هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
📘#داستانهایبحارالانوار
💠خیر دنیا و آخرت در چیست؟
🔹مردی از اهل کوفه نامه ای به امام حسین (علیه السلام) نوشت و عرض کرد:
سرور من! مرا از خیر دنیا و آخرت آگاه کن (خیر دنیا و آخرت در چیست؟)
🔹امام حسین علیه السلام در پاسخ نامه نوشتند:
«بسم الله الرحمن الرحیم، هرکس رضایت خدا را در نظر بگیرد گرچه مردم از او ناراضی باشند، خدا کارهای او را اصلاح میکند، خداوند ضامن کارهای او خواهد بود و به خیر دنیا و آخرت میرسد.
و هر کس در فکر رضایت مردم باشد، اگر چه خدا را به غضب بیاورد، خداوند کارهای او را به مردم واگذار میکند و به خیر دنیا و آخرت نمی رسد. والسلام. »
📚 بحار ج ۷۰ ص ۲۰۸ و ص ۳۷۱.
و ج ۷۸، ص ۱۲۶.
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🔰 جوان شب زنده دار
✍روزی پيغمبر اكرم (صلی الله عليه و آله) نماز صبح را با مردم در مسجد خواند.
در اين ميان چشمش به جوانی افتاد كه از بی خوابی چرت می زد و سرش پايين می آمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود.
⁉️رسول خدا (صلی الله عليه و آله) به او فرمود: حالت چطور است و چگونه صبح كرده ای؟
🔹 عرض كرد: با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود.
⁉️حضرت با تعجب پرسيد: هر يقينی علامتی دارد. علامت يقين تو چيست؟
🔹پاسخ داد: يا رسول الله! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و در روزهای گرم تابستان (به خاطر روزه) مرا به دنيا و آنچه در اوست، بی رغبت كرده است.
👈هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را می بينم كه برای رسيدگی به حساب مردم برپا شده و مردم برای حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم.
🍃🌸گويا بهشتيان را می بينم كه از نعمتهای بهشتی برخوردارند و بر تخت های بهشتی تكيه كرده اند و با يكديگر مشغول تعارف و صحبتند
🔥و اهل جهنم را می بينم كه در ميان شعله های آتش ناله می زنند و كمك می خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است.
🔆رسول خدا (صلی الله عليه و آله) به اصحاب فرمود:
اين جوان بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است.
🔰 سپس روی به جوان نموده، فرمود:
بر همين حال كه نيك داری، ثابت باش و آن را از دست مده.
😔عرض كرد: يا رسول الله! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم.
🔆پيامبر (صلی الله عليه و آله) او را دعا كرد و طولی نكشيد، همراه پيغمبر در يكی از جنگها شركت كرد و دهمين نفری بود كه در آن جنگ شهيد شد.
📚 بحار جلد70، صفحه159
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود.
او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت.
عبدالجبار با خود گفت: این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ پشت سر او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد.
کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ...
با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از خانه آورد و یرای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند.
چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید،
شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.
📕قصص الانبيا
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
✍شهید چمران میگفت:
💠توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ...رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم
نفوذ کرد و مریض شدم ...
🌷اما روحم شفا پیدا کرد🌷
چه مریضی لذت بخشی ...
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
مداحی_آنلاین_ماجرای_حضرت_علی_و_قصاب.mp3
3.18M
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
✨﷽✨
#تشرفات
✅شفای پای علامه میرجهانی توسط امام زمان عج..
✍علّامه میرجهانی مبتلا به کسالت نقرس و سیاتیک شده بودند.ایشان برای رفع این بیماری چندین سال در اصفهان، خراسان و تهران معالجه قدیم و جدید نموده بودند ولی هیچ نتیجهای حاصل نشده بود. خودشان میفرمودند: روزی برخی دوستان آمدند و مرا به شیروان برند. در مراجعت به قوچان که رسیدیم، توقف کردیم و به زیارت امامزاده ابراهیم که در خارج شهر قوچان است، رفتیم. چون آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت رفقا گفتند: نهار را در همانجا بمانیم. آنها که مشغول تهیه غذا شدند، من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم.
دوستان گفتند: راه قدری دور است و برای پا درد شما مشکل بوجود میآید. گفتم: آهسته آهسته میروم و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم. در کنار رودخانه نشسته و به مناظر طبیعی نگاه میکردم که دیدم: شخصی با لباسهای نمدی چوپانی آمد و سلام کرد و گفت: آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکردهاید.
گفتم: تاکنون که نشده است، گفت آیا دوست دارید من درد پاهای شما را معالجه کنم؟ گفتم: البته. پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوی کوچکی در آورد و اسم مادرم را پرسید (یا بُرد) و سرچاقو را بر اول درد گذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد، سپس فشاری داد که بسیار متألم شده گفتم: آخ. پس چاقو را برداشت وفرمود: برخیز، خوب شدی. خواستم بر حسب عادت و مثل همیشه با کمک عصا برخیزم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت. دیدم پایم سالم است، برخاستم و دیگر ابداً پایم درد نداشت. به او گفتم: شما کجا هستید. فرمود: من در همین قلعه هستم و دست خود را به اطراف گردانید.
گفتم: پس من کجا خدمت شما برسم؟ فرمود: تو آدرس مرا نخواهی دانست ولی من منزل شما را میدانم کجاست و آدرس مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضی باشد خود نزد تو خواهم آمد و سپس رفت. در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند: آقا عصایتان کو؟ من گفتم: آقایی نمد پوش را دریابید... ولی هر چه تفحص و جستجو کردند اثری از او نیافتند...
📚کتاب داستان هایی از ملاقات امام زمان عج
✅ کانال آیَتٌ اَلله بَهجَت (ره)
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
🦋بخشی از سخنرانی استاد پناهیان :
🔆 دانشجویی آمد و برام این قضیه رو گفت "
👈که داشتم میرفتم آلمان برای ادامه ی تحصیل ،
مادر بزرگم آمد جلو بهم گفت:
✨پسرم داری میری مملکت غریب ، اونجا مشکلی برات پیش آمد، بدان که ما یک صاحبی داریم ، صداش بزن بگو یا صاحب الزمان..
🤔بخودم گفتم : این مادر بزرگم ما داره چی میگه !!
😞خلاصه رفتیم آنجا ویکروز با رفقا رفتیم جنگل و برگشتنی ماشین خراب شد و منطقه هم نا امن و خلوت ..ما هم غریب ونا آشنا..
😶خیلی ترسیده بودیم .
یک دفعه یاد حرف مادر بزرگم افتادم ،
🍃با اینکه قبلنا خیلی اعتقادات درستی نداشتم ،در اوج گرفتاری و نا امیدی ازته دلم گفتم : یا صاحب الزمان ما رو دریاب..قول میدم ازاینجا خلاص بشم نمازم و بخونم..
🌷هوا رو به تاریکی میرفت که دیدم یک آقایی آمد و ازمشکلمان سوال کرد..
منم توضیح دادم.
🌟حالا اصلا" حواسم نیست ایشان کی هستن .! !که تو اینجا که احدی رد نمیشه دارن با من فارسی حرف میزنن!!
✨گفتن بشینید تو ماشین ..ایشانم با ما نشستن،
ماشین یک دفعه روشن شد.
🍂کمی جلوتر گفتن نگه دارید پیاده میشم،
بعد کنار گوش من گفت :
👌آن قولی که دادی ، اول وقت بخوان.
🤔بعداز مدتی که گذشت تازه بهوش شدم که ایشان کی بود !
🍃که راه را نشانمان داد و از نیت قلبی من باخبر بود!
👈✨✨ما مولا داریم صاحب داریم..
یابن الحسن ادرکنا🤲🤲
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
داستان برکت غذای جابر را محدثین شیعه و سنی و اهل تاریخ مختلف نقل کردهاند و اجمال داستان که در مجمع البیان طبرسی و صحیح بخاری و کتابهای دیگر آمده این است که جابر گوید:روزی از آن روزها که مسلمانان به کار حفر خندق مشغول بودند به سراغ رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم)رفتم و آن حضرت را در مسجدی که در آن نزدیک بود مشاهده کردم که ردای خود را زیر سر گذارده و به پشت خو ا بیده و برای آنکه گرسنگی در او اثر نکند و خالی بودن شکم او مانع از کار حفر خندق نشودسنگی به شکم خود بسته است.
جابر گوید:آن وضع را که دیدم به فکر افتادم تا غذایی تهیه کرده و آن حضرت را به خانه ببرم،از این رو به خانه رفتم و بزغالهای را که در منزل داشتم و از نظر اندام متوسط بود نه چاق و نه لاغر ذبح کردم و از زنم پرسیدم:چه در خانه داری؟گفت:یک صاع جو ،بدو گفتم:این بزغاله را بپز و جو را نیز آرد کن و نانی بپز تا من امشب رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم )را به خانه بیاورم.زن قبول کرد و من کنار خندق آمدم و دوباره پس از ساعتی از آن حضرت اجازه گرفته بازگشتم و دیدم بزغاله پخته شده و چند قرص نان نیز پخته است.به نزد رسول خدا(ص)رفتم و چون شام شد و مردم دست از کار کشیده و خواستند به خانههای خود بروند از آن حضرت دعوت کردم تا شام را در خانه ما صرف کند.رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم )پرسید:چه در خانه داری؟من جریان بزغاله و یک صاع جو را عرض کردم.حضرت دستور داد جار بزنند تا همه افرادی که در حفر خندق کار میکردند شام را در خانه جابر صرف کنند.
و در نقل دیگری است که خود آن حضرت فریاد برداشت:
«یا اهل الخندق ان جابرا صنع لکم شوربا فحی هلاکم»
(ای اهل خندق جابر برای شما شوربایی ساخته همگی بیایید!)
جابر گوید:خدا میداند در آن وقت چه بر من گذشت و با خود گفتم:«انا لله و انا الیه راجعون»،زیرا میدیدم آن گروه بسیار(که طبق مشهور بیش از هفتصد نفر بودند)همگی به راه افتادند و به فکر فرو رفتم که چگونه از آن اندک غذا میخواهند بخورند و سیر شوند،از این رو بسرعت خود را به خانه رسانده به همسرم گفتم:ای زن!رسوا شدم،رسول خدا با همه مردم به خانه ما میآیند!
زن گفت:آیا پیغمبر از تو پرسید چه در خانه داری؟
گفتم:آری
همسرم گفت:پس ناراحت نباش خدا و رسول او به جریان داناتر هستند و براستی آن زن با همین یک جمله اندوه بزرگی را از دل من دور کرد،و بخوبی مرا دلداری داد.
در این وقت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم وارد شد و یکسره به سوی مطبخ آمد و سر دیگ و تنور رفت و دستور داد پارچهای روی دیگ و پارچهای نیز روی تنور نان انداختند و خود ایستاد و فرمان داد مسلمانان ده نفر ده نفر بیایند و برای هر دسته مقداری نان از زیر پارچه از تنور بیرون میآورد و با دست خود در کاسههای بزرگی که تهیه شد،ترید میکرد.سپس به دست خود ملاقه را میگرفت و سر دیگ میآمد و آبگوشت روی نانها میریخت و قدری گوشت هم روی آن میگذارد و به آنها میداد و در هر بار پارچهای را که روی دیگ و تنور بود دوباره روی آن میانداخت و بدین ترتیب همه آن جمعیت بسیار را سیر کرد و پس از همه ما نیز با خود او غذا خوردیم و به همسایهها نیز دادیم.
#پایان
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
بزرگی از علمای اعلام و سلسله جلیله سادات که شاید از ذکر نام شریفش راضی نباشد نقل فرمود: وقتی پدر علامهام را در خواب دیدم، پرسشهایی از ایشان نمودم و پاسخهایی شنیدم:
۱ ارواحی که در عالم برزخ معذباند عذاب و سختیهای آنها چگونه است؟
در پاسخ فرمود: آنچه برای تو که هنوز در عالم دنیا هستی میتوان بیان کرد به طور مثال آن است که هرگاه در درّه ای از کوهستان باشی و از چهار سمت کوههای بسیار مرتفعی که هیچ توانایی بر بالا رفتن از آنها نباشد و در آن حال گرگی هم تو را دنبال کند و هیچ راه فراری از او نباشد.
۲ آیا خیراتی که در دنیا برای شما انجام دادهام به شما رسیده و کیفیت بهره مندی شما از خیرات ما چگونه است؟
در پاسخ فرمود: بلی تمام آنها به من رسیده است و اما کیفیت بهره مندی از آنها را هم به ذکر مثالی برای شما بیان میکنم: هرگاه در حمام بسیار گرم پر از جمعیتی باشی که در اثر کثرت تنفس و بخار و حرارت، نفس کشیدنت سخت باشد در آن حال گوشه درب حمام باز شود و نسیم خنک به تو برسد چقدر شاد و راحت و آزاد میشوی؟! چنین است حال ما هنگام رسیدن خیرات شما.
۳ چون بدن پدرم را سالم و منور دیدم و تنها لبهای او زخمدار و آلوده به چرک و خون بود از آن مرحوم سبب زخم بودن لبهایش را پرسیدم و گفتم اگر کاری از دست من برمی آید برای بهبود لبهای شما، بفرمایید تا انجام دهم؟
در پاسخ فرمود: تنها علاج آن به دست علویه مادر شما است؛ زیرا سبب آن اهانتی بود که در دنیا به او مینمودم و چون نامش سکینه است هروقت او را صدا میزدم خانم سکو میگفتم و او رنجیده خاطر میشد و اگر بتوانی اورا از من راضی کنی امید بهبودی است.
ناقل محترم فرمود: این مطلب را به مادرم گفتم در جواب گفت بلی پدر شما هروقت مرا میخواند از روی تحقیر میگفت خانم سکو و من سخت آزرده و رنجیده خاطر میشدم ولی اظهار نمیکردم و به احترام ایشان چیزی نمیگفتم و چون فعلاً گرفتار و ناراحت است او را حلال نموده و از او راضی هستم و از صمیم قلب برایش دعا میکنم.
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽