eitaa logo
یاران ابراهیم
153 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
در مکتب شهادت در محضر شهدا سرداران شهید حاج حسین خرازی و حاج احمد کاظمی🌷🌷 🌹خیلی قشنگه حتما بخونید🌹 👈 شهید_احمد_کاظمی میگوید: پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم. 🌸گفتم: از کجا میدانی؟ مگر علم غیب داری؟ گفت: نه، ولی مطمئنم. چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد. به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم های شهدا را مینویسد. تمام اسم ها را میخواند و میگفت وارد شوید. 🌸 به من رسید گفت حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین رو دیدم گفتم: " یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب میشود. 🌸 تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده و در بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمیکنم" 🔺گاهی ما بخاطر وابستگی هایمان، از دین کوتاه می آییم. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
🌹 شنبہ بود دوازدهم شهریور حدود ساعت ده شب🕙 کمیل بہ تلفن خونه زنگ زد☎️ تلفن رو برداشتـم وشروع کردیم به صحبت کردن😊 صداے تیروخمپاره مےاومد😥💥 بهش گفتم کجایی!؟ اونجا چہ خبره؟!😰 گفت:هیچے نگران نباش!رزمایشہ! «توی درگیرے بود» بهـش گفتم: کمیل جان سہ شنبه میشه دوهفته، تو هردوهفته یڪبار مرخصی داشتے میای دیگه؟🙄🙂 بغض کرد و صـداش مےلرزید😞 بخاطر بغضش گفت قطع میکنم دوباره زنگ میزنم!😔 قطع کردودوباره زنـگ زد دوباره همین سوال رو ازش پرسیدم گفت نمیدونم گفتم:پنجشنبه چے‌؟ پنجشنبه میای؟😢 گفت:به احتمال خیلے زیاد...🙂 یکشنبہ ساعت حدود پنج صبح به شهادت رسید،😭 سہ شنبه خبر شهادتش رو آوردن 😣و پنجشنبه هم توی گلزارشهدا به خاڪ سپردیمش💚💔 🌸 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزوها همین ارزومه ببینم ضریح حسین روبه رومه دوست دارم اقا محاله ندونی خونه ام هیئتا شد تو اوج جوونی ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
تکیه گاهم اگر تـو باشی به تمام تلخی های دنیا لبخند می زنم و غمی ندارم ... 🍃🌺 منحنی لبخندت هزار درد را درمان می کند ... آرامش با تـو معنا پیدا می کند ... هادی 🌺 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
❣ 🌸گفتند ڪہ جمعه یارمان مےآید آن منجے روزگارمان مے آید 🍃 🌸هر جمعه… گلے در دل ما مے شڪفد یعنے ڪہ‌ بمان بهارمان‌ مےآید🍃 🌺 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
قسمت چهلم دوست🌹 🗣مصطفی صفار هرندی https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
💫خيلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. 💫پرسيدم: چيزی شده!؟ 💫ابراهیم با ناراحتی گفت: ديشب با بچه ها رفته بوديم شناسائی، تو راه برگشت درست در كنار مواضع دشمن ماشاءالله عزيزی رفت روی مين و شهيد شد. عراقی ها تيراندازی كردند. ما هم مجبور شديم برگرديم. 💫تازه علت ناراحتی اش را فهميدم. 💫 هوا كه تاريک شد ابراهيم حركت كرد، نيمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال! 💫مرتب فرياد می زد؛ امدادگر.. امدادگر.. سريع بيا ماشاءالله زنده است! 💫بچه ها خوشحال بودند، ماشاءالله را سوار آمبولانس كرديم. 💫 اما ابراهيم گوشه ای نشسته بود به فكر! كنارش نشستم. با تعجب پرسيدم: تو چه فكری!؟ 💫مكثی كرد و گفت: ماشاءالله وسط ميدان مين افتاد نزديک سنگر عراقی ها اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. كمی عقب تر پيدايش كردم، دور از ديد دشمن. در مكانی امن! نشسته بود منتظر من. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. 💫اما عراقی ها مطمئن بودند كه زنده نيستم. 💫حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط می گفتم: يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💫هوا تاريک شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. 💫چشمانم را به سختی باز كردم. مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 💫من دردی حس نمی كردم! 💫آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: كسی می آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! 💫لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی. مرا به دوش گرفت و حركت كرد. 💫آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش. 💫اين ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫ماشاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عمليات ها حضور داشت. 💫او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پیوست. https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20
توی کوچه بود همش به آسمون نگاه میکرد سرش رو پایین می‌انداخت.. بهش گفتم داش ابرام چیزی شده..؟! گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم.. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.. .. ❤️ https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20