دخترک تخس پنجاه سال پیش بود و صادق هم عروسکی که نمی خواست به کسی او را بدهد. سفره شام را پهن کرد و در هال را باز کرد و صدا زد: منیژه!هدیه پاشین بیاین شام...و دوباره باصدای بلند تری گفت: منیژژژژژه ...که در اتاق بازشد و مادر و دختر،شلنگ و تخته زنان جلو آمدند. بوی قورمه سبزی و برنج ایرانی توی فضای خانه پیچیده بود، منیژه وارد خانه شد و همانطور که نفسش را بالا می کشید گفت: به به! عجب بویی پیچیده و هدیه خودش را به صادق که توی یه پتوی قرمز رنگ کنار سفره راحت خوابیده بود رفت. عمه خانم به هدیه اشاره کرد و گفت: بیدارش نکنی عزیزم، بچه کوچک باید همه اش خواب باشه تا خوب رشد کنه و بزرگ شه. منیژه سر سفره نشست و گفت: عمه خانم انگار تصمیم خودت را گرفتی هاا عمه خانم پارچ دوغ را روی سفره گذاشت و نشست و گفت: آره، خیلی فکر کردم، آخرش به ابن نتیجه رسیدم که حرفت را قبول کنم، منتها شرط داره... منیژه که باورش نمیشد عمه خانم به این راحتی قبول کنه گفت: چه شرطی؟! عمه خانم دیز پلو راجلو داد و همانطور که با اشاره، برنج تعارف می کرد گفت: من نصف حجره را بهت میدم، اما نه الان و نه به نام تو...نصف حجره را سر سال، یعنی وقتی صادق یک سالش شد بهت میدم اما به نام هدیه میزنم نه تو... ولی توی این یک سال، اداره کردن اونجا را به عهده تو میزارم، یعنی میری مشغول کار میشی، خدا را شکر زبون چرب و نرمی داری و از پس فروش چند تکه لباس برمیای، هر چی سود کردی نصف تو و نصف من...چطوره؟! منیژه تکه ای نان کند و توی دهنش گذاشت، اون خوب میفهمید که عمه خانم به این راحتی از مال و منالش نمیگذره و حتما میخواد توی این یک سال یه نقشه سوار کنه،پس گفت: حرف شما درست...اما.. عمه خانم وسط حرف منیژه دوید و گفت: اما و اگر و... نداره، مگه تو نبودی التماس می کردی که بزارم تو حجره کار کنی، خوب حالا کار کن، آخرشم نصفش مال هدیه است.. منیژه بشقابش را پر از برنج کرد و گفت: باشه، توی این یک سال هم همه توی همین ساختمان زندگی کنیم نه اینکه ما را بفرستی اتاق انباری رو حیاط... عمه خانم که انگار به هدفش رسیده بود، نگاهی به صادق کرد و‌گفت: باشه قبول.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی
یاران وفادار
#دست_تقدیر ۶۵ #قسمت_شصت_پنجم🎬: عمه خانم که خوب این برادرزادهٔ حریص و زیرکش را میشناخت گفت: خوب چی م
۶۶ 🎬: بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و گاهی دکتری تجربی، داخل بیمارستان فعالیت می کرد، او در این روزها هر نوع مجروحی را دیده بود، از نوزاد گرفته تا پیرمرد و پیرزن، حالا که شهر تقریبا تخلیه شده بود، مجروحین اکثرا رزمندگان و نوجوانان و جوانان خرمشهر بودند که سینه سپر کرده بودند برای دفاع از سرزمینشان، آنها با دست خالی و اعتقادی محکم با چنگ و دندان شهرشان را گرفته بودند و رها نمی کردند، اما ارتش تا دندان مسلح بعثی که تمام قدرت های دنیا او را حمایت می کردند، سرانجام وارد شهر شدند. در این مدت چندین بار به محیا گفته شده بود که به عقب برگردد، اما محیا نمی خواست و نمی توانست هموطنانش را تنها بگذارد، هموطنان مادری اش که مظلومانه شربت شهادت می نوشیدند، محیا می بایست باشد تا مرهمی هر چند کوچک بر زخم تن نوجوانانی بگذارد، که هنوز پشت لبشان سبز نشده، مردی پیل افکن شده بودند. محیا باند را روی زخم پای رحیم، نوجوانی چهارده ساله بست، حالا دیگر انگار ویار محیا که با بوی خون شدت میگرفت، از بین رفته بود، شاید هم اینقدر خون و خون ریزی دیده بود که اصلا ویارش یادش رفته بود. محیا لبخندی زد و گفت: رحیم، چوبی که برایت آوردم را مثل یک عصا زیر بغل بگیر و فرار کن، برو روی حیاط بیمارستان، با هر ماشینی شد برو، این بعثی های نامرد از دیشب بدجور شهر را میزنن به نظرم شهر سقوط... رحیم با بغضی در گلو وسط حرف محیا دوید و گفت: خانم دکتر این حرفا را نزنید، خرمشهر سقوط نمی کنه و بعد از روی تخت نیم خیز شد و گفت: یعنی مگه ما مردیم که شهرمون را بدیم دست دشمن... در همین حین خمپاره ای روی ساختمان بیمارستان افتاد، هیاهوی بیرون بیشتر شد و مردی فریاد زد: شهر دست عراقی ها افتاده، همه به سمت پل حرکت کنید، سریع و این حرف تند تند و دهان به دهان چرخید. محیا بسته ای که جزء آخرین باندهای دست ساز زنان شهر بود را برداشت و همانطور که کمک میکرد تا رحیم از جا بلند شود به سمت در اتاق که هنوز گرد و خاک و دود از آنجا بلند بود حرکت کرد، حالا دیگر بیمارستان هم خالی از افراد زنده شده بود و هر که بود شربت شهادت نوشیده بود. محیا به سرعت حرکت می کرد که متوجه مجروحی روی تخت داخل راهرو شد. جلو رفت و فریاد زد، این زنده است، کمک کنید ببریمش بیرون.. با زدن این حرف چند مرد دیگه که هر کدام در تب و تاب کاری بودند با لباسهای مملو از خاک جلو آمدند و تخت چرخدار را به جلو هل دادند. وارد حیاط بیمارستان شدند و انگار اینجا قیامت کبری بر پا شده بود. محیا، پرستاران دیگر را می دید که مانند او مشغول خدمت رسانی بودند، پرستارانی که اولویتشان نجات مجروحان بود، اما انگشت شمار بودند. چند آمبولانس روی حیاط بود که مملو از مجروح شدند. آخرین آمبولانس جلو آمد، چندین مجروح را روی هم سوار کردند و آخر کار یکی از مجروحان با صدای ضعیفی به محیا گفت: خانم دکتر، یه ذره جا هست، شما بیا بنشین تا حرکت کنیم. محیا به اطراف نگاه کرد، تعداد زیاد بود و ماشین کم او می بایست خود را نجات دهد، در این مدت هر خدمتی که از دستش برمی آمد انجام داده بود، حالا وقت رفتن بود. محیا دستش را به کمینهٔ آمبولانس گرفت و می خواست خودش را بالا بکشد که صدایی آشنا از پشت سر گفت: بزار من کمکت کنم خانم دکتر... محیا به عقب برگشت و رحیم را دید، لبخند کمرنگی زد و گفت: آخه گل پسر! چقدر بهت بگم من دکتر نیستم، حالا خودت برو سوار شو من دوتا پای سالم دارم می تونم از مهلکه فرار کنم. از رحیم اصرار و از محیا انکار، وقت بگو مگو نبود و هیچ کس هم نمی توانست حریف محیا شود،پس رحیم سوار شد و آمبولانس حرکت کرد کمی جلوتر جلوی چشم محیا خمپاره ای به آخرین آمبولانس خورد و انجا دنیای محیا دوباره رنگ باخت و همانطور که بغضش را میشکست زیر لب گفت: رحیم.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی نهضت کتابخوانی شهید ابراهیم هادی 🇮🇷 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
🖼 حماس زنده است و زنده خواهد ماند 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
یحیی! تو را نکشتند؛ تکثیر کردند 🔹تا همین یک سال قبل، اگر می‌گفتند روزی می‌رسد که هزار کیلومتر دورتر از غزه محاصره‌شده، ما در ایران، دلشوره می‌گیریم برای انتخاب رهبر حماس و صدقه کنار می‌گذاریم برای سلامتی رهبران مقاومت فلسطین، شاید خودمان هم باور نمی‌کردیم. امروز اما قرارِ قلبِ ما، گره خورده به ضربان قلب جبهه مقاومت و این، به برکت طوفانی است که تو به پا کردی «سنوار» قهرمان. 🔹تو الحق یحیی بودی؛ «زنده‌کننده». در روزگاری که همۀ شیاطین عالم دست به دست هم داده بودند که مسئلۀ فلسطین زیر سایۀ توافقات ننگین عادی‌سازی، برای همیشه به فراموشی سپرده شود، این تو بودی که با طراحی عملیات طوفان‌الاقصی، دنیا را از خواب غفلت پراندی و ماجرای فلسطین را زنده کردی. 🔹خفاش‌ها خیال کرده بودند با پاشیدن خاک به چهرۀ خورشید، نورش را خاموش می‌کنند. کفتار‌های صهیونیست می‌خواستند با انتشار تصاویر عروجت با جسم بی‌جان و از میان تلی از آوار، تحقیرت کنند اما ناخواسته از تو اسطوره ساختند. جان کلام، همین است: «تو را نکشتند مرد! تو را تکثیر کردند.» 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar