eitaa logo
یاران ابراهیم
149 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇 💫ابراهيم هيچ حسابی روی اين پول ها نمی کرد. 💫او در اين کمک ها به آبروی افراد خيلی توجه می کرد. هميشه طوری برخورد می کرد که طرف مقابل شرمنده نشود. 💫بزرگان دين توصيه می کنند برای رفع مشکلات خودتان، تا می توانيد مشکل مردم را حل کنيد. 💫همچنين توصيه می کنند تا می توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه بسياری از گرفتاری هايتان را بر طرف سازيد. 💫غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. 💫به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟! 💫گفت: راست ميگی، ولی برای من نيست. 💫يک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت. وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد. 💫با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم. 💫فردای آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ 💫گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. 💫چند تا بچه و پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند. ابراهيم را کامل می شناختند. آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند. 💫بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يک خودرو نظامی به تهران آمده بود! 💫از شوق نمی دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بسيار نورانی بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. 💫 از خوشحالی فرياد می زدم و می گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! 💫ابراهيم گفت: بيا سوار شو، خيلی كار داريم. 💫به همراه هم به كنار يک ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهيم سلام و احوالپرسی كردند. همه او را خوب می شناختند. 💫ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد و گفت: من آمده ام سفارش اين آقا سيد را بكنم يكی از اين واحدها را به نامش كن. 💫بعد شخصی كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد. 💫صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره من چه جوری يک واحد به او بدم؟! 💫من هم حرفش را تأييد كردم و گفتم: ابرام جون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو می شناسند! 💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: من اگر برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، و گرنه من اينجا كاری ندارم! 💫بعد به سمت ماشين حركت كرد. 💫من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم! @yarane_ebrahim_yazd
💫آذر ماه 1361 بود. معمولاً هر جا كه ابراهيم می رفت با روی باز از او استقبال می كردند. بسياری از فرماندهان، دلاوری و شجاعت های ابراهيم را شنيده بودند. 💫يک بار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولانی شد. بچه ها برای حركت آماده شدند. 💫وقتی برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودی؟! 💫گفتم: يكی از رفقا آمده بود با من كار داشت الان با ماشين داره ميره. 💫برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ 💫گفتم: 💫يک دفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟! 💫گفتم: آره، چطور مگه؟! 💫همين طور كه به حركت ماشين نگاه می كرد گفت: اينكه از قديمی های جنگه چطور با تو رفيق شده؟! 💫با غرور خاصی گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. 💫بعد برگشت و گفت: يک بار بيارش اينجا برای بچه ها صحبت كنه. 💫من هم كلاس گذاشتم و گفتم: سرش شلوغه، اما ببينم چی ميشه. 💫روز بعد برای ديدن ابراهيم به مقر اطلاعات عمليات رفتم. 💫پس از حال و احوالپرسی و كمی صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. 💫بعد هم با يک تويوتا به سمت مقر گردان رفتيم. 💫در مسير به يک آب راه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد می شديم، گير می كرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير می كنی. 💫گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد میشيم. 💫گفتم: اصلاً نمی خواد بيايی، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم ميرم. 💫گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو می خوام ببينم. بعد هم حركت كرد. 💫با خودم گفتم: چه طور می خواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالی ميده گير كنه يه خورده حالش گرفته بشه! 💫اما ابراهيم يک الله اكبر بلند و يک بسم الله گفت بعد با دنده يک از آنجا رد شد! 💫به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نمی دانيم، اگه بدانيم خيلی از مشكلات حل می شود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫گردان برای عمليات جديد آمادگی لازم را به دست آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. 💫من رفتم اول سه راهی ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شما می آيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاكی نگاه می كردم. 💫تا اينكه چهره زيبای ابراهيم از دور نمايان شد. هميشه با شلوار كردی و بدون اسلحه می آمد اما اين دفعه برخلاف هميشه با لباس پلنگی و پيشانی بند و اسلحه كلش آمد. 💫رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتی!؟ 💫خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوری آمدم. 💫بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدی من هم با شما بيام؟ 💫گفت: نه، شما با بچه های خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را می بينيم. 💫چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكی شب به مواضع دشمن رسيديم. 💫من آرپی جی زن بودم. برای همين به همراه فرمانده گردان تقريبا جلوتر از بقيه راه بودم. حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم! 💫سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود. ما از داخل يک شيار باريک با شيب كم به سمت نوک تپه حركت كرديم. در بالای تپه سنگرهای عراقی كاملاً مشخص بود. من وظيفه داشتم به محض رسيدن، آنها را بزنم. يک لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهايی به سمت نوک تپه كشيده شده بود. 💫عراقی ها كاملاً می دانستند ما از اين شيار عبور می كنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم كه هيچ صدايی بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود! 💫هنوز به نوک تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوری شليک شد. بالای سر ما روشن شد! بعد هم از سه طرف آتش و گلوله روی ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجک، يا گلوله ای به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد.. 💫درآن تاريكی هيچ كاری نمی توانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز می شد و مرا در خودش مخفی می كرد. مرگ را به چشم خودم می ديدم. 💫در همين حال شخصی سينه خيز جلو می آمد و پای مرا گرفت! سرم را كمی از روی زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نمی شد. چهره ای كه می ديدم، صورت نورانی ابراهيم بود. 💫يكدفعه گفت: تويی؟! 💫بعد آر پی جی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اكبر آر پی جی را شليک کرد. سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را می كرد منهدم شد. 💫ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه های اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست. 💫بچه ها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شدند. همه شليک ميكردند. 💫تقريبا همه عراقی ها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوک تپه ايستاده! 👇👇👇
👇👇👇 💫كار تصرف تپه مهم عراقی ها خيلی سريع انجام شد. تعدادی از نيروهای دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند. 💫من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بی خود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتی داره! 💫نیمه های شب دوباره ابراهيم را ديدم گفت: عنايت مولا رو ديدی؟! فقط يه الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫عمليات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحين و شهدای خودشان را جا گذاشتند! 💫ابراهيم وقتی با فرمانده يكی از آن گردان ها صحبت می كرد، داد ميزد! خيلی عصبانی بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. 💫می گفت: شما كه می خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه های گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد؟؟ 💫با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. 💫آنها تعدادی از مجروحين و شهدای به جا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. 💫دشمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازی لازم را انجام دهد. 💫ابراهيم و جواد توانستند تا شب21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. 💫حتی پيكر يک شهيد را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل كردند! 💫ابراهيم بعد از اين عمليات كمی كسالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم 💫چند هفته ای تهران بود. او فعاليت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد. @yarane_ebrahim_yazd
💫نيمه شب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظی كرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. 💫صبح زود هم راهی منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف می زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. 💫رسيديم اردوگاه لشكر در شمال فكه. گردان ها مشغول مانور عملياتی بودند. 💫بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلی خوشحال شدند. همه به ديدنش می آمدند. يك لحظه چادر خالی نمی شد. حاج حسين هم آمد. از اينكه ابراهيم را می ديد خيلی خوشحال بود. 💫بعد از سلام و احوالپرسی ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! 💫حاجی هم گفت: فردا حركت می كنيم برای عمليات. اگه با ما بيایی خيلی خوشحال میشيم. 💫حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچه های اطلاعات را بين گردان ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. 💫بعد ليستی را گذاشت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ 💫ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجی، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 💫حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يک سپاه را تشكيل می دهد. حاج همت شده مسئول سپاه يازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. 💫عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهای سرش را هم كوتاه و ريش هايش را مرتب كرد. چهره زيبای او ملكوتی تر شده بود. 💫غروب به يكی از ديدگاه های منطقه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقه عملياتی را مشاهده می كرد. يک سری مطالب را هم روی كاغذ می نوشت. 💫تعدادی از بچه ها به ديدگاه آمدند و مرتب می گفتند: آقا زودباش! ما هم می خواهيم ببينيم! 💫ابراهيم كه عصبانی شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما برای فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. 💫بعد با عصبانيت آنجا را ترک كرد. 💫می گفت: دلم خيلی شور ميزنه! 💫گفتم: چيزی نيست، ناراحت نباش. 💫پيش يكی از فرماندهان سپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجی، اين منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام اين منطقه رملی و نرمه! حركت نيرو توی اين دشت خيلی مشكله، عراق هم اين همه موانع درست كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! 💫فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دستور فرماندهی است، به قول حضرت امام ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫فردا عصر بچه های گردان هـا آماده شدند. از لشکر 27 حضرت رسول صلی الله يازده گردان آخرين جيره جنگی خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. 💫از دور ابراهيم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيم دلم لرزيد. جمال زيبای او ملكوتی شده بود! صورتش سفيدتر از هميشه بود. چفيه ای عربی انداخته و اوركت زيبائی پوشيده بود. به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلی نورانی شدی! 💫نفس عميقی كشيد و با حسرت گفت: روزی كه بهشتی شهيد شد خيلی ناراحت بودم. اما باخودم گفتم خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعی از دنيا بره. اصغر وصالی، علي قربانی، قاسم تشكری و خيلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده كه توی بهشت زهرا سلام الله بيشتر از تهران رفيق داريم. 💫مكثی كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. 💫بعد نفس عميقی كشيد و گفت: خيلی دوست دارم شهيد بشم. اما خوشگل ترين شهادت رو می خوام! 💫با تعجب نگاهش كردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد. 💫ابراهيم ادامه داد: اگه جائی بمانی كه دست احدی به تو نرسه، كسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. 💫گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوری حرف نزن. 💫بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهی بريم جلو، اين طوری خيلی بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك می كنی. 💫گفت: نه، من می خوام با بسيجی ها باشم. 💫بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان های خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامی بودند. 💫گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگيرم؟ 💫گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقی ها می گيريم! 👇👇👇
👇👇👇 💫حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهيم بود. بی اختيار ابراهيم را در آغوش گرفت. چند لحظه ای در اين حالت بودند. گويی می دانستند كه اين آخرين ديدار است. 💫بعد ابراهيم ساعت مچی اش را باز كرد و گفت: حسين، اين هم يادگار برای شما! 💫چشمان حاج حسين پر از اشک شد گفت: نه ابرام جون پيش خودت باشه احتياجت ميشه. 💫ابراهيم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتياج ندارم. 💫حاجی هم خیلی منقلب شده بود، بحث را عوض کرد و گفت: ابرام جون، برای عملیات دو تا راهكار عبوری داريم، بچه ها از راهكار اول عبور می كنند. من با يک سری از فرمانده ها و بچه های اطلاعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا. 💫ابراهيم گفت: من از راهكار اول با بچه های بسيجی ميرم. مشكلی كه نداره!؟ 💫حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی. 💫ابراهيم از آخرین تعلقات مادی جدا شد. بعد هم رفت پيش بچه های گردان هايی كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست. @yarane_ebrahim_yazd
🌑گردان كميل، خط شكن محور جنوبی و سمت پاسگاه بود. 🌑يكی از فرماندهان لشکر آمد و برای بچه های گردان شروع به صحبت كرد: برادرها، امشب برای عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت می كنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزی، جلوی راه شما زده تا مانع عبور شود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيری از پيشروی شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع خواهد شد. با استقرار شما در اطراف پاسگاه های مرزی طاووسيه و رُشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. بعد بچه های تازه نفس لشکر سيدالشهدا علیه السلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق می روند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. 🌑ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راه های عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يک راه باريک در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه خط شكن محور جنوبی فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد. 🌑صحبت هايش تمام شد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحی كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت. روضه حضرت زينب سلام الله را شروع كرد. 🌑بعد هم شروع به سينه زنی كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم: امان از دل زينب سلام الله علیها چه خون شد دل زينب سلام الله علیها 🌑بچه ها با سينه زنی جواب دادند. بعد هم از اسارت حضرت زينب سلام الله و شهدای كربلا روضه خواند. 🌑در پايان هم گفت: بچه ها، امشب يا به ديدار يار می رسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد. 🌑(عجيب بود كه تقريبا همه بچه های گردان های كميل كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير) 🌑بعد از مداحی عجيب ابراهيم، بچه ها در حالی كه صورت هايشان خيس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشاء را خوانديم. 🌑از وقتی ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمی شوم. 🌑مــن به همراه ابراهيم، يكی از پل های سنگين و متحرک را روی دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. 🌑حركت روی خاك رملی فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو برای هر نفر! 🌑ما هم كه جدای از وسايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روی دست گرفته بوديم! 🌑همه به يك ستون و پشت سر هم از معبری كه در ميان ميدان های مين آماده شده بود حركت كرديم. 🌑حدود دوازده كيلومتر پياده روی كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقی برای حركت نداشتند. 🌑ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل هاي متحرک و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. 🌑سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتی گلوله ای شليک نمی كردند! 🌑يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهی اطلاع داده شد. 🌑چند دقيقه ای نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. 🌑خبر رسيدن به كانال سوم، يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاه های مرزی و شروع عمليات. 🌑اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشتر راه می رفتيم، اما خيلی عجيبه، هم زود رسيديم، هم از پاسگاه ها خبری نيست! 🌑تقريبا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آسمان فكه مثل روز روشن شد!! 🌑مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليک كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دست قرار داشت. آنها از همه طرف به سوی ما شليک كردند! 🌑بچه ها هيچ كاری نمی توانستند انجام دهند. موانع خورشيدی و ميدان های مين، جلوی هر حركتی را گرفته بود. 🌑تعداد كمی از بچه ها وارد كانال سوم شدند. بسياری از بچه ها در ميان خاک های رملی گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف می رفتند. 🌑بعضی از بچه ها می خواستند با عبور از موانع خورشيدی در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. 🌑اطراف مسير پر از مين بود. ابراهيم اين را می دانست، برای همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمی داد. 🌑همه روی زمين خيز برداشتند. هيچ كاری نمی شد كرد. 🌑توپخانه عراق كاملاً می دانست ما از چه محلي عبور ميكنيم! و دقيقا همان مسير را می زد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتی می دويد. ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايی كه امنيت بيشتری داشت داخل كانال ها بود. 🌑در آن تاريكی و شلوغی ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نمی شد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدی!؟ 🌑گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. 👇👇👇
👇👇👇 🌑همین طور این طرف و آن طرف میرفتم. یکی از فرمانده ها را دیدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هائي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. 🌑طبق دســتور فرمانده، بچه هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. 🌑ميخواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟! 🌑گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي ديگه هم تا صبح برميگردند. 🌑ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت. 🌑دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهره اي خاك آلود و خســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟ 🌑همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. 🌑با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم و گفتم: خُب، الان كجاست؟! 🌑جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم. 🌑اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم. 🌑مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپي جي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم. 🌑ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ 🌑گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لاي تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. 🌑يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چي شد!؟ 🌑گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. 🌑ســاعت ده صبح، قرارگاه لشکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. 🌑خيلي ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند! @yarane_ebrahim_yazd
💫روزهای پايانی سال1359 خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. 💫قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 💫برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. 💫وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. 💫با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 💫در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. 💫دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 💫فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. 💫 يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 💫با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. 💫من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. 💫در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 💫از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. 💫هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. 💫ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 💫يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. 💫ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 💫وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. 💫ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 💫هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. 💫همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 💫صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. 💫ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 💫آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. 💫بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 💫يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. 💫جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. 💫ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! 💫گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. 💫ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 💫بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. 💫 همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 💫ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! 💫بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 💫در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 💫پس از هفت ساعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. 💫در راه ابراهيم با اسير عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر می كرد. 💫موقع اذان صبح در يک محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اسير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. 👇👇👇
👇👇👇 💫بعد از نماز، كمی غذا خورديم، هر چه كه داشتيم بين همه حتی اسير عراقی به طور مساوی تقسيم كرديم. 💫اسير عراقی كه توقع اين برخورد خوب را نداشت خودش را معرفی كرد و گفت: من ابوجعفر، شيعه و ساكن كربلا هستم. اصلاً فكر نمی كردم كه شما اينگونه باشيد.. 💫خلاصه كلی حرف زد كه ما فقط بعضی از كلماتش را می فهميديم. 💫هنوز هوا روشن نشده بود که به غار«بانسيران» در همان نزديكی رفتيم و استراحت كرديم. 💫رضا گودينی برای آوردن کمک به سمت نيروها رفت. 💫ساعتی بعد رضا با وسيله و نيروی كمكی برگشت و بچه ها را صدا كرد. 💫پرسيدم: رضا چه خبر!؟ 💫 گفت: وقتی به سمت غار برمی گشتم يک دفعه جا خوردم! جلوی غار يک نفر مسلح نشسته بود. 💫اول فكر كردم يكی از شماست ولی وقتی جلو آمدم با تعجب ديدم ابوجعفر، همان اسير عراقی در حالی كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهبانی است! 💫به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. 💫 اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربی گفت: رفقای شما خواب بودند. من متوجه يك گشتی عراقی شدم كه از اين جا رد می شد. برای همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديک شدند آنها را بزنم! 💫با بچه ها به مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزی پيش خودمان نگه داشتيم. 💫ابراهيم به خاطر فشاری كه در مسير به او وارد شده بود راهی بيمارستان شد. 💫چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. 💫ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه های سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند! 💫با تعجب گفت: چطور مگه، چی شده؟! 💫گفتم: تو بيا متوجه ميشی! 💫با ابراهيم رفتيم مقر سپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقی كه شما با خودتان آورديد، بيسيم چی قرارگاه لشکر چهارم عراق بوده. اطلاعاتی كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و.. داده بسيار بسيار ارزشمند است. 💫بعد ادامه دادند: اين اسير سه روز است كه مشغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. 💫از روز اول جنگ هم در اين منطقه بوده حتی تمام راه هاي عبور عراقی ها، تمامی رمزهای بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. برای همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. 💫ابراهيم لبخندی زد و گفت: ای بابا ما چيكاره ايم، اين كار خدا بود. 💫فردای آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. 💫ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشد. 💫ابوجعفر گفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. می خواهم با عراقی ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫مدتی بعد، شنيدم جمعی از اسرای عراقی به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. 💫آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقی ها می جنگيدند. 💫عصر بود. يكی از بچه هاي قديمی گروه به ديدن من آمد. با خوشحالی گفت: خبر جالبی برايت دارم. ابوجعفر همان اسير عراقی در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! 💫عمليات نزديک بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. 💫گفتيم: هر طور شده ابوجعفر را پيدا می كنيم و به جمع بچه های گروه ملحق می كنيم. 💫قبل از ورود به ساختمان تيپ، با صحنه ای برخورد كرديم كه باوركردنی نبود. 💫تصاوير شهدای تيپ بر روی ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهدای آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده می شد! 💫سرم داغ شد. حالت عجيبی داشتم. مات و مبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. 💫از مقر تيپ خارج شديم. تمام خاطرات آن شب در ذهنم مرور می شد. حمله به دشمن، فداكاری ابراهيم، بيسيمچی عراقی، اردوگاه اسرا و تيپ بدر و.. بعد هم شهادت، خوشا به حالش! @yarane_ebrahim_yazd
👇👇👇 🌑مجروح بعدی یک نوجوان معصوم بود که افسر بعثی با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن. 🌑سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! 🌑افسر عراقی در حضور ما سر او داد زد. اما سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد! 🌑افسر هم اسلحه کُلت خودش را بيرون آورد و گلوله ای به صورت او زد. 🌑سرباز عراقی در کنار شهدای ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد.. 🌑دقايقی بعد عراقی ها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شده اند، برگشتند. 🌑ديگر صدای تيراندازی نمی آمد. با غروب آفتاب سکوت عجيبی در فکه ايجاد شد! 🌑من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم. کمی به اطراف نگاه کرديم. کسی آنجا نبود. بيشتر آنها که زنده بودند جراحت داشتند. 🌑هوا كاملا تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهای خودی رسانديم. @yarane_ebrahim_yazd
💫از مهمترين كارهايی كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال1376 زير پل اتوبان شهيد محلاتی بود. 💫روزهای آخر جمع آوری اين مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم: آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادی را شما ترسيم كرديد، درسته؟ 💫سيد گفت: بله، چطور مگه؟! 💫گفتم: هيچي، فقط می خواستم از شما تشكر كنم. چون با اين عكس هنوز آقا ابراهيم توی محل حضور دارد. 💫سيد گفت: من ابراهيم را نمی شناختم، برای کشيدن چهره او هم چيزی نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدری خدا به زندگی من بركت داد كه نمی توانم برايت حساب كنم! خيلی چيزها هم از اين تصوير ديدم. 💫با تعجب پرسيدم: مثل چی!؟ 💫گفت: زمانی كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه گاه شهدا راه افتاد، يک شب جمعه خانمی پيش من آمد و گفت: آقا، اين شيرينی ها برای اين شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد. 💫فكر كردم كه از بستگان اين شهيد است. برای همين پرسيدم: شما شهيد هادی را ميشناسيد؟ 💫گفت: نه. 💫تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگی مشكل سختی داشتم، چند روز پيش وقتی شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش تو مقامی دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن. 💫بعد گفتم: من هم قول می دهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس برای اين شهيد كه اسمش را نمی دانستم فاتحه خواندم. 💫باور كنيد خيلی سريع مشكل من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم. 💫سيد ادامه داد: پارسال دوباره اوضاع كاری من به هم خورد! مشكلات زيادی داشتم. 💫از جلوی تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت زمان، تصوير زرد و خراب شده. 💫من هم داربست تهيه كردم و رنگ ها را برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصويرِ شهيد. 💫باوركردنی نبود، درست زمانی كه كار تصوير تمام شد، يک پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد. خيلی از گرفتاري های مالی من برطرف گرديد. 💫بعد ادامه داد: آقا اينها خيلی پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اينها را نشناخته ايم! كوچكترين كاري كه برايشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را بر می گرداند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫آمده بود مسجد. از من سراغ دوستان آقا ابراهيم را گرفت! 💫اين شخص می خواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. 💫پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمک كنم. 💫گفت: هيچی، میخواهم بدانم اين شهيد هادی كی بوده؟ قبرش كجاست!؟ 💫كمی فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه سكوت گفتم: ابراهيم هادی شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را ميگيريد؟ 💫آن آقا كه خيلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شهيد هادی قرار داره، من دختر كوچكی دارم كه هر روز صبح از جلوی تصوير ايشان رد ميشه و ميره مدرسه. 💫يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟ 💫من هم گفتم: اينها رفتند با دشمن ها جنگيدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله كنه، بعد هم شهيد شدند. 💫دخترم از زمانی كه اين مطلب را شنيد هر وقت از جلوی تصوير ايشان رد می شد به عكس شهيد هادی سلام ميكنه. 💫چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را می بينه! شهيد هادي به دخترم می گويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام ميكنی من جوابت رو ميدم! برای تو هم دعا ميكنم كه با اين سن كم، اينقدر حجابت را خوب رعايت ميكني. 💫حالا دخترم از من می پرسه: اين شهيد هادی كيه؟ قبرش كجاست!؟ 💫بغض گلويم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. 💫فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه ميخوای آقا ابراهيم هميشه برات دعا كنه مواظب نماز و حجابت باش. 💫بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم. 👇👇👇
👇👇👇 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫يادم افتاد روي تابلوئی نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشی آنها نيز با تو خواهند بود.» 💫اين جمله خيلی حرفها داشت. 💫نوروز 1388 بود. برای تكميل اطلاعات كتاب، راهی گيلان غرب شديم. 💫در راه به شهر ايوان رسيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. 💫از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمان پذيری در شهر پيدا نكرديم! 💫در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صدای اذان مغرب آمد. 💫با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتمًا برای نماز به مسجد می رفت. 💫ما هم راهي مسجد شديم. 💫نماز جماعت را خوانديم. 💫بعد از نماز آقايی حدودًا پنجاه سال جلو آمد و با ادب سلام كرد. 💫ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ 💫با تعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ 💫گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم. 💫بعد ادامه داد: منزل ما نزديک است. همه چيز هم آماده است. تشريف مي آوريد!؟ 💫گفتم: خيلی ممنون ما بايد برويم. 💫ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد. 💫نمی خواستم قبول كنم. 💫خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقای محمدی از مسئولين شهرداری اينجا هستند، حرفشان را قبول كن. 💫آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. 💫با هم حرکت کرديم. شام مفصل، بهترين پذيرايی و.. انجام شد. 💫صبح بعد از صبحانه مشغول خداحافظی شديم. 💫آقاي محمدی گفت: می توانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ 💫گفتم: برای تكميل خاطرات يک شهيد، راهی گيلان غرب هستيم. 💫با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم. كدام شهيد؟! 💫گفتم: او را نمی شناسيد، از تهران آمده بود. بعد عكسی را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. 💫با تعجب نگاه كرد و گفت: اين كه آقا ابراهيم است!! 💫من و پدرم نيروی شهيد هادی بوديم. توی عملياتها، توی شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ! 💫مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نمی دانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. 💫ديشب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايی شد ميزبان ما هم كه از دوستان اوست! 💫آقا ابراهيم ممنونم. 💫ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم... @yarane_ebrahim_yazd