eitaa logo
یاران ابراهیم
153 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
💫آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگی خيلی خوشحال بود. 💫می گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. 💫بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. 💫من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می كنی كه گمنام باشی!؟ 💫منتظر اين سؤال نبود. لحظه ای سكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! 💫ولی باز جوابی را كه می خواستم نگفت. 💫چند هفته ای با ابراهيم در تهران مانديم. 💫بعد از عمليات و مريضی ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه های هيئتی و رزمنده است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫دی ماه بود. حال و هوای ابراهيم خيلی با قبل فرق كرده. ديگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها كمتر ديده می شد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا می زنند. 💫ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال نورانيت چهره اش مثل قبل است. 💫آرزوی شهادت كه آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهيم حالت ديگری داشت. 💫در تاريكی شب با هم قدم می زديم. پرسيدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟! 💫 خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چيزی از من نماند. مثل ارباب بی كفن حسين(ع) قطعه قطعه شوم اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم. 💫دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم. 💫بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت كرد. 💫فردا ظهر رفتيم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبی داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صدای زيبا دعای فرج را زمزمه كرد. 💫يكی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلی عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشک بريزه! 💫در هيئت، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود. 💫در ادامه می گفت: به ياد همه شهدای گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد می كرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكی توكوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟ 💫آمدم لب پنجره. ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. 💫ابراهيم و بعد هم علی را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. 💫هوا خيلی سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خورديد؟ 💫ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. 💫گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درست می كنم. بعد هم شام مختصری را آماده كردم. 💫گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم رو به راهه. 💫ابراهيم هم قبول كرد. 💫بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟ 💫او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! 💫بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم. 💫نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يکدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بينی؟! 💫توقع اين سؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری! 💫سكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. 💫با تعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ 💫گفت: بايد سريع بريم مسجد. 💫بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند. @yarane_ebrahim_yazd
💫نيمه شب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظی كرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. 💫صبح زود هم راهی منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف می زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. 💫رسيديم اردوگاه لشكر در شمال فكه. گردان ها مشغول مانور عملياتی بودند. 💫بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلی خوشحال شدند. همه به ديدنش می آمدند. يك لحظه چادر خالی نمی شد. حاج حسين هم آمد. از اينكه ابراهيم را می ديد خيلی خوشحال بود. 💫بعد از سلام و احوالپرسی ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! 💫حاجی هم گفت: فردا حركت می كنيم برای عمليات. اگه با ما بيایی خيلی خوشحال میشيم. 💫حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچه های اطلاعات را بين گردان ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. 💫بعد ليستی را گذاشت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ 💫ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجی، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 💫حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يک سپاه را تشكيل می دهد. حاج همت شده مسئول سپاه يازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. 💫عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهای سرش را هم كوتاه و ريش هايش را مرتب كرد. چهره زيبای او ملكوتی تر شده بود. 💫غروب به يكی از ديدگاه های منطقه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقه عملياتی را مشاهده می كرد. يک سری مطالب را هم روی كاغذ می نوشت. 💫تعدادی از بچه ها به ديدگاه آمدند و مرتب می گفتند: آقا زودباش! ما هم می خواهيم ببينيم! 💫ابراهيم كه عصبانی شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما برای فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. 💫بعد با عصبانيت آنجا را ترک كرد. 💫می گفت: دلم خيلی شور ميزنه! 💫گفتم: چيزی نيست، ناراحت نباش. 💫پيش يكی از فرماندهان سپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجی، اين منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام اين منطقه رملی و نرمه! حركت نيرو توی اين دشت خيلی مشكله، عراق هم اين همه موانع درست كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! 💫فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دستور فرماندهی است، به قول حضرت امام ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫فردا عصر بچه های گردان هـا آماده شدند. از لشکر 27 حضرت رسول صلی الله يازده گردان آخرين جيره جنگی خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. 💫از دور ابراهيم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيم دلم لرزيد. جمال زيبای او ملكوتی شده بود! صورتش سفيدتر از هميشه بود. چفيه ای عربی انداخته و اوركت زيبائی پوشيده بود. به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلی نورانی شدی! 💫نفس عميقی كشيد و با حسرت گفت: روزی كه بهشتی شهيد شد خيلی ناراحت بودم. اما باخودم گفتم خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعی از دنيا بره. اصغر وصالی، علي قربانی، قاسم تشكری و خيلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده كه توی بهشت زهرا سلام الله بيشتر از تهران رفيق داريم. 💫مكثی كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. 💫بعد نفس عميقی كشيد و گفت: خيلی دوست دارم شهيد بشم. اما خوشگل ترين شهادت رو می خوام! 💫با تعجب نگاهش كردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد. 💫ابراهيم ادامه داد: اگه جائی بمانی كه دست احدی به تو نرسه، كسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. 💫گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوری حرف نزن. 💫بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهی بريم جلو، اين طوری خيلی بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك می كنی. 💫گفت: نه، من می خوام با بسيجی ها باشم. 💫بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان های خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامی بودند. 💫گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگيرم؟ 💫گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقی ها می گيريم! 👇👇👇
🌑گردان كميل، خط شكن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود. 🌑يكی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت كرد: برادرها، امشب برای عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت می كنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزی، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيری از پيشروی شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع خواهد شد. با استقرار شما در اطراف پاسگاه های مرزی طاووسيه و رُشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. بعد بچه های تازه نفس لشکر سيدالشهدا علیه السلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق می روند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. 🌑ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راه های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يک راه باريک در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه خط شكن محور جنوبی فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد. 🌑صحبت هايش تمام شد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحی كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت. روضه حضرت زينب سلام الله را شروع كرد. 🌑بعد هم شروع به سينه زنی كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: امان از دل زينب سلام الله علیها چه خون شد دل زينب سلام الله علیها 🌑بچه ها با سينه زنی جواب دادند. بعد هم از اسارت حضرت زينب سلام الله و شهدای كربلا روضه خواند. 🌑در پايان هم گفت: بچه ها، امشب يا به ديدار يار می رسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد. 🌑(عجيب بود كه تقريبا همه بچه های گردان های كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير) 🌑بعد از مداحی عجيب ابراهيم، بچه ها در حالی كه صورت هايشان خيس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشاء را خوانديم. 🌑از وقتی ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمی شوم. 🌑مــن به همراه ابراهيم، يكی از پل های سنگين و متحرک را روی دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. 🌑حركت روی خاك رملی فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو برای هر نفر! 🌑ما هم كه جدای از وسايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روی دست گرفته بوديم! 🌑همه به يك ستون و پشت سر هم از معبری كه در ميان ميدان های مين آماده شده بود حركت كرديم. 🌑حدود دوازده كيلومتر پياده روی كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقی برای حركت نداشتند. 🌑ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل هاي متحرک و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. 🌑سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتی گلوله ای شليک نمی كردند! 🌑يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهی اطلاع داده شد. 🌑چند دقيقه ای نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. 🌑خبر رسيدن به كانال سوم، يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاه های مرزی و شروع عمليات. 🌑اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشتر راه می رفتيم، اما خيلی عجيبه، هم زود رسيديم، هم از پاسگاه ها خبری نيست! 🌑تقريبا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آسمان فكه مثل روز روشن شد!! 🌑مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليک كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دست قرار داشت. آنها از همه طرف به سوی ما شليک كردند! 🌑بچه ها هيچ كاری نمی توانستند انجام دهند. موانع خورشيدی و ميدان های مين، جلوی هر حركتی را گرفته بود. 🌑تعداد كمی از بچه ها وارد كانال سوم شدند. بسياری از بچه ها در ميان خاک های رملی گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف می رفتند. 🌑بعضی از بچه ها می خواستند با عبور از موانع خورشيدی در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. 🌑اطراف مسير پر از مين بود. ابراهيم اين را می دانست، برای همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد. 🌑همه روی زمين خيز برداشتند. هيچ كاری نمی شد كرد. 🌑توپخانه عراق كاملاً می دانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقا همان مسير را می زد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتی می دويد. ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايی كه امنيت بيشتری داشت داخل كانال ها بود. 🌑در آن تاريكی و شلوغی ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نمی شد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدی!؟ 🌑گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. 👇👇👇
💫روزهای پايانی سال1359 خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. 💫قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 💫برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. 💫وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. 💫با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 💫در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. 💫دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 💫فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. 💫 يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 💫با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. 💫من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. 💫در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 💫از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. 💫هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. 💫ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 💫يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. 💫ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 💫وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. 💫ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 💫هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. 💫همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 💫صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. 💫ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 💫آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. 💫بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 💫يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. 💫جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. 💫ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! 💫گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. 💫ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 💫بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. 💫 همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 💫ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! 💫بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 💫در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 💫پس از هفت ساعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. 💫در راه ابراهيم با اسير عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر می كرد. 💫موقع اذان صبح در يک محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. 👇👇👇
🌑با اينکه سن من زياد نبود اماخدا لطف کرد تا بابهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشم. 🌑ما درشب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم.اين کانال کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. 🌑آن شب همه بچه ها به سمت کانال دوم برگشتند.کانالی که بعدها به نام «کانال کميل» معروف شد. 🌑من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم. 🌑ازصبح روز بعد، تک تيراندازان عراقي هر جنبنده ای را هدف قرار می دادند. 🌑ما در آن روزهای محاصره، دوران عجيبی را سپری کرديم. 🌑يادم هست که با آن قدرت بدنی و با آن صلابت، كانال را سر پا نگه داشته بود! 🌑فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود. 🌑او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يک گروه و هر گروه را با فاصله، در نقطه ای از كانال مستقر نمود. 🌑يك نفر روی لبه ی كانال بود و اوضاع را مراقبت می كرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. 🌑انتهای کانال يک انحناء داشت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند. 🌑مجروحين را هم به گوشه ای از کانال برد تا زير آتش نباشند. 🌑ابراهيم در آن روزها با ندای اذان، بچه ها را برای نماز آماده می کرد. 🌑ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم! 🌑ابراهيم با اين كارها به ما روحيه می داد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد. 🌑دو روز بعد از شروع عمليات و بعد از پايان ناموفق مرحله دوم، تلاش بچه ها بيشتر شد! می خواستيم راهی را برای خروج از اين بن بست پيدا کنيم. 🌑در آخرين تماسي که با لشکر داشتيم، سردار(شهيد) حاجی پور با ناراحتي گفـت: هيچ کاری نمی توانيم انجام دهيم، اگر می توانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد. 🌑پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صدای تانک و نفربر بيشتر شد! 🌑بچه ها روی ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. 🌑برخی فکر کردند نيروی کمکی برای ما آمده، اما نه، محاصره ما تنگ تر شده بود! 🌑کماندوهای عراقی تحت پوشش تانک ها جلو آمدند. 🌑آنها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! 🌑يادم هست که يک نوجوان به نام (شهيد) سيد جعفر طاهری قبضه آرپی جی را برداشت و از پله ها بالا رفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آنها كمی عقب نشينی کنند. 🌑بچه ها هم با شليک پياپی خود چند نفر از کماندوهای عراقی را کشتند و چند نفر از نيروهائی که خيلی جلو آمده بودند را اسير گرفتند. 🌑در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. بيشتر نيروها بي رمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. 🌑تانک هائی که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهای خود را روشن کردند! 🌑فردی که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد وگفت: ايرانی ها، بيائيد تسليم شويد،کاری با شما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور مارا به اسير شدن تشويق می كرد. 🌑تشنگی وگرسنگی امان همه را بريده بود.چندنفر از بچه ها گفتند: بيائيد برويم تسليم شويم،ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدی به نجات ما نيست. 🌑يکی از همان نوجوانان بسيجی گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ 🌑همين صحبت باعث شد که کســي خود را تسليم نکند. 🌑 ابراهيم وقتی نظر بچه ها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم. 🌑هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمی غذا داد. به آن پنج اسير عراقي هم هر كدام يک قمقمه آب داد!! 🌑برخی از بچه ها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: «آنها مهمان ما هستند» 🌑مهمات ها را هم جمع کرديم و در اختيار افراد سالم قرار داديم تا بتوانند نگهبانی بدهند. 🌑سحر روز بعد يعنی 22 بهمن، تانک های دشمن کمی عقب رفتند! 🌑تعدادی از بچه ها از فرصت استفاده كرده و در دسته های چند نفره به عقب رفتند، اما برخی از آنها به اشتباه روی مين رفتند.. 🌑ساعتی بعد حجم آتش دشمن خيلي زياد تر شد. ديگر هيچكس نمی توانست كاری انجام دهد. 🌑عصــر 22 بهمن، کماندوهای دشمن پس از گلوله باران شـديد کانال، خودشان را به ما رساندند! 🌑يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراقي ها از بالای کانال به طرف ما گرفته شد! 🌑يک افسر عراقی از مسير پله ای که بچه ها ساخته بودند وارد کانال شد. يک سرباز هم پشت سرش بود. 🌑به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده است، به سرباز گفت: شليک کن. 🌑سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد. 👇👇👇
🌑از خبر مفقود شدن ابراهيم يک هفته گذشت. 🌑قبل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خيلی ناراحت و به هم ريخته. 🌑هيچكس اين خبر را باور نمی كرد. 🌑مصطفی هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت می كرديم. 🌑يک دفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به اسم می شناسيد!؟ 🌑يک دفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چی شده؟! چه ميگی؟! 🌑بنده خدا خيلی هول شد. گفت: هيچی بابا، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه! 🌑ديشب داشتم گوش می كردم، يك دفعه مجری راديو عراق كه فارسی حرف می زد برنامه اش را قطع كرد و موزيک پخش كرد. بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات از فرماندهان ايرانی در جبهه غرب، به اسارت نيروهای ما درآمده. 🌑داشتيم بال در می آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلی خوشحال شديم. 🌑نمی دانستيم چه كاركنيم. دست و پايمان را گم كرديم. 🌑سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها 🌑حاج علیصادقی با صليب سرخ نامه نگاری كرد. 🌑رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. 🌑همه بچه ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🌑مدتی بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد. 🌑در جواب نامه آمده بود كه: من ابراهيم هادی پانزده ساله اعزامی از نجف آباد اصفهان هستم. فکر کنم شما هم مثل عراقی ها مرا با يكی از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته ايد! 🌑هر چند جواب نامه آمد، ولي بسياری از رفقا تا هنگام آزادی اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند. 🌑بچه ها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله می خواندند و صدای گريه ها بلند می شد. @yarane_ebrahim_yazd
🌑سال 1369 آزادگان به ميهن بازگشتند. 🌑بعضی ها هنوز منتظر بازگشت ابراهيم بودند (هر چند دو نفر به نام های در بين آزادگان بودند) ولی اميد همه بچه ها نا اميد شد. 🌑سال بعد از آن، تعدادی از رفقای ابراهيم برای بازديد از مناطق عملياتی راهی فكه شدند. 🌑در اين سفر اعضای گروه با پيكر چند شهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند. 🌑چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. 🌑مادر شهيدی به من گفت: شما می دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ 🌑گفتم: بله، ما با هم بوديم. 🌑پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمی توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ 🌑با حرف اين مادر خيلی به فكر فرو رفتم. 🌑روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. 🌑با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقای خود باشيم، مدتی بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم. 🌑پس از جستجوی مجدد، پيكرهای سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد. 🌑پس از آن گروهی به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزی مشغول جستجو شدند. 🌑عشق به شهدای مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. 🌑بسياری از بچه های تفحص كه ابراهيم را می شناختند می گفتند: بنيانگذار گروه تفحص، بوده. او بعد از عمليات ها به دنبال پيكر شهدا می گشت. 🌑پنج سال پس از پايان جنگ، بالاخره با سختی های بسيار، كار در كانال معروف به كميل شروع شد. 🌑پيكرهاي شهدا يكی پس از ديگری پيدا می شد. در انتهای كانال تعداد زيادی از شهدا كنار هم چيده شده بودند. 🌑به راحتی پيكرهای آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبری نبود! 🌑علی محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتی پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت. 🌑علی خود را مديون ابراهيم می دانست و می گفت: كسی غربت فكه را نمی داند، چقدر از بچه های مظلوم ما در اين كانال ها هستند. خاک فكه بوی غربت كربلا می دهد. 🌑يك روز در حين جستجو، پيكر شهيدی پيدا شد. در وسايل همراه او دفترچه يادداشتی قرار داشت كه بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود. 🌑در آخرين صفحه اين دفترچه نوشته بود: «امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندی كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه!» 🌑بچه ها با خواندن اين دفترچه خيلی منقلب شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند. 🌑اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبری از ابراهيم نبود. 🌑 مدتي بعد يكی از رفقای ابراهيم برای بازديد به فكه آمد. 🌑ايشان ضمن بيان خاطراتی گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد او می خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي برای راهيان نور باشد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🌑اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهای شهدا از كانال ها پيدا شد، اما تقريبا اكثر آنها گمنام بودند. 🌑در جريان همين جستجوها بود كــه علي محمودوند و مدتی بعد مجيد پازوكي به خيل شهدا پيوستند. 🌑پيكرهای شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. 🌑قرار شد در ايام فاطميه و پس از يک تشييع طولانی در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاک ايران به خاك بسپارند. 🌑شبی كه قرار بود پيكر شهدای گمنام در تهران تشييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايستاد. 🌑با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتيم! و شروع كرد به دست تكان دادن. 🌑بار ديگر در خواب مراسم تشييع شهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكانی خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگی به ما لبخند ميزد! 🌑فردای آن روز مردم قدرشناس، با شور و حال خاصي به استقبال شهدا رفتند. تشييع با شكوهی برگزار شد. 🌑بعد هم شهدا را برای تدفين به شهرهای مختلف فرستادند. 🌑من فكر ميكنم ابراهيم با خيل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صديقه طاهره سلام الله بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک كند. 🌑برای همين بر مزار هر شهيد گمنام كه می روم به ياد ابراهيم و ابراهيم های اين ملت فاتحه ای می خوانم. @yarane_ebrahim_yazd
💫وقتی تصميم گرفتيم کاری در مورد آقا ابراهيم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمک خدا بهترين کار انجام گيرد. 💫هرچند می دانيم اين مجموعه قطره ای از دريای كمالات و بزرگواری های آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده. 💫اما در ابتدا از خدا تشكر كردم. چون مرا با اين بنده پاک و خالص خودش آشنا نمود. 💫همچنين خدا را شكر كردم كه برای اين كار انتخابم نمود. 💫من در اين مدت تغييرات عجيبی را در زندگی خودم حس كردم! 💫نزديك به دو سال تلاش، شصت مصاحبه، چندين سفر كاری و چندين بار تنظيم متن و... انجام شد. 💫دوست داشتم نام مناسبی كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد برای کتاب پيدا کنم. 💫حاج حسين را ديدم. پرسيدم: چه نامی برای اين كتاب پيشنهاد می كنيد؟ 💫ايشان گفتند: اذان. 💫چون بسياری از بچه های جنگ، ابراهيم را به اذان هايش می شناختند، به آن اذان های عجيبش! 💫يكی ديگر از بچه ها جمله شهيد ابراهيم حسامی را گفت: شهيد حسامی به ابراهيم می گفت: عارف پهلوان. 💫اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب كردم. 💫شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم. 💫قرآنی كنار ميز بود. توجهه ام به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. 💫در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم! 💫بعد به خدای خود گفتم: تا اينجای كار همه اش لطف شما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه سن و سالم می خورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم. 💫بعد بسم الله گفتم. سوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحه‌اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. 💫با ديدن آيات بالای صفحه رنگ از چهره ام پريد! سرم داغ شده بود، بی اختيار اشک در چشمانم حلقه زد. 💫در بالاي صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه گری می كرد كه می فرمايد: 💫سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا می دهيم به درستی كه او از بندگان مؤمن ما بود. @yarane_ebrahim_yazd
💫اين حرف ما نيست. قرآن می گويد شهدا زنده اند. 💫شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهری خود، از پس پرده خبر دارند! 💫در دوران جمع آوری خاطرات برای اين کتاب، بارها دست عنايت خدا و حمايت های آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! 💫بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسی برويد!! 💫اما بيشترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم. 💫اين حضور، در حوادث و فتنه هائی که در سالهای پس از جنگ پيش آمد به خوبی حس می شد. 💫در تيرماه سال1378 فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامی شوم نصيب فتنه گران شود. 💫در شب اولی که اين فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کسی از شروع درگيری ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردی را ديدم! ايشان همه بچه های مسجد را جمع کرده بود و آنها را سر يکی از چهار راه های تهران برد! 💫درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ايران شد. در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود. 💫من هم با بچه های مسجد در كنار برادر بروجردی حضور داشتم. 💫يک دفعه ديدم که ابراهيم هادی و جواد افراسيابی و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردی آمدند! 💫خيلی خوشحال شدم. می خواستم به سمت آنها بروم، اما ديدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است! 💫او همه نيروهايش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد! 💫صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيری داشت؟! 💫تا اينکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگيری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوی دانشگاه را اعلام کردند! 💫تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد رويای شب قبل خودم افتادم. 💫فتنه 1378 خيلی سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمی در 23 تير ماه، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشيدند. 💫در آن روز بود کــه علی نصرالله را ديدم. با آن حال خراب آمده بود در راهپيمائی شركت كند. 💫گفتم: حاج علی، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند. 💫حاج علی برگشت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده. @yarane_ebrahim_yazd
💫در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شديم. 💫شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. را اولين بار در آنجا ديدم. 💫يکبار که پيکر چند شهيد را به بيمارستان آوردند، برادر هادی آمد و گفت: شما خانم ها جلو نيائيد! پيکر شهدا متلاشی شده و بايد آنها را شناسائی کنم. 💫بعدها چند بار نوای ملکوتی ايشان را شنيدم. صدای بسيار زيبائی داشت. 💫 وقتی مشغول دعا می شد، حال و هوای همه تغيير ميکرد. 💫من ديده بودم که بسيجی ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهای رزمنده بود. 💫تا اينکه در اواخر سال1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. 💫چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور می کرديم که يکباره تصوير آقا ابراهيم را روی ديوار ديدم! 💫من نمی دانستم که ايشان شهيد و مفقود شده! 💫از آن زمان، هر شب جمعه به نيت ايشان و ديگر شهدا دو رکعت نماز می خوانم. 💫تا اينکه در سال1388 و در ايام ماجرای فتنه، يک شب اتفاق عجيبی افتاد. 💫در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره ای بسيار نورانی و زيبا، روی يک تپه سر سبز ايستاده! پشت سر او هم درختانی زيبا قرار داشت. 💫بعد متوجه شدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم می شناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند! 💫آنها می خواستند به جائی بروند اما هرچه دست و پا می زدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتند! 💫ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند: اَینَ َتذهَبوُن (به کجا ميرويد؟!) 💫اما آنها اعتنائی نکردند! 💫روز بعد خيلی به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيری داشت؟! 💫پسرم از دانشگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالی به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته ام! 💫بعد هم کتابی را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد چاپ شده.. 💫به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد! 💫پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشی؟! 💫جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو. 💫من دقيقا همين صحنه روی جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم! 💫بعد مشغول مطالعه کتاب شدم. 💫وقتی که فهميدم خواب من رويای صادقه بوده، از طريق همسرم به يکی از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. 💫از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبری داری؟ 💫خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ی سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان سران فتنه شده و در مقابل رهبر انقلاب موضع گيری دارند! 💫هرچند خواب ديدن حجت شرعی نيست، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجرای آن خواب را تعريف کنم. 💫خدا را شکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادی دوستانش شد. @yarane_ebrahim_yazd
💫بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نمی فهميدم. 💫ابراهيم همه زندگي من بود. خيلی به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. 💫بارها با من در مورد حجاب صحبت می کرد و می گفت: چادر يادگار حضرت زهرا سلام الله علیها است، ايمان يک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعايت کند. 💫وقتی می خواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهمانی دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد اما هيچگاه امر و نهی نمی کرد! 💫 ابراهيم اصول تربيتی را در نصيحت کردن رعايت می نمود. 💫در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نمازصبح صدا ميزد و می گفت: «نماز، فقط اول وقت و جماعت» 💫هميشه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. 💫می گفت: هرجا هستيد تا صدای اذان را شنيديد، حتی اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد. 💫زمانی که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال! 💫ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بيشتر می توانستيم او را ببينيم. 💫خوب به ياد دارم که دوستانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود: اگر عالم همه با ما ستيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند اگر شويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگيرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم 💫بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخی می گفتند: فقط ميريم جبهه برای شهيد شدن و.. اصلاً خوشش نمی آمد! 💫به دوستانش می گفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائی که نفس داريم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ولي تا اون لحظه ای که نيرو داريم بايد برای اسلام مبارزه کنيم. 💫می گفت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتی خودش صلاح ديد، پای کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم. اما ممکن هم هست که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫سالها از شهادت ابراهيم گذشت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد.. 💫تا اينکه در سال 1390 شنيدم که قرار است سنگ يادبودی برای ابراهيم، روی قبر يکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا سلام الله علیها ساخته شود. 💫ابراهيم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار يادبود او روی قبر يکي از شهدای گمنام ساخته می شد. در واقع يکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهيم تکريم می شد. 💫اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم. 💫روزی که براي اولين بار در مقابل سنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و با تعجب به اطراف نگاه کردم! 💫چند نفر از بستگان ما هم همين حال را داشتند! 💫ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سی سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! 💫درست بعد از عمليات آزادی خرمشهر، پسرعموی مادرم، شهيد حسن سراجيان، به شهادت رسيد. 💫آن زمان ابراهيم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شهادت ايشان به بهشت زهرا سلام الله علیها آمد. 💫وقتی حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جای خوبی هستی! قطعه26 و كنار خيابان اصلی. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد میکنه. 💫بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همین جا، بعد هم با عصای خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! 💫چند سال بعد، درست همان جائی که ابراهيم نشان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبی سنگ يادبود ابراهيم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!! @yarane_ebrahim_yazd