#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_ششم
💫ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد.
💫در دوره های تكميلی ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگی را در همان دوران كوتاه انجام داد.
💫با عصای زير بغل از پله های اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين می رفت.
💫آمدم جلو و سلام كردم. گفتم: آقا ابرام چی شده؟! اگه كاری داری بگو من انجام ميدم.
💫گفت: نه،كار خودمه.
💫بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. كارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود.
💫پرسيدم: اين برگه چی بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردی!؟
💫گفت: يک بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره كار او را انجام دادم.
💫پرسيدم: از بچه های جبهه است!؟
💫گفت: فكر نمی كنم اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است برای همين آمدم.
💫بعد ادامه داد: آدم هر كاری كه می تواند بايد برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا اين مردم خوبی كه داريم. هر كاری كه از ما ساخته است بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدی كه حضرت امام فرمودند: «مردم ولی نعمت ما هستند.»
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫ابراهيم را در محل همه می شناختند. هركسی با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش می شد.
💫هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايی كه از جبهه می آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر می زدند.
💫يک روز صبح امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود. مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
💫وقتی حاج آقا مطلع شد خيلی خوشحال شد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار می كردم كه پشت سر آقای هادی نماز بخوانم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
💫رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چی شده!؟
💫اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكی از بندگان خدا به ما مراجعه می كرد و هر طور شده مشكلش را حل می كرديم.
💫اما امروز از صبح تا حالا كسی به من مراجعه نكرده! می ترسم كاری كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💫منزل ما نزديک خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم.
💫هر روز با بچه ها داخل کوچه واليبال بازی می کرديم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشتم.
💫موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت اما من اهل مسجد نبودم.
💫عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوی درب منزلشان ايستاده بود و با عصای زير بغل بازی ما را نگاه می کرد.
💫در حين بازی توپ به سمت آقا ابراهيم رفت. من رفتم که توپ را بياورم.
💫ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زيبائی چرخاند و گفت: بفرمائيد آقا جواد!
💫از اينکه اسم مرا می دانست خيلی تعجب کردم. تا آخر بازی نيم نگاهی به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی میديد؟
💫گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي می کنيد!؟
💫گفت: خُب اگه بلد نباشيم از شـما ياد می گيريم.
💫عصا را كنار گذاشت، درحالی كه لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
💫تا آن زمان نديده بودم کسی اينقدر قشنگ بازی کند!
💫او هنوز مجروح بود مجبور بود يک جا بايستد. اما خيلی خوب ضربه می زد. خيلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
💫شب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو می شناسی؟ عجب واليبالی بازی ميکنه!
💫برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده!
💫با تعجب گفتم: جدی ميگی؟! پس چرا هيچی نگفت!
💫برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که آدم خيلی بزرگيه!
💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم آمد.
💫هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شديم. چقدر زيبا بازی می کرد.
💫آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آييد برويم مسجد؟!
💫گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
💫چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او می رفتيم مسجد.
💫يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلی با هم صحبت كرديم.
💫بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. اگر يک روز او را نمی ديدم دلم برايش تنگ می شد. واقعا ناراحت می شدم.
💫يک بار با هم رفتيم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم.
💫او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
💫اواخر مجروحيت ابراهيم بود. می خواست برگردد جبهه
💫يک شب توی كوچه نشسته بوديم، برای من از بچه های سيزده، چهارده ساله در عمليات فتح المبين می گفت.
💫همينطور صحبت می كرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه سن و هيکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفريدند. تو هم اينجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند!!
💫فردای آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
💫از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتی خودش را انجام می داد. او چه زيبا امر به معروف و نهی از منكر می کرد.
💫ابراهيم آنقدر زيبا عمل می کرد که الگوئي برای مدعيان امر تربيت بود. آن هم در زمانی كه هيچ حرفی از روش های تربيتی نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫نيمه شعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغانی کوچه خيلی خوب بود.
💫بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزديک شديم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و.. بودند!
💫ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلی عصبانی شد اما چيزی نگفت.
💫من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفی کردم و گفتم: ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتی هستند.
💫بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوالپرسی کردند.
💫بعد طوری که کسی متوجه نشود ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگير و سريع بيا.
💫آن شب ابراهيم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خنديدن، با بچه های محل ما رفيق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت.
💫وقتی از كوچه خارج می شديم تمام كارت ها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#ادامه👇
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادی می رفتيم.
💫می خواستم ابراهيم را برای عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم.
💫يک ماشين مدل بالا از کنار ما رد شد.
💫خانمی کنار راننده نشسته بود که حجاب درستی نداشت نگاهی به ابراهيم انداخت و حرف زشتی زد.
💫ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!
💫من هم با سرعت به سمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل.
💫با خودم گفتم: اين دفعه حتما دعوا ميكنه.
💫اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.
💫منتظر برخورد ابراهيم بودم.
💫ابراهيم كمی مكث كرد و بعد همينطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد!
💫راننده که تيپ ظاهری ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و عليکي را نداشت.
💫بعد از جواب سلام، ابراهيم گفت: من خيلی معذرت می خوام، خانم شما فحش بدی به من و همه ريش دارها داد. می خواهم بدونم که..
💫راننده حرف ابراهيم را قطع کرد و گفت: خانم بنده غلط کرد، بيجا کرد!
💫ابراهيم گفت: نه آقا اينطوری صحبت نکن. من فقط می خواهم بدانم آيا حقی از ايشان گردن بنده است؟ يا من کار نادرستی کردم که با من اينطور برخورد کردند؟!
💫راننده اصلاً فكر نمی كرد ما اينگونه برخورد كنيم. از ماشين پياده شد. صورت ابراهيم را بوسيد و گفت: نه دوست عزيز، شما هيچ خطائی نکردی. ما اشتباه کرديم. خيلی هم شرمنده ايم.
💫بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
💫اين رفتارها و برخوردهای ابراهيم، آن هم در آن مقطع زمانی برای ما خيلی عجيب بود.
💫اما با اين کارها راه درست برخورد كردن با مردم را به ما نشان می داد.
💫هميشه می گفت: در زندگی، آدمی موفق تر است که در برابر عصبانيت ديگران صبور باشد. کار بی منطق انجام ندهد و اين رمز موفقيت او در برخورد هايش بود.
💫نحوه برخورد او مرا به یاد آیه می انداخت: بندگان(خاص خداوند) رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر روی زمین راه می روند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند (و سخنان ناشایست بگویند) به آن ها سلام می گویند.
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_نهم
💫ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازی می كرديم.
💫اسم آقا ابراهيم را از بچه های محل شنيده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
💫مشغول بازی بوديم. ديدم از سر كوچه شخصی با عصای زير بغل به سمت ما می آيد. از محاسن بلند و پای مجروحش فهميدم خودش است!
💫كنار كوچه ايستاد و بازی ما را تماشا كرد. يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازی می كنی؟
💫گفت: من كه با اين پا نمی تونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه می ايستم.
💫بازی من خيلی خوب بود اما هر كاری كردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می كرد.
💫نيم ساعت بعد، وقتی توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نمی كنيد الان دير وقته، مردم میخوان بخوابن!
💫توپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشسـتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
💫آن شب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نمی كنم.
💫آقا ابراهيم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابی رفته بوديم شناسائی.
💫نيمه شب بود و ما نزديک سنگرهای عراقی مخفی شده بوديم.
💫بعد هوا روشن شد. ما مشغول تكميل شناسائی مواضع دشمن شديم.
💫همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگی درست به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگی تا حالا نديده بودم.
💫نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاری نمی شد انجام دهيم. اگر به سمت مار شـليک می كرديم عراقی ها می فهميدند، اگر هم فرار می كرديم عراقی ها ما را می ديدند.
💫مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصميم گيری نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم در حالی كه ترسيده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضيه سلام الله علیها قسم دادم!
💫زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديک ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
💫آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعريف كرد. خيلی خنديديم.
💫بعد هم گفت: سعی كنيد آخر شب كه مردم می خواهند استراحت كنند بازی نكنيد.
💫از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتی وقتی فهميدم صبح ها برای نماز مسجد می رود من هم به خاطر او مسجد می رفتم.
💫تاثیر آقا ابراهيم روی من و بچه های محل تا حدی بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
💫مدتی بعد وقتی ايشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش را تحمل كنيم و راهی جبهه شديم.
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#ادامه👇👇
💫آن خانم ادامه داد: نيمه های شبِ جمعه بچه های بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسی بودند.
💫محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت ميکنه.
💫او با پای مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادی از پايش می رفت.
💫آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه می رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکی ديگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد بعد او را به بيمارستان می رساند.
💫صحبت زن همسايه تمام شد. برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود.
💫او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجه ای داشته باشد.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_شصت_و_یکم
💫با ابراهيم از ورزش صحبت می كرديم. می گفت: وقتی برای ورزش يا مسابقات کشتی می رفتم، هميشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم.
💫پرسيدم: چه نمازی؟!
💫گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم يک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگيرم!
💫ابراهيم به هيچ وجه گرد گناه نمی چرخيد براي همين الگوئی برای تمام دوستان بود.
💫حتی جایی که حرف از گناه زده می شد سريع موضوع را عوض می کرد.
💫هر وقت می ديد بچه ها مشغول غيبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقی بحث را عوض می کرد.
💫هيچگاه از کسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
💫هيچ وقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نمی پوشيد.
💫بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد.
💫زمانی هم که علت آن را سؤال می کرديم می گفت: برای نفس آدم، اين کارها لازمه.
💫شهيد جعفر جنگروی تعريف می کرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته بوديم. داشتيم با بچه ها حرف می زديم.
💫ابراهيم در اتاق ديگری تنها نشسته و توی حال خودش بود!
💫وقتی بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود.
💫با تعجب ديدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند! يکدفعه با تعجب گفتم: چيکار می کنی داش ابرام؟!
💫تازه متوجه حضور من شد. از جا پريد و از حال خودش خارج شد! بعد مكثی كرد و گفت: هيچی، هيچی، چيزی نيست!
💫گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت.
💫مکثی کرد و خيلی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بيفته همينه.
💫آن زمان نمی فهميدم که ابراهيم چه می کند و اين حرفش چه معنی دارد ولی بعدها وقتی تاريخ زندگی بزرگان را خواندم ديدم که آنها برای جلوگيری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبيه می كردند.
💫از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوری از نامحرم بود.
💫اگر می خواست با زنی نامحرم، حتی از بستگان، صحبت كند به هيچ وجه سرش را بالا نمی گرفت.
💫به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژی داشت!
💫و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع): از تیرهای شیطان سخن گفتن با زنان نامحرم است.
💫ابراهيم به اطعام دادن نيز خيلی اهميت می داد. هميشه دوستان را به خانه دعوت می کرد و غذا می داد.
💫در دوران مجروحيت که در خانه بستری بود، هر روز غذا تهيه می کرد و کسانی که به ملاقاتش می آمدند را سر سـفره دعوت می کرد و پذيرائی می نمود و از اين کار هم بی نهايت لذت می بُرد.
💫به دوستان می گفت: ما وسيله ايم، اين رزق شماست رزق مؤمنين با برکت است..
💫در هيئت ها و جلسات مذهبی هم به همين گونه بود. وقتی می ديد صاحبخانه برای پذيرائی هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفی برای همه مهمان ها و عزادارها غذا تهيه می کرد.
💫می گفت: مجلس امام حسين علیه السلام بايد از همه لحاظ كامل باشد.
💫شب های جمعه هم بعد از برنامه بسيج برای بچه ها شام تهيه می کرد. پس از صرف غذا دسته جمعی به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشت زهرا سلام الله می رفتيم.
💫بچه هاي بسيج و هيئتی، هيچ وقت آن دوران را فراموش نمی کنند.
💫هر چند آن دوران زيبا و به يادماندنی طولانی نشد!
💫يک بار به ابراهيم گفتم: داداش، اين همه پول از کجا میياری؟! از آموزش و پرورش ماهی دو هزار تومان حقوق می گيری، ولی چند برابرش را برای ديگران خرج مب کنی!
💫نگاهی به صورتم انداخت و گفت: روزی رسان خداست در اين برنامه ها من فقط وسيله ام.
💫من از خدا خواستم هيچ وقت جيبم خالی نماند. خدا هم از جائی که فکرش را نمی کنم اسباب خير را برايم فراهم می کند.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه👇👇👇
💫ابراهيم هيچ حسابی روی اين پول ها نمی کرد.
💫او در اين کمک ها به آبروی افراد خيلی توجه می کرد. هميشه طوری برخورد می کرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
💫بزرگان دين توصيه می کنند برای رفع مشکلات خودتان، تا می توانيد مشکل مردم را حل کنيد.
💫همچنين توصيه می کنند تا می توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه بسياری از گرفتاری هايتان را بر طرف سازيد.
💫غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت.
💫به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟!
💫گفت: راست ميگی، ولی برای من نيست.
💫يک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت. وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
💫با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم.
💫فردای آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟
💫گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم.
💫چند تا بچه و پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند. ابراهيم را کامل می شناختند. آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند.
💫بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يک خودرو نظامی به تهران آمده بود!
💫از شوق نمی دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بسيار نورانی بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم.
💫 از خوشحالی فرياد می زدم و می گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
💫ابراهيم گفت: بيا سوار شو، خيلی كار داريم.
💫به همراه هم به كنار يک ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهيم سلام و احوالپرسی كردند. همه او را خوب می شناختند.
💫ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد و گفت: من آمده ام سفارش اين آقا سيد را بكنم يكی از اين واحدها را به نامش كن. 💫بعد شخصی كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.
💫صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره من چه جوری يک واحد به او بدم؟!
💫من هم حرفش را تأييد كردم و گفتم: ابرام جون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو می شناسند!
💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد
و گفت: من اگر برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، و گرنه من اينجا كاری ندارم!
💫بعد به سمت ماشين حركت كرد.
💫من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_شصت_و_سوم
💫از علمائی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود.
💫اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود.
💫اواخر تابستان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداری
پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
💫هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چی شده.
💫ابراهيم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب می كرد!
💫خنده ام گرفت! او برای خودش چيزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج ديگران می كرد. پس می خواهد خمس چه چيزی را حساب كند؟!
💫حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما می شود.
💫بعد ادامه داد: من با اجازه ای كه از آقايان مراجع دارم و با شناختی كه از شما دارم آن را می بخشم.
💫اما ابراهيم اصرار داشت كه اين واجب دينی را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.
💫 کار ابراهیم من را یاد حدیثی از امام صادق (ع) می انداخت که می فرمود: کسی که حق خداوند (مثل خمس) را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد.
💫بعد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم.
💫به حاجی گفت: دو تا پارچه پيراهنی مثل دفعه قبل می خوام.
💫حاجی با تعجب نگاهی كرد و گفت: پسرم، تو تازه از من پارچه گرفتی. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسی پارچه بدهيم.
💫ابراهيم چيزی نگفت.
💫ولی من قضيه را می دانستم و گفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن های قبلی را انفاق كرده!
💫بعضي از بچه های زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه می پوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم برای همين پيراهن را به آنها می بخشد!
💫حاجی در حالی كه با تعجب به حرف های من گوش می كرد، نگاه عميقی به صورت ابراهيم انداخت و گفت: اين دفعه برای خودت پارچه را می بُرم، حق نداری به كسی ببخشی. هركسی كه خواست بفرستش اينجا.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_شصت_و_چهارم
💫پائيز سال1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتی شديم.
💫اين بار نَقل همه مجالس توسل های ابراهيم به حضرت زهرا سلام الله علیها بود. هر جا می رفتيم حرف از او بود!
💫خيلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرينی های او را در عمليات ها تعريف می كردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره سلام الله علیها انجام شده بود.
💫به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگری سر می زديم از ابراهيم می خواستند كه برای آنها مداحی كند و از حضرت زهرا (س) بخواند.
💫شـب بود. ابراهيم در جمع بچه های يكی ازگردان ها شروع به مداحی كرد.
💫صدای ابراهيم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
💫بعد از تمام شدن مراسم، يكی دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخی كردند و صدايش را تقليد كردند. بعد هم چيزهائی گفتند كه او خيلی ناراحت شد.
💫آن شب قبل از خواب ابراهيم عصبانی بود و گفت: من مهم نيستم، اين ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همين ديگر مداحی نمی كنم!
💫هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده ای نداشت.
💫آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه ديگر مداحی نمی كنم!
💫ساعت يک نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.
💫قبل از اذان صبح احساس كردم كسی دستم را تكان می دهد. چشمانم را به سختی باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.
💫من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نمی دونه خستگي يعنی چی!؟
💫البته می دانستم كه او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بيدار می شود و مشغول نماز.
💫ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد.
💫بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام الله علیها !!!
💫اشعار زيبای ابراهيم اشک چشمان همه بچه ها را جاری كرد.
💫من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولی چيزی نگفتم.
💫بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهای عجيب او بودم.
💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: می خواهی بپرسی با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
💫گفتم: خُب آره، شما ديشب قسم خوردی كه..
💫پريد تو حرفم و گفت: چيزی كه می گويم تا زنده ام جايی نقل نكن.
💫بعد كمی مكث كرد و ادامه داد: ديشب خواب به چشـمم نمی آمد اما نيمه های شب كمی خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره سلام الله علیها تشريف آوردند و گفتند نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داريم هر كس گفت بخوان تو هم بخوان.
💫ديگر گريه امان صحبت كردن به او نمی داد.
💫ابراهيم بعد از آن به مداحی كردن ادامه داد.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇#ادامه
💫كار تصرف تپه مهم عراقی ها خيلی سريع انجام شد. تعدادی از نيروهای دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند.
💫من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بی خود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتی داره!
💫نیمه های شب دوباره ابراهيم را ديدم گفت: عنايت مولا رو ديدی؟! فقط يه الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫عمليات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحين و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
💫ابراهيم وقتی با فرمانده يكی از آن گردان ها صحبت می كرد، داد ميزد! خيلی عصبانی بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
💫می گفت: شما كه می خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه های گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد؟؟
💫با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
💫آنها تعدادی از مجروحين و شهدای به جا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند.
💫دشمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازی لازم را انجام دهد.
💫ابراهيم و جواد توانستند تا شب21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
💫حتی پيكر يک شهيد را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل كردند!
💫ابراهيم بعد از اين عمليات كمی كسالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم
💫چند هفته ای تهران بود. او فعاليت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_شصت_و_ششم
💫آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگی خيلی خوشحال بود.
💫می گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم.
💫بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
💫من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می كنی كه گمنام باشی!؟
💫منتظر اين سؤال نبود. لحظه ای سكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم!
💫ولی باز جوابی را كه می خواستم نگفت.
💫چند هفته ای با ابراهيم در تهران مانديم.
💫بعد از عمليات و مريضی ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه های هيئتی و رزمنده است.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫دی ماه بود. حال و هوای ابراهيم خيلی با قبل فرق كرده. ديگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها كمتر ديده می شد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا می زنند.
💫ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال نورانيت چهره اش مثل قبل است.
💫آرزوی شهادت كه آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهيم حالت ديگری داشت.
💫در تاريكی شب با هم قدم می زديم. پرسيدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟!
💫 خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چيزی از من نماند. مثل ارباب بی كفن حسين(ع) قطعه قطعه شوم اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم.
💫دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم.
💫بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت كرد.
💫فردا ظهر رفتيم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبی داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صدای زيبا دعای فرج را زمزمه كرد.
💫يكی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلی عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشک بريزه!
💫در هيئت، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود.
💫در ادامه می گفت: به ياد همه شهدای گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد می كرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكی توكوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟
💫آمدم لب پنجره. ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.
💫ابراهيم و بعد هم علی را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم.
💫هوا خيلی سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خورديد؟
💫ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش.
💫گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درست می كنم. بعد هم شام مختصری را آماده كردم.
💫گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم رو به راهه.
💫ابراهيم هم قبول كرد.
💫بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟
💫او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
💫بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم.
💫نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يکدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بينی؟!
💫توقع اين سؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری!
💫سكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم.
💫با تعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
💫گفت: بايد سريع بريم مسجد.
💫بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه 👇👇👇
💫حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهيم بود. بی اختيار ابراهيم را در آغوش گرفت. چند لحظه ای در اين حالت بودند. گويی می دانستند كه اين آخرين ديدار است.
💫بعد ابراهيم ساعت مچی اش را باز كرد و گفت: حسين، اين هم يادگار برای شما!
💫چشمان حاج حسين پر از اشک شد گفت: نه ابرام جون پيش خودت باشه احتياجت ميشه.
💫ابراهيم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
💫حاجی هم خیلی منقلب شده بود، بحث را عوض کرد و گفت: ابرام جون، برای عملیات دو تا راهكار عبوری داريم، بچه ها از راهكار اول عبور می كنند. من با يک سری از فرمانده ها و بچه های اطلاعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا.
💫ابراهيم گفت: من از راهكار اول با بچه های بسيجی ميرم. مشكلی كه نداره!؟
💫حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی.
💫ابراهيم از آخرین تعلقات مادی جدا شد. بعد هم رفت پيش بچه های گردان هايی كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇#ادامه
🌑همین طور این طرف و آن طرف میرفتم. یکی از فرمانده ها را دیدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هائي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد.
🌑طبق دســتور فرمانده، بچه هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد.
🌑ميخواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟!
🌑گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي ديگه هم تا صبح برميگردند.
🌑ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت.
🌑دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهره اي خاك آلود و خســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟
🌑همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم.
🌑با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم و گفتم: خُب، الان كجاست؟!
🌑جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم.
🌑اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم.
🌑مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب.
خودش هم يك آرپي جي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم.
🌑ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟
🌑گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لاي تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد.
🌑يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چي شد!؟
🌑گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود.
ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو.
🌑ســاعت ده صبح، قرارگاه لشکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود.
🌑خيلي ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند!
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
👇👇👇#ادامه
💫بعد از نماز، كمی غذا خورديم، هر چه كه داشتيم بين همه حتی اسير عراقی به طور مساوی تقسيم كرديم.
💫اسير عراقی كه توقع اين برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی كرد و گفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نمی كردم كه شما اينگونه باشيد..
💫خلاصه كلی حرف زد كه ما فقط بعضی از كلماتش را می فهميديم.
💫هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بانسيران» در همان نزديكی رفتيم و استراحت كرديم.
💫رضا گودينی برای آوردن کمک به سمت نيروها رفت.
💫ساعتی بعد رضا با وسيله و نيروی كمكی برگشت و بچه ها را صدا كرد.
💫پرسيدم: رضا چه خبر!؟
💫 گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم يک دفعه جا خوردم! جلوی غار يک نفر مسلح نشسته بود.
💫اول فكر كردم يكی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقی در حالی كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است!
💫به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد.
💫 اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه يك گشتی عراقی شدم كه از اين جا رد می شد. برای همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديک شدند آنها را بزنم!
💫با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزی پيش خودمان نگه داشتيم.
💫ابراهيم به خاطر فشاری كه در مسير به او وارد شده بود راهی بيمارستان شد.
💫چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند.
💫ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!
💫با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟!
💫گفتم: تو بيا متوجه ميشی!
💫با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقی كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و.. داده بسيار بسيار ارزشمند است.
💫بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.
💫از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده حتی تمام راه هاي عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. برای همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم.
💫ابراهيم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود.
💫فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند.
💫ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد.
💫ابوجعفر گفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫مدتی بعد، شنيدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابين به جبهه آمده اند.
💫آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقی ها می جنگيدند.
💫عصر بود. يكی از بچه هاي قديمی گروه به ديدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقی در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است!
💫عمليات نزديک بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم.
💫گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا می كنيم و به جمع بچه های گروه ملحق می كنيم.
💫قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه ای برخورد كرديم كه باوركردنی نبود.
💫تصاوير شهدای تيپ بر روی ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهدای آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده می شد!
💫سرم داغ شد. حالت عجيبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم.
💫از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداكاری ابراهيم، بيسيمچی عراقی، اردوگاه اسرا و تيپ بدر و.. بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم_1
#قسمت_هفتادم
🌑عصــر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه هاي اطلاعات به سنگرشان رفتند.
🌑من دوباره با دوربين نگاه كردم. نزديك غروب احساس كردم از دور چيزي در حال حركت است! با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند.
🌑در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند مي شدند. آنها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي آيند.
🌑فرياد زدم و بچه ها را صدا كردم. با آنها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم گفتم تيراندازي نكنيد.
🌑ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند.
🌑به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟
🌑حال حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم.
ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش مي لرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم.
🌑با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟
🌑در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه!
🌑هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟
🌑حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: ما اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت!
🌑دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت.
🌑ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم مي كرد، به مجروح ها ميرسيد، اصلاً اين پسر خستگي نداشت!
🌑گفتم: مگه فرماندها و معاون هاي گردان شهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟!
🌑گفت: جواني بود كه نميشناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كُردي پاش بود.
🌑ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و...
🌑داشت روح از بدنم خارج مي شد، سرم داغ شد. آب دهانم را فرو دادم. اينها مشخصاتِ ابراهيم بود.
🌑با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟
🌑گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه هاي قديمي آقا ابراهيم صِداش ميكردند.
🌑دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!
🌑يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقب. حتما ميخواد آتيش سنگين بريزه. شما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروح ها برسه. ما هم آمديم عقب.
🌑ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
🌑بي اختيار بدنم سُست شد و اشك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد. ديگر نميتوانستم خودم را كنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و...
🌑بوي شديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
🌑يكي از بچه ها جلوي من ايسـتاد و گفت: چكار ميكني؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
🌑آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند.خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند.
🌑وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت: اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان صداي گريه بچه ها بيشتر شد.
🌑خبر شهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد.
🌑يكي از رزمنده ها كه همراه پسرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پسرم شهيد مي شد، اينقدر ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
🌑روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران.
🌑هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه👇👇👇
🌑مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن.
🌑سرباز امتناع کرد و شليک نکرد!
🌑افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد!
🌑افسر هم اسلحه کُلت خودش را بيرون آورد و گلوله ای به صورت او زد.
🌑سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد..
🌑دقايقی بعد عراقی ها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شده اند، برگشتند.
🌑ديگر صدای تيراندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبی در فکه ايجاد شد!
🌑من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم. کمی به اطراف نگاه کرديم. کسی آنجا نبود. بيشتر آنها که زنده بودند جراحت داشتند.
🌑هوا كاملا تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهای خودی رسانديم.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_هفتاد_و_دو
🌑از خبر مفقود شدن ابراهيم يک هفته گذشت.
🌑قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خيلی ناراحت و به هم ريخته.
🌑هيچكس اين خبر را باور نمی كرد.
🌑مصطفی هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت می كرديم.
🌑يک دفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به اسم #ابراهيم_هادی می شناسيد!؟
🌑يک دفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چی شده؟! چه ميگی؟!
🌑بنده خدا خيلی هول شد. گفت: هيچی بابا، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه!
🌑ديشب داشتم گوش می كردم، يك دفعه مجری راديو عراق كه فارسی حرف می زد برنامه اش را قطع كرد و موزيک پخش كرد. بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات #ابراهيم_هادی از فرماندهان ايرانی در جبهه غرب، به اسارت نيروهای ما درآمده.
🌑داشتيم بال در می آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلی خوشحال شديم.
🌑نمی دانستيم چه كاركنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
🌑سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها
🌑حاج علیصادقی با صليب سرخ نامه نگاری كرد.
🌑رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد.
🌑همه بچه ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌑مدتی بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
🌑در جواب نامه آمده بود كه: من ابراهيم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با يكی از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته ايد!
🌑هر چند جواب نامه آمد، ولي بسياری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند.
🌑بچه ها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله می خواندند و صدای گريه ها بلند می شد.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم_1
# قسمت_هفتاد_و_سوم
🌑يك ماه از مفقود شدن ابراهيم می گذشت.
🌑هيچكدام از رفقای ابراهيم حال و روز خوبی نداشتند.
🌑هر جا جمع می شديم از ابراهيم می گفتيم و اشک می ريختيم.
🌑براي ديدن يكی از بچه ها به بيمارستان رفتيم. رضا گودينی هم آنجا بود.
🌑وقتی رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلند بلند گريه ميكرد.
🌑بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم برای من جای زندگی نيست! مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
🌑يكی ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بود بين ما آمد و مدتی با او زندگی كرديم تا بفهميم معنی بنده خدا بودن چيست.
🌑ديگری گفت: ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود، يك عارف پهلوان.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌑پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما می پرسيد: چرا ابراهيم مرخصی نمی آيد؟؟
🌑با بهانه های مختلف بحث را عوض می كرديم!
🌑ما می گفتيم: الان عملياته، فعلا نميتونه بياد و..
🌑خلاصه هر روز چيزی می گفتيم.
🌑تا اينكه يک بار مادر آمده بود داخل اتاق. روبروی عكس ابراهيم نشسته و اشک می ريخت!
🌑جلو آمدم. گفتم: مادر چی شده!؟
🌑گفت: من بوی ابراهيم رو حس ميكنم! ابراهيم الان توی اين اتاقه! همين جاست و..
🌑وقتی گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
🌑مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلی فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاری، ميخوام دامادت كنم.
🌑اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمی گردم نمی خواهم چشم گريانی گوشه خانه منتظر من باشه!
🌑چند روز بعد دوباره جلوی عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه ميكرد.
🌑ما بالاخره مجبور شديم دایی را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
🌑آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتی قلبی او شديدتر شد و در سی سی يو بيمارستان بستری شد!
🌑سالهای بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا سلام الله علیها می برديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود.
🌑به ياد ابراهيم كنار قبر شهدای گمنام می نشست. هر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلش را آنجا باز می كرد و حرف دلش را با شهدای گمنام می گفت.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
🌑سال 1369 آزادگان به ميهن بازگشتند.
🌑بعضی ها هنوز منتظر بازگشت ابراهيم بودند (هر چند دو نفر به نام های #ابراهيم_هادی در بين آزادگان بودند) ولی اميد همه بچه ها نا اميد شد.
🌑سال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهيم برای بازديد از مناطق عملياتی راهی فكه شدند.
🌑در اين سفر اعضای گروه با پيكر چند شهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند.
🌑چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا.
🌑مادر شهيدی به من گفت: شما می دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟
🌑گفتم: بله، ما با هم بوديم.
🌑پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمی توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟
🌑با حرف اين مادر خيلی به فكر فرو رفتم.
🌑روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم.
🌑با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقای خود باشيم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم.
🌑پس از جستجوی مجدد، پيكرهای سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد.
🌑پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزی مشغول جستجو شدند.
🌑عشق به شهدای مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند.
🌑بسياری از بچه های تفحص كه ابراهيم را می شناختند می گفتند: بنيانگذار گروه تفحص، #ابراهيم_هادی بوده. او بعد از عمليات ها به دنبال پيكر شهدا می گشت.
🌑پنج سال پس از پايان جنگ، بالاخره با سختی های بسيار، كار در كانال معروف به كميل شروع شد.
🌑پيكرهاي شهدا يكی پس از ديگری پيدا می شد. در انتهای كانال تعداد زيادی از شهدا كنار هم چيده شده بودند.
🌑به راحتی پيكرهای آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبری نبود!
🌑علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت.
🌑علی خود را مديون ابراهيم می دانست و می گفت: كسی غربت فكه را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در اين كانال ها هستند. خاک فكه بوی غربت كربلا می دهد.
🌑يك روز در حين جستجو، پيكر شهيدی پيدا شد. در وسايل همراه او دفترچه يادداشتی قرار داشت كه بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود.
🌑در آخرين صفحه اين دفترچه نوشته بود: «امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندی كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه!»
🌑بچه ها با خواندن اين دفترچه خيلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند.
🌑اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبری از ابراهيم نبود.
🌑 مدتي بعد يكی از رفقای ابراهيم برای بازديد به فكه آمد.
🌑ايشان ضمن بيان خاطراتی گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد او می خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي برای راهيان نور باشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌑اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهای شهدا از كانال ها پيدا شد، اما تقريبا اكثر آنها گمنام بودند.
🌑در جريان همين جستجوها بود كــه علي محمودوند و مدتی بعد مجيد پازوكي به خيل شهدا پيوستند.
🌑پيكرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت.
🌑قرار شد در ايام فاطميه و پس از يک تشييع طولانی در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاک ايران به خاك بسپارند.
🌑شبی كه قرار بود پيكر شهدای گمنام در تهران تشييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايستاد.
🌑با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتيم! و شروع كرد به دست تكان دادن.
🌑بار ديگر در خواب مراسم تشييع شهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكانی خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگی به ما لبخند ميزد!
🌑فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصي به استقبال شهدا رفتند. تشييع با شكوهی برگزار شد.
🌑بعد هم شهدا را برای تدفين به شهرهای مختلف فرستادند.
🌑من فكر ميكنم ابراهيم با خيل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صديقه طاهره سلام الله بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک كند.
🌑برای همين بر مزار هر شهيد گمنام كه می روم به ياد ابراهيم و ابراهيم های اين ملت فاتحه ای می خوانم.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#ادامه 👇👇👇
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫يادم افتاد روي تابلوئی نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشی آنها نيز با تو خواهند بود.»
💫اين جمله خيلی حرفها داشت.
💫نوروز 1388 بود. برای تكميل اطلاعات كتاب، راهی گيلان غرب شديم.
💫در راه به شهر ايوان رسيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم.
💫از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمان پذيری در شهر پيدا نكرديم!
💫در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صدای اذان مغرب آمد.
💫با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا برای نماز به مسجد می رفت.
💫ما هم راهي مسجد شديم.
💫نماز جماعت را خوانديم.
💫بعد از نماز آقايی حدودًا پنجاه سال جلو آمد و با ادب سلام كرد.
💫ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟
💫با تعجب گفتم: بله چطور مگه!؟
💫گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم.
💫بعد ادامه داد: منزل ما نزديک است. همه چيز هم آماده است. تشريف مي آوريد!؟
💫گفتم: خيلی ممنون ما بايد برويم.
💫ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.
💫نمی خواستم قبول كنم.
💫خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقای محمدی از مسئولين شهرداری اينجا هستند، حرفشان را قبول كن.
💫آنقدر خسته بودم كه قبول كردم.
💫با هم حرکت کرديم. شام مفصل، بهترين پذيرايی و.. انجام شد.
💫صبح بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شديم.
💫آقاي محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟
💫گفتم: برای تكميل خاطرات يک شهيد، راهی گيلان غرب هستيم.
💫با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟!
💫گفتم: او را نمی شناسيد، از تهران آمده بود. بعد عكسی را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم.
💫با تعجب نگاه كرد و گفت: اين كه آقا ابراهيم است!!
💫من و پدرم نيروی شهيد هادی بوديم. توی عملياتها، توی شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
💫مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمی دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت.
💫ديشب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايی شد ميزبان ما هم كه از دوستان اوست!
💫آقا ابراهيم ممنونم.
💫ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم...
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_هفتاد_و_ششم
💫وقتی تصميم گرفتيم کاری در مورد آقا ابراهيم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمک خدا بهترين کار انجام گيرد.
💫هرچند می دانيم اين مجموعه قطره ای از دريای كمالات و بزرگواری های آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده.
💫اما در ابتدا از خدا تشكر كردم. چون مرا با اين بنده پاک و خالص خودش آشنا نمود.
💫همچنين خدا را شكر كردم كه برای اين كار انتخابم نمود.
💫من در اين مدت تغييرات عجيبی را در زندگی خودم حس كردم!
💫نزديك به دو سال تلاش، شصت مصاحبه، چندين سفر كاری و چندين بار تنظيم متن و... انجام شد.
💫دوست داشتم نام مناسبی كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد برای کتاب پيدا کنم.
💫حاج حسين را ديدم. پرسيدم: چه نامی برای اين كتاب پيشنهاد می كنيد؟
💫ايشان گفتند: اذان.
💫چون بسياری از بچه های جنگ، ابراهيم را به اذان هايش می شناختند، به آن اذان های عجيبش!
💫يكی ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامی را گفت: شهيد حسامی به ابراهيم می گفت: عارف پهلوان.
💫اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب كردم.
💫شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم.
💫قرآنی كنار ميز بود. توجهه ام به آن جلب شد. قرآن را برداشتم.
💫در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم!
💫بعد به خدای خود گفتم: تا اينجای كار همه اش لطف شما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه سن و سالم می خورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم.
💫بعد بسم الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحهاي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم.
💫با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهره ام پريد! سرم داغ شده بود، بی اختيار اشک در چشمانم حلقه زد.
💫در بالاي صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گری می كرد كه می فرمايد:
💫سلام بر ابراهيم
اينگونه نيكوكاران را جزا می دهيم
به درستی كه او از بندگان مؤمن ما بود.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
💫اين حرف ما نيست. قرآن می گويد شهدا زنده اند.
💫شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهری خود، از پس پرده خبر دارند!
💫در دوران جمع آوری خاطرات برای اين کتاب، بارها دست عنايت خدا و حمايت های آقا ابراهيم را مشاهده کرديم!
💫بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسی برويد!!
💫اما بيشترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم.
💫اين حضور، در حوادث و فتنه هائی که در سالهای پس از جنگ پيش آمد به خوبی حس می شد.
💫در تيرماه سال1378 فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامی شوم نصيب فتنه گران شود.
💫در شب اولی که اين فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کسی از شروع درگيری ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردی را ديدم! ايشان همه بچه های مسجد را جمع کرده بود و آنها را سر يکی از چهار راه های تهران برد!
💫درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ايران شد. در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود.
💫من هم با بچه های مسجد در كنار برادر بروجردی حضور داشتم.
💫يک دفعه ديدم که ابراهيم هادی و جواد افراسيابی و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردی آمدند!
💫خيلی خوشحال شدم. می خواستم به سمت آنها بروم، اما ديدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است!
💫او همه نيروهايش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد!
💫صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيری داشت؟!
💫تا اينکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگيری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوی دانشگاه را اعلام کردند!
💫تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد رويای شب قبل خودم افتادم.
💫فتنه 1378 خيلی سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمی در 23 تير ماه، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشيدند.
💫در آن روز بود کــه علی نصرالله را ديدم. با آن حال خراب آمده بود در راهپيمائی شركت كند.
💫گفتم: حاج علی، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند.
💫حاج علی برگشت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
💫در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شديم.
💫شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. #ابراهيم_هادی را اولين بار در آنجا ديدم.
💫يکبار که پيکر چند شهيد را به بيمارستان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شما خانم ها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشی شده و بايد آنها را شناسائی کنم.
💫بعدها چند بار نوای ملکوتی ايشان را شنيدم. صدای بسيار زيبائی داشت.
💫 وقتی مشغول دعا می شد، حال و هوای همه تغيير ميکرد.
💫من ديده بودم که بسيجی ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهای رزمنده بود.
💫تا اينکه در اواخر سال1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم.
💫چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور می کرديم که يکباره تصوير آقا ابراهيم را روی ديوار ديدم!
💫من نمی دانستم که ايشان شهيد و مفقود شده!
💫از آن زمان، هر شب جمعه به نيت ايشان و ديگر شهدا دو رکعت نماز می خوانم.
💫تا اينکه در سال1388 و در ايام ماجرای فتنه، يک شب اتفاق عجيبی افتاد.
💫در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره ای بسيار نورانی و زيبا، روی يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختانی زيبا قرار داشت.
💫بعد متوجه شدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم می شناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند!
💫آنها می خواستند به جائی بروند اما هرچه دست و پا می زدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتند!
💫ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند: اَینَ َتذهَبوُن (به کجا ميرويد؟!)
💫اما آنها اعتنائی نکردند!
💫روز بعد خيلی به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيری داشت؟!
💫پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت:
مادر، يک هديه برايت گرفته ام!
💫بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد #ابراهيم_هادی چاپ شده..
💫به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد!
💫پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشی؟!
💫جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو.
💫من دقيقا همين صحنه روی جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم!
💫بعد مشغول مطالعه کتاب شدم.
💫وقتی که فهميدم خواب من رويای صادقه بوده، از طريق همسرم به يکی از بسيجيان آن سالها زنگ زديم.
💫از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبری داری؟
💫خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ی سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان سران فتنه شده و در مقابل رهبر انقلاب موضع گيری دارند!
💫هرچند خواب ديدن حجت شرعی نيست، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجرای آن خواب را تعريف کنم.
💫خدا را شکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادی دوستانش شد.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_هفتادونهم
💫بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمی فهميدم.
💫ابراهيم همه زندگي من بود. خيلی به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود.
💫بارها با من در مورد حجاب صحبت می کرد و می گفت: چادر يادگار حضرت زهرا سلام الله علیها است، ايمان يک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعايت کند.
💫وقتی می خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهمانی دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد اما هيچگاه امر و نهی نمی کرد!
💫 ابراهيم اصول تربيتی را در نصيحت کردن رعايت می نمود.
💫در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نمازصبح صدا ميزد و می گفت: «نماز، فقط اول وقت و جماعت»
💫هميشه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد.
💫می گفت: هرجا هستيد تا صدای اذان را شنيديد، حتی اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد.
💫زمانی که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال!
💫ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بيشتر می توانستيم او را ببينيم.
💫خوب به ياد دارم که دوستانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود:
اگر عالم همه با ما ستيزند
اگر با تيغ، خونم را بريزند
اگر شويند با خون پيکرم را
اگر گيرند از پيکر سرم را
اگر با آتش و خون خو بگيرم
ز خط سرخ رهبر بر نگردم
💫بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخی می گفتند: فقط ميريم جبهه برای شهيد شدن و.. اصلاً خوشش نمی آمد!
💫به دوستانش می گفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائی که نفس داريم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ولي تا اون لحظه ای که نيرو داريم بايد برای اسلام مبارزه کنيم.
💫می گفت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم
که وقتی خودش صلاح ديد، پای کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم. اما ممکن هم هست که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫سالها از شهادت ابراهيم گذشت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد..
💫تا اينکه در سال 1390 شنيدم که قرار است سنگ يادبودی برای ابراهيم، روی قبر يکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا سلام الله علیها ساخته شود.
💫ابراهيم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار يادبود او روی قبر يکي از شهدای گمنام ساخته می شد. در واقع يکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهيم تکريم می شد.
💫اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم.
💫روزی که براي اولين بار در مقابل سنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و با تعجب به اطراف نگاه کردم!
💫چند نفر از بستگان ما هم همين حال را داشتند!
💫ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سی سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود!
💫درست بعد از عمليات آزادی خرمشهر، پسرعموی مادرم، شهيد حسن سراجيان، به شهادت رسيد.
💫آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شهادت ايشان به بهشت زهرا سلام الله علیها آمد.
💫وقتی حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جای خوبی هستی! قطعه26 و كنار خيابان اصلی. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد میکنه.
💫بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همین جا، بعد هم با عصای خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد!
💫چند سال بعد، درست همان جائی که ابراهيم نشان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبی سنگ يادبود ابراهيم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
💫شايد روز اول فکر نمی کرديم اينگونه شود، اما ابراهيم عزيز ما، اين اسوه اخلاص و بندگی، به عنوان الگوی اخلاق عملی حتی برای ديگر كشورها و ملیت ها مطرح شد!
💫از کشمير آمدند و اجازه خواستند تا کتاب ابرهيم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند!
💫می گفتند برای مسلمانان آن منطقه بهترين الگوی عملي است.
💫و اين کار در دهه فجر 1392 عملی شد.
💫بعد از آن، برخی ديگر از دوستان خارج نشين، اجازه ترجمه انگليسی کتاب را خواستند.
💫آنها معتقد بودند که ابراهيم، براي همه انسانها الگوی اخلاق است.
💫خدا را شکر که در سال 1393 اين کار هم به نتيجه رسيد.
💫آری، ما روز اول به دنبال خاطرات او رفتيم تا ببينيم کلام مرحوم شيخ حسين زاهد چه معنائي داشت، که با ياری خدا، صدق کلام ايشان اثبات شد.
💫ابراهيم الگوي اخلاق عملی برای همه انسان هائی است که مي خواهند درس درست زيستن را بياموزند.
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd