#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💫منزل ما نزديک خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شانزده سال داشتم.
💫هر روز با بچه ها داخل کوچه واليبال بازی می کرديم. بعد هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشتم.
💫موقع اذان که می شد برادرم به مسجد می رفت اما من اهل مسجد نبودم.
💫عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوی درب منزلشان ايستاده بود و با عصای زير بغل بازی ما را نگاه می کرد.
💫در حين بازی توپ به سمت آقا ابراهيم رفت. من رفتم که توپ را بياورم.
💫ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زيبائی چرخاند و گفت: بفرمائيد آقا جواد!
💫از اينکه اسم مرا می دانست خيلی تعجب کردم. تا آخر بازی نيم نگاهی به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا می داند!
💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم جلو آمد و گفت: رفقا، ما رو بازی میديد؟
💫گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي می کنيد!؟
💫گفت: خُب اگه بلد نباشيم از شـما ياد می گيريم.
💫عصا را كنار گذاشت، درحالی كه لنگ لنگان راه می رفت شروع به بازی کرد.
💫تا آن زمان نديده بودم کسی اينقدر قشنگ بازی کند!
💫او هنوز مجروح بود مجبور بود يک جا بايستد. اما خيلی خوب ضربه می زد. خيلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
💫شب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو می شناسی؟ عجب واليبالی بازی ميکنه!
💫برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده!
💫با تعجب گفتم: جدی ميگی؟! پس چرا هيچی نگفت!
💫برادرم جواب داد: نمی دونم، فقط بدون که آدم خيلی بزرگيه!
💫چند روز بعد دوباره مشغول بازی بوديم. آقا ابراهيم آمد.
💫هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شديم. چقدر زيبا بازی می کرد.
💫آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها می آييد برويم مسجد؟!
💫گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
💫چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او می رفتيم مسجد.
💫يک بار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلی با هم صحبت كرديم.
💫بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. اگر يک روز او را نمی ديدم دلم برايش تنگ می شد. واقعا ناراحت می شدم.
💫يک بار با هم رفتيم ورزش باستانی. خلاصه حسابی عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم.
💫او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
💫اواخر مجروحيت ابراهيم بود. می خواست برگردد جبهه
💫يک شب توی كوچه نشسته بوديم، برای من از بچه های سيزده، چهارده ساله در عمليات فتح المبين می گفت.
💫همينطور صحبت می كرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه سن و هيکلشان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماسه هائی آفريدند. تو هم اينجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه می کنند!!
💫فردای آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
💫از آن ماجرا سال ها گذشت. حالا که کارشناس مسائل آموزشی هستم می فهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتی خودش را انجام می داد. او چه زيبا امر به معروف و نهی از منكر می کرد.
💫ابراهيم آنقدر زيبا عمل می کرد که الگوئي برای مدعيان امر تربيت بود. آن هم در زمانی كه هيچ حرفی از روش های تربيتی نبود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💫نيمه شعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم چراغانی کوچه خيلی خوب بود.
💫بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزديک شديم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و.. بودند!
💫ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلی عصبانی شد اما چيزی نگفت.
💫من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفی کردم و گفتم: ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتی هستند.
💫بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوالپرسی کردند.
💫بعد طوری که کسی متوجه نشود ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگير و سريع بيا.
💫آن شب ابراهيم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خنديدن، با بچه های محل ما رفيق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت.
💫وقتی از كوچه خارج می شديم تمام كارت ها پاره شده و در جوب ريخته شده بود!
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd